دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_پنجم - با علی سر مصطفی بحث کرديد؟ - آقا مصطفی. مادر خنده شيرينی می کند و من بی
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_ششم
دستی از بالای سرم می آيد. چنان جيغ می زنم که او هم می ترسد. علی است. خودش را جمع و جور می کند و با خودکارش زير نوشته ام می نويسد:
- آمين؛ و خدايا تو خودت می دانی اين خواهر ترسوی مجبور در زمانه با اختيار خودش دارد همراه نازنينی را رد می کند. تو عقلش بده که رد نکند. ای خدا، من با اجازه تو به مصطفی می گويم امروز ساعت چهار زنگ بزند و تو به عقل اين خواهر من کمک کن تا اين بنده خوبت را اينقدر سر ندواند. دوباره آمين.
چنان سريع می رود که فقط می رسم حلاجی کنم علی چگونه مثل جن بالای سرم بوده و خوانده و نوشته است. نگاه به ساعت می کنم. يک ربع به چهار است. صدای فريادم در خانه می پيچد می دوم سمت آشپزخانه تا مادر را پيدا کنم و علی را منصرف؛ اما نيست. هيچکس نيست. گوشی را بر می دارم. شماره مادر را می گيرم. وقتی صدای همراهش بلند می شود می فهمم که جا گذاشته. دستپاچه شماره علی را می گيرم، جواب نمی دهد.
مستأصل می نشينم. پنج دقيقه مانده به چهار؛ و من از بوی خورشت سبزی که غذای شام است و از سکوت خانه مشوّش می شوم و از تنهایی که با صدای تلفن به هم می خورد کلافه ام. آنقدر به شماره نگاه می کنم که قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. تپش قلبم با صدای زنگ بالا و پايين می رود. چرا اينطور شده ام؛ قرارم با عقلم اين نبود. تلفن دوباره قطع می شود؛ يعنی تعريف های علی و پدر، صحبت هايم، فکر هايم، جواب هايش باعث شده که نسبت به او حسی پيدا کنم. بار سوم است که زنگ می زند. دستم کمی می لرزد. تقصير قلبم است. وصل می کنم. صدای گرم مصطفی که سلام می کند و احوالپرسی، مرا به خود می آورد. دست و پايم را جمع می کنم و روی ميز می نشينم. فکرم را آزاد می کنم و می گويم:
- رسیدن به خير.
- سلامت باشيد. انشاالله پدر به سلامت برگردند و البته همه بر و بچه های جنگ سالم باشند.
دلم می خواهد ببينم چگونه مديريت می کند اين همه جوان و نوجوانی را که به اردو می برد. با آن ها هم همينطور آرام و مهربان است يا...
حسودی ام می شود. گاهی انسان حسّ دنيا خواهی اش را ترجيح می دهد به همه انسانيت. فقط خودش را می بيند و آسايشش را. اما جوانی که از چند روز تعطيلی و يا حقش می گذرد تا صرف ديگران کند، حتماً آرمان بلندی دارد.
حس می کنم هر قدر من خودخواهانه فکر می کنم، مصطفی آزادانه زندگی می کند. از همه قيد و بندها رها شده و حالا ده گام جلوتر است. وقتی دو سه بار صدايم می کند، می فهمم که چند لحظه ای نبوده ام.
- بد موقع زنگ زدم، حالتون خوبه؟
دست و پايم را آزاد می کنم و سرم را بالا می گيرم تا نفسی بکشم.
- خوبم، ببخشيد، چند لحظه ای حواسم پرت شد.
ساکت است. حتماً منتظر است که من سؤالاتم را بپرسم، همه چيز يادم رفته جز خودخواهی هايم.
- راستش سؤال خاصی ندارم. فقط در مورد درس و کار و آينده چند کلمه ای حرف داشتم که شما تو صحبت هاتون با پدر و علی جواب داده بوديد. حالا که فکر می کنم می بينم همون جوابا کافی بود علی يه کم عجله کرد، يعنی اينکه...
