*#نیایش صبحگاهی*
يا رب 🌺🌺🌺
گوشه چشمي از توكافيست
هر تاريكي به نور و هر ناممكني ممكن شود
خدایا❤️❤️❤️
ستاره های آسمان را
سقف خانه دوستانم قرارده
تازندگیشان مانند ستاره بدرخشد..
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
سلام عزیزان صبح شما بخیر
اگر از سعادت دیگران خرسند نمی شوید ،بدانید که هرگز سعادتمند
نخواهید شد .
#آرتور_شوپنهاور
😁#انرژی_مثبت
#قصه_دلبری 🎋
#قسمت_هشتم❣
نمی دانم چرا ؟یک دفعه نظرم عوض شد . دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم . حس غریبی آمده بود سراغم . نمی دانستم چرا این طور شده بودم . 😐😔
نمیخواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است ، با وجود این هنوز
نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام😐.
راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ! 😅🤭
وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری . باز قبول نکردم . مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم😬
خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی ! طوری نمی شه که ! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !»😕
گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !» 😒
شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری . نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم ؟ شاید هم دعاهایش . به دلم نشسته بود 😅.
با همان ریش بلند و تیپ ساده
همیشگی اش آمد . ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست !» 😂
باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !»😂😂
خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم .
خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!»😁
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم . ☹️🤦🏻♀
تا وارد شد نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت :«چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه !»😂
از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم . مثل گوشی در حال ویبره، می لرزیدم . ☹️😐💣
خیلی خوشحال بود . به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام .😅
اتاق راگز می کرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت .جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش می چرخید نمی دانم !
نشست روبه رویم . خندید و گفت :«دیدید آخر به دلتون نشستم !» 😁😉
زبانم بند أومده بود . من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم . 😐
خودش جواب خودش را داد : « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم .دیدم حالا که بله نمی گید . امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه ، پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم .
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خبر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید !»😅😊
#قصه_دلبری 🎍
#قسمت_هفتم❣
دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند ☹️ در چار چوب در ، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم :«من دیگه از امروز به بعد ، مسئول روابط عمومی نیستم .خدافظ!»😐✋
فهمید کارد به استخوانم رسیده . خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم . شاید هم دعوایی جانانه و مفصل .😕
برعکس ، در حالی که پشت میزش نشسته بود ، آرام و باطمأنینه گونهٔ پرریشش را گذاشت روی مشتش و گفت :«یهنفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید !» ✋
نگذاشتم به شب بکشد . یکی از بچه ها رابه خانم ابویی معرفی کردم . حس کسی که بعد از سال ها تنفس تنگی یک دفعه نفسش آزاده می شود ، سینه ام سبک شد . چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود :«آزاد شدم !»🙃
صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه به خیالم بازی تمام شده بود .😊
زهی خیال باطل ! تازه اولش بود . هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیایید خواستگاری . 😬
جواب سربالا می دادم . داخل دانشگاه جلویم سبز شد . و خیلی جدی و بی مقدمه پرسید :«چرا هرکی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟»😑
بدون مکث گفتم :«ما به درد هم نمیخوریم !»😑
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم میخوریم !» 😑😑
جوابم راکوبیدم توی صورتش :« آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه ، بهدلش بشینه !»😐🙄
خنده پیروزمندانه ای سر داد . انگار به خواسته اش رسیده بود :«یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شمام حل میشه ؟» 🧐😄
جوابی نداشتم .
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم . از همان جایی که ایستاده بود ، طوری گفت که بشنوم :«ببینید ! حالا این قدر دست دست می کنید ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید !»🙃😌
زیر لب با خودم گفتم «چه اعتماد به نفسی کاذبی »، اما تا برسم خانه ، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید :«حسرت این روزا !»😕
مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا . داشتم بال در می آوردم . از دستش راحت شده بودم . 😃
کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست .🧐
خبری از اردوهای بسیج نبود ، همه بودند الا او . خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند . یکی داشت می گفت :«معلوم نیست این محمد خانی این همه وقت تویی مشهد چی کار می کنه !»🧐🤔
🌹🌹🌺اهمیت طلب مردم
جنازه مردی را آوردند تا رسول خدا صلی اللّه علیه و آله بر آن نماز گذارد.
پیامبر صلی اللّه علیه و آله به اصحاب خود فرمود: شما بر او نماز بخوانید اما من نمی خوانم.
اصحاب گفتند: رسول اللّه! چرا بر او نماز نمی گذاری؟
حضرت فرمود: زیرا بدهکار مردم است.
