eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
944 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
دوسه روز است که کتابخانه نرفته ام و همه اش دنبال میترا بوده ام ببینم چه غلطی می کند. قسم خورده ام که کوتاه نیایم. آخر هفته مان هم به خاطر مریضی مادر مهدوی مالیده شد. با جواد چرخی در شهر می زنیم و می رویم خانه شان. اهالی نیستند؛ رفته اند شمال. پهن می شوم آنجا! جواد که دراز می شود، کنارش سر می گذارم روی متکا. چراغ روشن سالن، یعنی هنوز مرگ فرید، اثراتش هست. - عادت نکردی هنوز؟ - بعضـی وقت ها از سیاهی و تاریکی بدم میاد، ترجیح می دم یه چیزی روشن باشه، یه صدایی بیاد. سکوت خانه وهم آور است. فندک را برمی دارم و سیگاری آتش می زنم، جواد سرش را که بلند می کند متوجه می شوم که می خواهد مطمئن شود ماریجوانا نمی کشم و سیگار است. می گیرم مقابل دماغش تا خیالش راحت شود. چیزی نمی گوید و دوباره دراز می کشد. - میترا چه مرگش بود؟ اسم میترا در سرم تکرار می شود. دستش را دراز می کند و پاکت سیگار را برمی دارد. روشن می کنم برایش: - اگه مطمئن بشم چه مرگشه، بیچارهش می کنم. - حل نمی شه؟ - چی؟ - مشکل میترا! - احمقا هیـچ وقـت مشکلشـون حل نمی شه، چون همیشه احمقنـد. انقـدر هـم احمقنـد کـه همـه ش فکر می کننـد دفعه ی دیگه اوضاع بهتر می شه. نیم خیز می شود و سیگاری را که نکشیده توی جاسیگاری خاموش می کند: - تو چی؟ - چی؟ - تو احمق نیستی؟ حماقت که شاخ و دم ندارد. من هم احمقم که دنبال میترا دارم یورتمه می روم و می دانم که قلاده ی کس دیگر را به گردن دارد. از فکر کردن به میترا حالم بد می شود. حرف را عوض می کنم. سؤالی که ذهنم را به هم ریخته بود می پرسم: - داداش مهدوی مریض بود؟ - فکر کنم... هنوز نتونستم بپرسم ازش! - ولی لامصب آرامش داشت ها... سیگارم را از دستم می گیرد و توی جاسیگاری خاموش می کند. نمی دانم به چه فکر می کند اما حال و روز من از فکر کردن گذشته است و به زرد آبش رسیده است. شاید هم به خاطر کنکور بی پدر است که این طور بی خوب نمان به هم مالیده شده است. جواد انگار دارد برای خودش زمزمه می کند: - چیز کوفتیه! چشم از سیاهی دور و اطرافم برنمی دارم و زمزمه وار می پرسم: - چی؟ - زندگی! این مهدوی حرفهاش خیلی راسته... درسته! - کدومش؟ - بهـم می گفـت: تـو فکـر می کنـی اومدی دنیا کـه همش کیف کنی، بچرخی، حالشو ببـری، اینـه کـه تـا یـه خـورده کم و زیاد می شه و اذیت می شی، دادت میره هوا! این مهدوی را باید تاکسیدرمی کرد تا دیگر نتواند حرف های ته خیاری بزند، دهن را تلخ می کند: - پس زندگی چیه؟ همینه دیگه؟ نفس عمیقی می کشد و می گوید: - همیـن اگه باشه کـه میتـرا امـروزت رو بـه گند کشـید، حس یه عمرت رو هـم نامطمئـن کـرد، فریـد و تـو و سیروس هـم اونـو نابـود کردید. میترا امروز من را به گند نکشید، خودم و خودش را نابود کرد. - جواد؟ - هوم! - یادتـه اولین بـار کـه سر به سـر یـه دختـر گذاشـتیم و تیـپ زدیـم رفتیم سر قرار؟ - احمق بود فکر کرد ما آدمیم! احمق بودیم فکر کردیم آزادیم! - آزاد... اما خداییش الآن دلم یه کسی رو می خواد که یه حالی بهم بده... 🌺@Azkodamso