پوقی می کنم. با ته خنده می گويد:
- متوجه شدم که اين تماس درخواست شما نبوده و اجبار برادر زورگو بوده. من رو هم مجبور کرد زنگ بزنم. هرچند من استقبال کردم و منتظر بودم.
لبخندم کش می آيد. لبم را گاز می گيرم و چشمم را می بندم. ادامه می دهد:
- اما اگه حرفی باشد، هر وقت... در خدمتم. شماره که داريد؟
شماره را هر بار که زنگ زده بود يا پيام داده بود، به کل پاک کرده بودم. يک جور کار روانی روی خودم برای اينکه درگيرش نشوم، اما نمی دانستم اجبار زمان و شرايط، ناخودآگاه کار خودش را می کند.
پناه می برم به آب سردی که تمام وجودم را بشويد و آرامم کند. کاش آبی پيدا کنم تا فکر و روحم را بشويم. يک فرچه بخرم تمام زوايای اين مغز درب و داغان را با فرچه پاک کنم. حتماً تا حالا پر از گل و لای و خيالات و اوهام و افکار غلطم شده است که اينقدر تاريکم.
از حمام که بيرون می آيم، در حياط باز می شود. همان طور که روسری را دور موهايم می پيچم نگاهم مات در می ماند.
🌺@Azkodamso
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_هفتم
فرياد خوشحالی زدن، کم ترين عکس العملی است که از ديدن پدر نشان می دهم. در آغوش خسته اش پناه می گيرم و پدر با روسری موهايم را می پوشاند و می گويد:
- سرما می خوری عزيز دلم!
می بوسمش، صورتش را، پيشانی اش را، دستانش را و گريه می کنم. سی روزی شد که رفته بود. همانطور که شماره مادر را می گيرم، زير کتری را روشن می کنم. حواسم نيست که گوشی اش را جا گذاشته است. در يخچال را باز می کنم و ميوه در می آورم و شماره علی را می گيرم. جواب که می دهد فقط با خوشحالی خبر را می دهم. صبر نمی کنم حرفی بزند. ميوه ها را توی بشقاب می گذارم و دوباره شماره علی را می گيرم. با خنده می گويد:
- مامان پيش منه. داريم می آييم.
بشقاب ميوه را مقابل پدر می گذارم. دست و رويش را شسته و لباس عوض کرده است. چقدر پير شده. دارد تمام می شود. دوباره می بوسمش. شماره مسعود را می گيرم. وقتی بر می دارد، صدای سعيد را می شنوم که می گويد:
- بياييم برای بله برون؟
با تندی می گويم:
- سلامت کو؟ پسره بيادب! می خواستم خبر اومدن بابا رو بدم که ديگه نمی دم.
فرياد شادی اش را می شنوم. پدر گوشی را می گيرد و با دو پسرش گرم صحبت می شوند. البته اگر مسعود بگذارد سعيد حرفی بزند. ميوه پوست می کنم و در بشقاب پدر می چينم. پدر دل پسرها را می سوزاند از محبت من. بلند می شوم و برايش چای سيب و هل دم می کنم. صداي درِ خانه می آيد. پدر تماس را قطع می کند و به استقبال مادر می رود که تندتر از علی و ريحانه در را باز می کند و داخل می شود. لحظه زيبای ملاقاتشان را از دست نمی دهم. دلم می خواهد مثل مادر، عاشق پدر بشوم. پدر چندين بار سر مادر را می بوسد. نگاه هايشان به حدی قشنگ و پر حرف است که...
آخرش يک روز رمان اين دو تا را می نويسم. علی خم می شود و دست پدر را می بوسد. می روم سمت آشپزخانه، مثلاً بايد با علی قهر باشم، اگر که بگذارد. می آيد پيشم و مشغول کمک کردن می شود، بدون اينکه به روی خودش بياورد. وقتی سينی را بر می دارم، يک شکلات باز شده توی دهانم می گذارد. بعد روسريم را می کشد روی صورتم و می گويد:
- موهاتو خشک کن سرما نخوری، فردا شب بله برونه خوب نيست مريض باشی.
