#قسمت_بیستودوم🌷
#قصه_دلبری💞
خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم.😍
از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.
همان دورانی که به خوابم هم نمی آمد روزی بااو ازدواج کنم😂.
در اردوها،کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه،آقایان می ایستادند ما هم پشت سرشان،صوت و لحن خوبی داشت.😁❤️
بعداز ازدواج فرقی نمی کرد خانه خودمان باشد یا خانه پدر مادر هایمان،گاهی آن ها هم می آمدند پشت سرش اقتدا می کردند.
مواقعی که نمازش را زود شروع می کرد،بلندبلند می گفتم:
(وَاللهٌ یٌحِبٌ الصـابِرِین.)😉☺️
مقید بود به نماز اول وقت.
درمسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم می کرد که وقت نماز بین راه نباشیم.
زمان هایی که در اختیار ماشین دست خودش نبود وباکسی همراه بودیم،اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین می گفت:((نگه دارین!))🙃
اغلب در قنوتش این آیه از قران را می خواند:((ربنا هب لنامن ازواجنا وذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما.))
قرآنی جیبی داشت وبعضی وقت ها که فرصتی پیش می آمد،می خواند:مطب دکتر،درتاکسی،گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن می خواند.
باموبایل بازی می کرد.
انگری بردز،هندوانه ای بود که انگشت قاچ قاچ می کرد،اسمش را نمی دانم ویک بازی قورباغه.بعضی مرحله هایش را کمکش می کردم.
اگر من هم در مرحله ای می ماندم، برایم رد می کرد.😂
می گفتم:((نمی شه وقتی بازی می کنی،صدای مداحی هم پخش بشه؟))تنظیم کرده بود که بازی می کردم وبه جای آهنگش،مداحی گوش می دادیم.❤️
اهل سینما نبود،ولی فیلم اخراجی هارا باهم رفتیم دیدیم.
بعداز فیلم نشستیم به نقد و تحلیل.کلی از حاجی گیرینف های جامعه را فهرست کردیم،چقدر خندیدیم!😂
طرف مقابلش را با چند برخورد شناسایی می کرد و سلیقه اش را
می شناخت.
ازهمان روزهای اول، متوجه شد که جانم برای لواشک درمی رود هفته ای یک بارراحتما گل می خرید،همه جوره می خرید.
گاهی یک شاخه ساده،گاهی دسته تزیین شده.یک بسته لواشک،پاستیل یا قره قورت هم می گذاشت کنارش.😅
اوایل چند دفعه بوبردم از سرچهار راه می خرد.بهش گفتم:((واقعا برای من خریدی یا دلت برای اون بچه گل فروش سوخت؟))😉
از آن به بعد فقط می رفت گل فروشی.
دل رحمی هایش را دیده بودم،مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند،به خصوص خانواده هارا.یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم،ازش پرسیدم:((این مال کیه؟))
گفت:((راستش مادر و پسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن واومده بودن برای دوا درمون.پول کم آورده بودن و داشتن بر می گشتن شهرستون!))
به مقدارنیاز،پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزار تومان هم دستی به آن ها داده بود.
بعد برگشته بود وآن ها را رسانده بود بیمارستان.
می گفت:((ازبس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره!))رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیردو بفرستد برایشان.
@Azkodamso
#قسمت_بیستوسوم🌸
#قصه_دلبری 💝
گاهی به بهزیستی سرمی زد وکمک مالی می کرد.
وقتی پول نداشت،نصف روز می رفت با بچه ها بازی می کرد.یک جا نمی رفت،هردفعه مکان جدیدی.
برای من که جای خود داشت،بهانه پیدا می کرد برای هدیه دادن😅.
اگر در مناسبتی دستش تنگ بود،می دیدی چند وقت بعد با کادو امد و می گفت:((این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!))😁😅
یا مناسبت بعدی،عیدی می داد در حد دوتا عیدی.سنگ تمام می گذاشت.😍
اگر بخواهم مثال بزنم،مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه علیه السلام وحضرت علی علیه اسلام رفته بود عراق برای ماموریت.
بعد که امد،یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین علیه السلام برایم آورده بود،گفت:((این سنگ هم سوغاتی تو.عطر هم فضای روز ازدواج حضرت فاطمه علیه اسلام وحضرت علی علیه اسلام!))
درهمان ماموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.