پوزخند می زند. وقتی جواد اینطور عصبی می شود یعنی بعدش حرفی می زند که همه جایت می سوزد. - آره ارواح عمـه ت آزاد بودیـم! ایـن حـال چیدمانی الآن مـون از اثـرات مثبت آزادیه؟ من حاضرم ده شـب تـو زندان بخوابم، این حال و روز ته گرفته رو نداشته باشم. صدایش را پایین می آورد و ادامه می دهد: - بدبختیـم مـا! اسـیریم... گیر گندای خودمونیـم، ادا درمیاریم. گل بگیرن به همهش! تو هم خفه شو دیگه حرف نزن! پشت می کند به من و با مشت می کوبد روی زمین! از حالش می ترسم. باید حرف را عوض کنم. جواد چند ماهی است که تازه نرمال شده و نباید فشار عصبی داشته باشد. - مهدوی بهت چیزی نگفته؟ با تاخیر جواب می دهد. کلا با مهدوی حالش خوب می شود و می دانم که این تنها راه حل است: - درباره ی چی؟ - یه مدته ناشناس پیام میدم بهش، هر چی بهش می گم محل نمیده جـز یکی دو بـار. همـه ش فکـر می کـردم بگرده پیـدام کنه، حداقل از تو بپرسه ببینه من کیام. ساکت می ماند، خانه ساکت سا کت است، حتی ساعت هم آرام گرد است و تق تق ندارد. - َجواد با توام! - نه هیچی نگفته، نمی شناسیش مگه، نامرد نیست. - واقعـا بابـاش شـهید شـده؟ ایـن جـور آدم ها از ما بدشـون میاد، می گن پا رو خون باباشون گذاشتیم! - هنوز خری، مهدوی رو نشناختی. - دلم می خواد بزنمش! این حرف دلم نیست. راستش الآن دلم می خواهد پیش مهدوی باشم تا شاید کمی آرام بشوم. - آرشام! - هووم! - من بعد از فرید از اسم قبر هم هول می کنم، اما بالای کوه... سکوت؛ امشب حرف اول را بین ما می زند. بالای کوه هیچ خبری نبود، چه طور بود اصلا... هیچ کس نبود، هوا نسیم ملایمی داشت و نور لامپ هایی که نوک قله را روشن کرده بودند. اطراف، تاریکی وهم آوری داشت، اما... پنج تا سنگ سفید که رویش چند کلمه بود: شهید گمنام، محل شهادت... هجده سال، نوزده سال، بیست و دو سال، بیست سال، بیست و پنج سال. همین؟ نه... یک گل لاله هم روی هر سنگی بود. - بـا مصطفـی حـرف زدم، دیـروزم رو کلا درس خونـدم کـه یـه ساعت شب با مصطفی باشم. اینا یه جور زندگی می کنند ما یه جـور. رفتیـم زیرزمین خونشـون، میز پینگ پونگ و فوتبال دسـتی داشـتند. بابـا و داداششـم اومـدن، بـه جـای یـه سـاعت چهـار سـاعت پـلاس بودم، کلی بـازی کردیم، می گفت گاهی مهدوی و بچه ها می رند اونجا، مکشونه. - قپی اومده! - عکسایی که گرفته بودن و نشونم داد. - تو هم ساده، خام شدی! حرفی نداریم که بزنیم، می چرخم پشت به جواد و تلگرامم را چک می کنم، میترا خاموش است... کلا خاموش است. اما سیروس تا خود دو که بیدارم آنلاین است و در گروه بچه های معرکه با دخترها درگیر.. 🌺@Azkodamso
دست مادر را آن قدر نوازش می کنم تا چشم باز می کند ، صورتش را می بوسم و کنار گوشش می گویم : _این جا ، جای شما نیست ، زود بلند شید بریم ، پنج روزه به پای شما وایستادم عشقم ! چشم می گرداند روی صورتم و لب می زند : _مسعود! _نگو مسعود ، بگو هووی من ! اون که خوبه ، امروزم رفته دانشگاه که من در خدمت شما هستم ، جان من این طور نباش ! _آب داریم ! _ آب ، آب میوه ، کمپوت ، گل ، مهدی ........هر چی خوردنی بخوای هست ، ولی خودمو توصیه می کنم بخوری . لبخند می زند و می گوید : _زن گرفتی ، بچه داری ، هنوز لوسی ، تقصیر خودمه ! _ بازم دلتون نمیاد بگید تقصیر مسعوده می گید خودم ، حالا چی می خواهید بانوی من ! لب های سفید شده اش را بی رمق تکان می دهد و می گوید: _آب ! صورتم را جلو می برم ، پیشانی اش را می بوسم ، چشمانش را می بوسم، صورتش را می بوسم. _عوارضش بود ! _کی می ریم ؟ _ دکتر ازم تضمین گرفته دیگه غصه نخوری تا مرخصتون کرده . _ بسته ها رو چکار کردی ؟ امشب حداقل پنجاه خانواده منتظر بسته ها هستند و من نرسیدم انجامشان بدهم . فقط محبوبه بسته ها را آماده کرده آن هم ناقص. تماس می گیرم با مصطفی : _ سلام آقا ! _ سلام بر مصطفی، کتابخونه ای ؟ _ آره........اگه خدا قبول کنه ، شیطون بذاره ، بچه ها اذیت نکنند ! _ خوبه ...... ده تا عامل برای فرار داری ، یکی هم من اضافه کنم ؟ _ جون بخواید ! _ لوس نشو ، من نمی رسم بسته ها رو ببرم ، خودت جواد رو خبر کن ، یکی تون هم بده کتاب ها رو تحویل بگیره بگذارید توی بسته ها و ببرید ! _ جواد و خبر کنم ؟ با دوستاش؟ _ نه فعلا به خودش بگو ! مادر خیره خیره نگاهم می کند ، تلفن را قطع می کنم و گزارش می دهم : _ این دفعه عسل و بادوم می بریم با یه کتاب ، کتاب سلام بر ابراهیم رو نذر کردم از جا بلند شید ، از مسعود پولشو گرفتم . خوبه ؟ می خندد ، چقدر خوب است که می خندد ، انگار تمام ذرات عالم همراهش می خندند. _ تو نذر کردی ، پولشو از مسعود گرفتی ! _ عقلی کردما .... مگه نه ؟ _ بله ، تعریف جدید از عقل رو هم فهمیدیم ! عقل تعریف خاصی ندارد ، چیزی است که خدا زندگی همه ی انسان ها را به آن سپرده است که متاسفانه اغلب هم غیر قابل استفاده و نو می ماند . تشخیص خوب و بد و انتخاب خوبی هاست ؛ انسان ها ذاتا خوبی را می فهمند . هر چند طی یک روند بی عقلی می روند سراغ بدی ها ؛ چون فکر می کنند حیف است لذتی را که در بدی هاست نچشند . لذتی که اگر گیرشان هم بیاید زود تمام می شود و حتی کوفتشان بشود . عقلی داریم ما انسان ها ! مادر من عاقل ترین است. 🌺 @Azkodamso
مصطفی که به جواد زنگ زد کنارش بودم، برای هر دویمان عجیب بود. جواد قبول کرد، ماشین بابا را برداشتم و رفتیم خانه ی مهدوی. ایستاده بودیم کنار ماشین تا مصطفی بیاید. دائم میترا را چک می کردم، از چند روز پیش گوشی اش را خاموش کرده بود و خاموش مانده بود. ستاره زنگ می زند، نمی دانم جواب بدهم یا نه، جواد سرش را روی موبایلش خم کرده و مشغول است. - ستاره است! سر بلند می کند و به صفحه ی گوشی ام نگاه می کند، حرفی نمی زند، دوسه بار زنگ می زند تا جواب می دهم. - وای آرشی چرا دیر جواب دادی؟ - بگو! - اه بداخلاق نشو، میای اینجا؟ - اونجا کجاست؟ - با بچه ها اومدیم پارک، گفتم تو هم بیایی! دلم یک شادی حسابی می خواهد. - چه خبره؟ - وا! همیشـه چـه خبـره، بچه هـا بسـاط کردنـد دیگـه، بیـا خـوش می گذره، میای؟ آره... جون ستاره! بساط کرده اند... قلیون دو سیب و چیپس و پفک و عکس سلفی.... نه این ها الآن حالم را خوب نمی کند... دخترها هم هستند دیگر و... نه، یک شادی حسابی تر... - نمی آم. و قطع می کنم. جواد می پرسد: - نرفتی چرا؟ - گل بگیرن به همه شون! حال این روزهایم را نمی دانم، جایی می خواهم بروم که وقتی تمام شد و رفتم خانه نگویم تف به هرچه ولگردی است. عکس هایی را که گرفته ام زیر و رو می کنم؛ سلفی و غیرسلفی. صدبار پارک رفته ایم. حتی فکر کردن به بازی های هیجانی اش دیگر برایم لبخندی نمی آورد... یک بازی جدید هم... با بچه ها قرار می گذاشتیم جیغ بزنیم. پسرها و دخترها، صدای جیغ هر گروه بلندتر بود باید بستنی میداد. ما عمدا بلندتر جیغ می زدیم... اما دخترها از ترس جیغشان وحشتناک تر میشد. هر بار هم بستنی می دادند. بعد چه می شد؟ الان که نمی روم چه می شود؟ یک جای زندگی می لنگد. این حالم به خاطر میترا است یعنی؟ نکند میترا آنجا بوده و خودش نخواسته زنگ بزند و ستاره را جلو انداخته، یک لحظه ته دلم شاد می شود. قفل موبایل را باز می کنم و شماره ی ستاره را می گیرم: - وای آرشی جونم! میای، بگم کجاییم؟ - میترا اونجاست؟ صدایش تابلو عوض می شود: - وا... نه، سراغ میترا رو از من می گیری! - سیروس چی؟ - سـیروس امشـب پارتی گرفته بود، بی شـعور ما رو دعوت نکرده بود. ما هم اومدیم اینجا عشق و حال، تو هم بیا دیگه! قطع می کنم. سیروس پارتی گرفته است. کجا؟ پس چرا من را خبر نکرده؟ میترا چرا گوشی اش خاموش است. ستاره را هم که دعوت نکرده، چه پارتی ای گرفته که بچه ها را نصفه دعوت کرده است! - جواد، کی با سیروس خیلی مچه؟ - بیا بیرون از فکر میترا و سیروس! - فقط بگو کی؟ نگاهم می کند و وقتی که دیگر می خواهم فریاد بزنم، می گوید: - مهران... میترا پارتی سیروس بود... باید بروم. ا گر میترا آنجا باشد... راه می افتم تا سوار ماشین بشوم که دستم را کسی می کشد. نگاهم را برمی گردانم. دست جواد به بازویم قفل شده است. - بذار کارمون تموم بشه، هر قبرستونی بگی باهات میام! از هر چی پارتی است بدم می آید، پارتی یک مهمانی است پر از دخترهای لجنی که دنبال پسرهای لجن می افتند، می خورند، می رقصند، ناز می کنند، ناز می خرند، مست می کنند و هر غلط دیگری. میترا و سیروس را با هم آتش می زنم که دارم آتش می گیرم. نه نمی توانم صبر کنم! - احمق! جلوی مصطفی زشته! - مصطفی خر کیه؟ - هـر کـی! همین جوری هم زندگی مـا تابلو. حداقل الآن اثباتش نکن! مصطفی با دست پر از کتاب می آید. جواد دستم را فشار می دهد و مجبورم می کند تا سوار شوم. نمی فهمم که کی بسته ها را جا می دهند و ناچارم همراهشان بروم تا ته ته شهر، تا حالا اینجا نیامده بودم... مصطفی و جواد از ماشین پیاده می شوند و من حتی شیشه را پایین نمی کشم، تا پنجاه بسته را در کوچه پس کوچه ها بدهند پنجاه ساعت می کشد. برای من که می خواهم دنیا را خواب ببرد خوب است. 🌺@Azkodamso
اگ دوسش داری لیاقت داره براش بجنگ! ولی بعدش نری ب خودت بگی چرا اینکارو کردی
نظراتتونو راجب رمانامون بگید حتما😍😍❤️ حرفاتون :) https://harfeto.timefriend.net/202058328
می‌شه یه چیزی تو این مایه ها!!!!😱🤯🔥🌀 ‌‌ @Azkodamso
🔭 دانشمندا میگن: هیجانات و التهابات روحی مادر تمام بیماری🤢 هاست! 📌 دکتر ژوزف مونتاگر میگه: آنچه می‌خورید باعث زخم معده نمی‌شود، بلکه آنچه شما را می‌خورد مانند: عصبانیت😡 و هیجان🤩 عامل زخم معده است. . . .
. . . 🎞 فیلم‌ها و عکس‌های گرفته شده از مغز جناب نوازنده🎻 نشون داد وقتی ایشون شروع به نواختن می‌کنه، تو مغزش 💥🔥آتیش بازی🔥💥 به پا می‌شه!!! 🎆 و تازه این انفجار هاااااااااای کوچیک و بزرگ مال وقتی بوده که اون فرد، روی یه موسیقی خاص [--تمرکز--] داشته!!😬🎶 . . .
. . . حـالا فرض کن اگـه ما در تو طـول روز🌓 چند بـار بریم سراغ آهنـگ🎼 اونم با سبک ‌های متفاوت🎺 و سیستم عصبی ما مداااااام درگیـر ایـن هیجان ‌هـای شـدید بشـه...🌀 دیگه تو وجودمون ♡جای سالم♡ باقی می‌مونه؟😱🤯 🎶‌ 🌸‌@Azkodamso