شکلات تلخ است و بزرگ و من نمی توانم جوابش را بدهم. چای را تعارف می کنم. ريحانه در گوشم می گويد:
- زنگ زد؟ الآن جوابت چيه؟
- زنگ زد اما من جوابی ندادم، علی از خودش حرف درآورده.
پدر تعريف شرايط را می کند.
- از هفتاد و دو ملت ريختن توی سوريه و دارند می کشند و آواره می کنند. از فرانسوی و آلمانی و انگليسی بگير تا عربستانی و... همه شون هم يه پا قاتلن و جانی. اصلاً يه ذره انسانيت، هيچ، هيچ. يه اوضاع غريبی راه افتاده. مردها رو می کشن، زن ها رو می برن و می فروشن.
صدای اذان که بلند می شود، بی اختيار اشک توی چشمانم حلقه می زند؛ يعنی آينده يک ميليارد و خورده ای مسلمانی که با هم متحد نيستند و به دست حکّام ظالم و آمريکايی روزی چند ده نفرشان کشته می شوند چيست؟ همانطور که وضو می گيرم فکر می کنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زياد دشمنان شان.
بعد از نماز سر از سجده بلند می کنم و از خدا می خواهم خودش صلاح مرا تعيين کند.
🌺@Azkodamso
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_هشتم
بيرون نمی روم و می مانم. نمی دانم چه قدر فکر می کنم. چه قدر حرف ها را زير و رو می کنم. چه قدر خودم را، زندگی ام را، گذشته و آينده ام را، دوست داشتنی ها و آرمان هايم را، توانمندی ها و نيازها و ويژگی های روحی و اخلاقی ام را زير و رو می کنم تا بلکه برای رد کردن روزنه ای پيدا کنم.
ضربه ای که به در اتاق می خورد سرم را از روی قرآن بلند می کند. خدا به من وعده نزول رحمتش را داده است. در که باز می شود قامت پدر لبخند را روی لبم می نشاند و از جا بلندم می کند. دوستش دارم. به جای من سر سجاده می نشيند. رو به رويش می نشينم. بی حرفی قرآن را از من می گيرد و صفحه ای را که انگشت من نشانه آن بوده نگاه می کند. لبخند را که روی صورتش می بينم سرم را پايين می اندازم.
- مبارکه بابا. واقعاً مصطفی رحمته برای زندگيتون.
از هجوم خون به صورتم گرم می شوم. پدر قرآن را روی پايش می گذارد و دستم را می گيرد؛ و می گويد: می خوام قبل از اينکه قطعی بشه باز هم يه فرصت ديگه برای فهميدن هرچه که مجهول ذهنته داشته باشی. زنگ می زنم و می گم که فردا بريم برای بازديدشون.
علی وارد اتاقم می شود. نيشش تا بناگوش باز است. صدای کل کشيدن ريحانه از بيرون می آيد. اصلاً نگاهش نمی کنم. کتاب بر می دارم و می گويم:
- برو بيرون.
و کتاب را باز می کنم. هيچ نمی بينم. نه حالات علی را و نه نوشته های کتاب را. صدای قه قه اش بلند می شود. کتابم را می گيرد و می چرخاند و دوباره می دهد دستم.
- عروس ضايع. کتاب پشت و رو خوندنم عالمی داره ها!
و می خندد. نمی توانم لبخندم را جمع کنم.
- بعد هم قرار شد به جای فردا شب الآن بريم خونشون. چون فردا شب مهمانی دعوتند. پاشو آماده شو. نيم ساعت وقت داری تا من شيرينی و گل بگيرم.
نمی دانم به افتضاح کتاب پشت و رويم بخندم يا به خبر رفتن آنجا عکس العمل نشان دهم. کاش پدر نيامده بود. دوباره افتاده ام به پاک کردن صورت مسئله، مادر به دادم می رسد. برايم شربت می آورد و هيچ کمکی هم در انتخاب لباس نمی کند. فقط در آغوش خودش می گيردم و چند بار می بوسدم. اين هم شد آرزو که پدر مادرها دارند! می خواهند عروسی بچه شان را ببينند. بگذار بچه دار بشوم برايش آرزو می نويسم بيست...