درکاظمین،محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز
می کرد،گنبد را به راحتی می دید.
شب جمعه ها که می رفتند کربلا،بهش می گفتم:((خوش به حالت،داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!))
درماموریت ها دست به نقد تبریک
می گفت.
زیرسنگ هم بود، گلی پیدامی کردو ازش عکس می گرفت وبرایم
می فرستاد.😅😅
گاهی هم عکس سلفی اش را می فرستادیا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم.🙃☺️
همه را نگه داشته ام،به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را:کفن و پلاک و تسبیح شهید.
درکل چیزهایی را که از تفحص آورده بود،یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام.😅😍
تفحص را خیلی دوست داشت.بعداز ازدواج،دیگرپیش نیامد برود،زیاد هم از ان دوران برایم تعریف می کرد.
و می گفت:((با روضه کار رو شروع می کردیم،با روضه هم تموم!))
از حالشان موقعی که شهید پیدا می کردند می گفت.
جزئیاتش را یادم نیست،ولی رفتن تفحص را عنایت می دانست.کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.😍😢
اولین دفعه که رفتیم مشهد، نمی دانستم بایدشناسنامه همراهمان باشد.
رفتیم هتل،گفتندباید از اماکن نامه بیاورید
.نمی دانستم اماکن کجاست.وقتی دیدم پاسگاه نیروی انتظامی است، هول برم داشت.جداجدا رفتیم در اتاق برای پرس وجو.
بعضی جاها خنده ام می گرفت.
طرف پرسید:((مدل یخچال خونه تون چیه؟چه رنگیه؟شماره موبایل پدر مادرت؟))
نامه که گرفتیم وامدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوال هارااز محمد حسین هم پرسیده بودند.
اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد علیه اسلام شروع کردیم.
این شعر را خواند:
((صحنتان را می زنم بر هم جوابم را بده
این گداگاهی اگر دیوانه باشدبهتراست
جـان من اقا مرا سرگرم کاشی هانکن
میهمان مشغول صاحب خانه باشدبهتراس
گنبدت مال همه، باب الجوادت مال من
جای من پشت درمیخانه باشدبهتراست
اذن دخول خواندیم.وردی صحن کفشش را کند وسجده شکر به جا آورد،نگاهی به من انداخت وبعدهم سمت حرم:((ای مهربون،این همونیه که بخاطرش یه ماه اومدم پابوستون.ممنون که خیرش کردید!بقیه شم دست خودتون،تااخرِ آخرش!))
عادتش بود. سرمایه گذاری می کرد:چه مکه، چه کربلا،چه مشهد زندگی را
@Azkodamso
اگر آرام شد حالت !!
میان شعر پر دردم
بدان من بین اشعارم!
همیشه گریه میکردم...
بدان هر مصرعش را من
به خون دل وضو دادم
وهر شب با خودم گفتم!!
چرا من دل به او دادم....
@Azkodamso
نظرتونو راجب رمان بگید😁😉💞
حرفاتون :)
https://harfeto.timefriend.net/760042933
زيباترين پست سال!!!! متني زيبا از پرفسور سميعي:
براي کسي که
ميفهمد
هيچ توضيحي لازم نيست
و
براي کسي که
نميفهمد
هر توضيحي اضافه است
آنانکه ميفهمند
عذاب ميکِشند
و
آنانکه نميفهمند
عذاب مي دهند
مهم نيست
که چه "مدرکي" داريد
مهم اينه
که چه "درکي" داريد
مغزِ کوچک
و دهانِ بزرگ
ميلِ ترکيبيِ بالايي دارند
کلماتي که
از دهانِ شمابيرون مي آيد
ويترينِ فروشگاهِ شعورِ شماست
پس
واي بر جمعي
که لب را
بي تامل وا کنند
چرا که
کم داشتن و زياد گفتن
مثلِ
نداشتن و زيادخرج کردن است!
پس نگذاريد
زبانِ شما
از افکارتان جلو بزند!!!
@Azkodamso
﴿شهید گمنام﴾:
#حرف_قشنگ🌸🍃
وَقَلبڪفےقَلبےیاشهید... :)
قشنگہهانہ؟
قلبیہشهیدتوقلبتباشہ...
باهاشیکےشے
باهاشرفیقشے
اونقدررفیقواونقدرعاشق
واونقدرشبیہ...
کہتهشمثلخودششهیدشے♥️✨