ابوقتاده گفت: من ضامن می شوم که قرض او را ادا کنم.
پیامبر صلی اللّه علیه و آله فرمود: بطور کامل ادا خواهی کرد؟
ابوقتاده: بله، بطور کامل ادا خواهم کرد. آنگاه پیامبر صلی اللّه علیه و آله بر او نماز گذارد.
ابوقتاده گوید: بدهکاری آن مرد هفده یا هجده درهم بود.
مستدرک الوسائل، ج 13، ص 404.
📚 @Azkodamso
#داستان آموزنده
اهالی روستایی به دليل بی آبی تصميم گرفتند برای نزول باران،نماز استسقاء بخوانند،نزد روحانی روستا رفتند و از او خواستند تا زمانی برای نماز باران مشخص نمايد،روحانی به آنها گفت: روزی با پای برهنه بيرون از آبادی همه حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم،روزی كه تمام اهالی برای دعا و نماز در محل مقرر جمع شدند،روحانی به جمعيت نگاهی كرد و توجه او به يك پسر بچه جلب شد كه با چتر آمده بود،روحانی جمعيت را رها كرده و به طرف خانه بازگشت،مردم متعجب دور او حلقه زدند كه پس چرا نماز باران نمی خوانی؟او به مردم گفت:چون در ميان شما فقط اين پسر بچه اعتقاد واقعی به خدا دارد و با #توكل به او،به اينجا آمده و اشارهای به پسر بچهایی كه با چتر آمده بود نمود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Azkodamso
✅جریمه تأخیر نماز اول وقت
✍يكى از دوستان شهيد رجائى چنين مى گويد: روزى حدود ظهر نزد شهيد بزرگوار رجائى بودم صداى اذان شنيده شد، در حالى كه ايشان از جايش حركت كرده، مى خواستند خود را براى اقامه نماز آماده كنند، يكى از خدمتگزاران وارد اتاق شد و گفت: غذا آماده است سرد مى شود، اگر اجازه مى فرماييد بياورم.
شهيد رجائى فرمود: "خير بعد از نماز"
وقتى كه خدمتگزار از اتاق خارج شد، ايشان با چهره اى متبّسم و دلى آرام خطاب به من فرمود: "عهد كرده ام هيچ وقت قبل از نماز نهار نخورم اگر زمانى ناهار را قبل از نماز بخورم، يك روز روزه مى گيرم."
📚روشهاى پرورش احساس مذهبى نماز، ص۲۹
#داستانهای_آموزنده
•✾📚@Azkodamso
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 7
بهترین و آسونترین راه ترک گناه!
💠🌹❓➖💥
من نمیدونم چرا بعضیا زود با خدا پسر خاله میشن!!!
😘
وقت نماز که میشه میگن: خدایا فعلا حالشو ندارم!!
ببینم مگه فوتباله که هر وقت حال داشتی بری سراغش!!!
✅ به نظرتون چرا خدا خواب نازنین و دلنشین تو رو صبحها بهم زده؟
الله اکبر الله اکبر...
📢⏰
بلند شو نماز بخون!
✅خب معلومه! چون خدا می خواد حالتو بگیره!!
🌹
اما طرف میگه هر موقع حال پیدا کردم نماز میخونم!!!😳
🔴💢👆
حواست هست؟!
نماز که برای حال کردن هوای نفس نیست!
اتفاقا باید هوای نفستو با نماز بزنی داغون کنی...
✅✅✅
آخ فدای این خدا بشم با دینش ...
✅
خدا پیشنهاد نمیکنه مثل مرتاض های هندی بری روی میخ ها بخوابی یه هفته یه ماه تا رشد پیدا کنی...
➖➖➖➖
میفرماید نمیخواد روی میخ بخوابی که میخا توبدنت فرو بره و آخ نگی تا همه ی قدرتها رو بهش برسی!
💥💥💥💥
اگه میخوای با نفست مبارزه کنی "سر نماز مبارزه کن..."
👆❗👆💥💥خیلی مهم!
جوانه میاد میگه من هر چی سعی میکنم نمیتونم چشمم رو کنترل کنم!!!
اون یکی میگه من نمیتونم زبونم رو کنترل کنم!
خوب توجه کنید: هرکی هرچی رو میگه نمیتونم ،
بخاطر این هست که :
"یه کاری رو می تونسته انجام بده و نداده"
💥و اون کار، این بوده که به وقتش بلند شه بگه الله اکبر......💥
📿http://eitaa.com/namazkhobb