هنوز آماده نشده ام که علی با سر و صدا می آيد. آهنگ ديرين ديرين پلنگ صورتی چه ربطی به برنامه امشب دارد را نمی دانم. در اتاقم را دوباره چهارتاق باز می کند. صدای پدر می آيد به اخطار:
- علی اينقدر به دخترم استرس وارد نکن.
کم نمی آورد. نابرادری را هم تمام می کند:
- من و استرس. ملا صدرا پناه عاطفی جامعه است. اين خودش مشکل داره پدر من. کتاب دستش گرفته که مثلا داره می خونه. اونم در چه حالتی. پشت و رو.
صدای خنده مادر و ريحانه بلند می شود.
- تازه ملاصدرا ناجی اش شده. شما تصور کن مفاهيم اون کتاب پشت و رو وارد مغز عروس می شد. ديگه چه تضمينی، نه واقعا چه تضمينی برای
سعادت يک زندگی مشترک نوپا بود.
خود کرده را تدبير نيست. چقدر هشدار دادند علی را اذيت نکنم. چه زود آدم به آدم رسيد. امشب حال خوبی ندارم. از فردا بايد بشينم يک سياست کلی برخوردی بريزم. فردا که سه تايشان با هم جمع بشوند، من رسماً نابود شده ام.
🌺@Azkodamso
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_نهم
اينکه خانه شان کدام خيابان و کدام کوچه بود نفهميدم. اينکه ورودی خانه چه شکلی بود اصلاً نديدم. در فضا سير نمی کردم اما درست هم نمی ديدم؛ فقط اين را ديدم که خودش در را باز کرد. خانه قديمی ساز که حياطش جلو بود. پدر را در آغوش کشيد و با علی دست داد و روبوسی کرد. مقابل مادر سر خم کرد و به من تعارف حضور زد. مادرش چند بار بوسيدم. خانه ساده ای داشتند.
کنار مادر روی پتو نشستم و تکيه دادم. خودش چای آورد مقابلمان، تعارف کرد، برنداشتم. برايم گذاشت. ميوه هم خودش آورد و اين بار تعارف نکرد. گذاشت مقابلمان و مادرش برايمان چيد، مردها افتاده بودند روی بحث سياسی. مادرم و مادرش هم حرفی برای گفتن پيدا کردند. پس خواهرهايش کجايند؟
سرم را بالا آوردم تا نگاهم چرخی در اتاق بزند. روی ديوارها قاب خطاطی تذهيب شده به چشمم آمد. مادرش نگاهم را ديد و گفت: کار آقا مصطفی است. لبخندی می زنم. از صميميت بيش از اندازه علی و مصطفی احساس خطر می کنم. چرا؟ نمی دانم. دوست ندارم در حصارشان گير بيفتم. چه فکرهای چرت و پرتی می آيد سراغ آدم. مادرش بشقاب ميوه ای که پوست کنده را بالا می گيرد و مجبور می شوم کمی بخورم.
دلم می خواهد برويم، هرچند حس خاصی می گويد چه خوب که آمديم. حتماً تا برگرديم سعيد و مسعود هم آمده اند. سرم را خم می کنم، پدر در تيررس نگاهم قرار می گيرد. با چشمم خواهشم را می گويد. به پنج دقيقه نشده بلند می شود برای خداحافظی. تا دم در همراهمان می آيند. مادرش کادويی می دهد دستم که سنگين است. می گويد: مصطفی جان! دلش می خواست اين را خودش بدهد که خُب انشاءالله کادو های بعدي.
کاش علی اين جمله را نشنيده بود. هنوز از پيچ کوچه نگذشته بود که شروع کرد:
- باز کن ببينم مصطفی جان چی داده. اصلاً مصطفی جان بی جا کرده هنوز محرم نشده هديه داده. حق نداری باز کنی. يک مصطفی جانی بسازم ازش. بهش خنديدم پر رو شده. حالا باز کن ببينم چی داده اين جان جانان اگر قابل نيست همين جا دور بزنم پدر مصطفی جان را در بيارم.
گريه ام گرفته بود از بس که خنديدم. پدر اصلاً حاضر نيست دفاع کند. اسباب نشاط خاندان شده ام. می زنم به پررويی. هرچه می گويد باز نمی کنم. خانه هم يک راست می روم توی اتاق و در را قفل می کنم. هرچه علی پشت در شاخ و شانه می کشد محل نمی گذارم. قيد شام را هم می زنم. اشتهايم به صفر رسيده است. کاغذ کادويش سياه قلم است. چسب هايش را آرام باز می کنم. قاب خطاطی است که بيت شعرش را حتما خودش به نستعليق نوشته:
مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
امضای پايين نوشته اش «فدا» است. روسری ليمويی بزرگ و حاشيه گلداری هم هست به همراه تسبيح تربت.
نتيجه که معلوم است از قديم، از کوچکی، من هميشه حسرت خور زمانی در گذشته بوده ام که در آن جزو غايبان بودم و نتوانستم کاری بکنم. هميشه هم با حسرت با خودم عهد بسته ام که پای ياريشان بمانم و گفته ام: اي کاش که من بودم و ياريتان می کردم. من، مصطفی، پدر، مادر، علی، سعيد و مسعود بر عهدمان هستيم. دنيای ما همين يک حرف است.
🌺@Azkodamso
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_دهم
آن سر دنيا، مبينا و حميد خوشحالی می کنند. اين سر دنيا سه برادر که از بس دست زدند و مسخره بازی درآوردند، ديوانه ام کرده اند. دنيا چه قدر کوچک است و دل ها چه زود خوشی را با ناخوشی جا به جا می کنند!
قرار است امشب بيايند و مسعود چه آتشی که نمی سوزاند. مبينا قول می گيرد که با ارتباط اينترنتی در مجلس حاضر باشد و سعيد مسئولش است. دلشوره دارد می کشدم. سه پسر، مثل سه دختر کمک مادر می کنند؛ از شستن حياط گرفته و جارو و شيشه پاک کردن و خريد. دلشوره تبديل می شود به حالت تهوع و افت فشار. تقصير بی اشتهايی دو سه روزه ام است. ريحانه پرستارم می شود. علی هم مدام از فرصت حُسن استفاده ميکند و می آيد توی اتاق به بهانه سر زدن به من با خانمش هم کلام می شود. اصلاً هم مراعات نمی کند که خانواده اينجا زندگی می کند.
وقتی اعتراض می کنم، می گويد:
- تو مريضی انقدر حرف نزن.
مسعود عينک دودی به چشم مدام در خانه راه می رود. به در و ديوار می خورد. می گويد: کلاس کار است. اگر همين اولش جوجه رو دم حجله نکشيد ديگر اميدی نيست. زنگ در که به صدا در می آيد، مسعود با همان عينک می رود سمت در. سعيد يک پس کله ای می زند و عينک را می گيرد. به اتاقم پناه می برم. صدای خنده همه بلند می شود.
مادر، روسری و چادر رنگی نویی می دهد و ريحانه می گويد:
- امشب رنگت کرم است. شيری خوشگل پاشو بيا.
پنجره را باز می کنم و چند نفس عميق می کشم، فايده ندارد. هم گرمم است، هم نفس کم دارم.
مادر مصطفی بغلم می کند و می بوسدم. مادربزرگش هم آمده و دو خواهرش. خيلی حواسم به حرف هايشان نيست. البته لبخندی گوشه لبم نگه داشته ام. حالا فلسفه نقاشی فرانسوی را فهميدم. مواقع هيچی و پوچی به درد می خورد. وقتی پدر می گويد:
- ليلاجان! می فرمايند هر چی که شما مهريه بگی همان.
تازه يادم می آيد که مهريه هم هست. حالا چه بگويم. تجارت که نمی خواهم راه بيندازم. دختر هم که خريد و فروش نمی شود. يک قراردادی
برای عزت مندی است و عزت من که پول و ملک نيست. همه ساکت اند چرا؟ اين را از دستی که به پهلويم می خورد می فهمم. ريحانه است.
- همون چهارده سکه.
صدايم اينقدر يواش است که زن ها هم به زور می شنوند. مادر مصطفی بلند می گويد. مردها هم صلوات می فرستند. من که سر بلند نمی کنم، پدر مصطفی يک حج عمره و يک کربلا هم تقبل می کند و می گويد: حاج آقا حالا که شما مهر را کم گرفتيد ما هم توقع داريم قبول کنيد در جهيزيه سهمی داشته باشيم.
بقيه اش ديگر به من ربطی ندارد. فقط ريحانه بغل گوشم گزارش لحظه به لحظه می دهد. از شيطنت های مسعود و پچ پچ های علی و مصطفی و اينکه نمی دانم چه می شود همه متفق القول می شوند تا نيمه شعبان، يعنی دوازده روز ديگر جشن عقد بگيريم؛ و پدربزرگ من که می گويد:
- اگر امشب يک صيغه محرميت بخوانند تا توی اين دوازده روز برای رفت و آمد و خريد و آزمايش فردا راحت باشند خيلی خوب است.
دارم از تب می سوزم. ديگر طاقت نمی آورم. آرام بلند می شوم و به اتاق پناه می برم. علی دنبالم می آيد. پنجره باز را می بندد و می گويد:
- سرما می خوری. حالت خوبه؟
علی دوباره برگشته به قبل از آمدن مصطفی؛ مهربان و همدل.
- ليلی جان، پدر بايد دوباره بره. عجله اش برای کارها هم سر همينه. صيغه فقط محرمتون می کنه تا دوازده روز ديگه که عقد باشه. بالاخره که بايد اين چند روز رو بريد برای خريد و کارها. محرم باشی بهتره يا نامحرم؟ توی حرف زدن و رفت و آمد راحت تر و آروم تری. باشه؟
ريحانه با يک ليوان شربت می آيد. مثل هميشه بوی گلابش آرامم می کند.
🌷🌷@Azkodamso
10.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥امام خامنه ای: اولین درس بزرگ عاشورا، درس فداشدن در راه دین و خداست
@Azkodamso
مرحوم «سيّد بن طاووس» نقل كرده است:
كه در روزآخر ذی الحجه، دو ركعت نماز مى خوانى و در هر ركعت، يك مرتبه سوره «حمد» و ده مرتبه سوره «قل هو الله» و ده مرتبه «آية الكرسى» را مى خوانى و پس از نماز مى گويى:
أللهُمَّ ما عَمِلتُ فى هذِهِ السـّـنةِ مِنْ عَمَل نـَهَيتـَـنى عـَـنهُ و لمْ ترْضَهُ، و نـَسيتهُ ولمْ تنسَهُ، وَدَعَوتنى اِلى التوبَةِ بَعْدَ اجْتِرائى عَليْكَ، اَللهُمَّ فاِنى أسْتغفِرُكَ مِنهُ فاغفِرْ لى، وَما عَمِلتُ مِنْ عَمَل يُقَرّبـُـنى اِليكَ فاقبَلهُ مِنى، وَلا تقطعْ رَجائى مِنكَ ياكَريمُ.
وقتی چنين كردى شيطان مى گويد: واى بر من! هرچه در مدّت اين سال زحمت كشيدم (و او راوسوسه كردم) با اين عمل، همه را از بين برد و سالش را به خير پايان داد.
@Azkodamso
هدایت شده از گُروهِفَرهَنگـــیِجَــــــوانِهبِزَن🌱
السلام علیک یا اباعبدالله🏴
#پویشسفرههایامامحسینی
بانی خیر و مهربانی شویم با کمک و اطعام(تهیه بسته های معیشتی) به دانش آموزان نیازمندی که چشم به راه یاری ما هستند.
شما هم می توانید در این امر با ما شریک باشید👇🏻
| 6362141103332459 |
| بنام خیراندیش |
#سهممن
#شریکباشید
#گُروهِفَرهَنگیِجَوانِهبِزَن
╭┅──────────┅╮
🌱 @javanebezan 🌱
╰┅──────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال میتونیم بیشتر به توصیهی آیت الله حق شناس برای روضه رفتن عمل کنیم...
@Azkodamso