eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
942 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
میروم و نمیرود از سرِ من هوایِ تو... 🚶🏻‍♀❤️ @Azkodamso
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم... 🗒@Azkodamso
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم بد نبود ای دوست ، گاهی هم تو دل می‌باختی...☺️❤️ @Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریان‌فرد #قسمت_چهل_و_هشتم مهدوی گفته بود: - چرخ و فل
____🌱❣🌱___________ ۲ انگار امید به زندگی در هیچ‌کدامشان نبود. امیدی که زندگی را سرپا نگه دارد. هربار بهانه‌ای برای جنگ و جدال داشتند. همکارهای زن اداره با آرین راحت بودند، آرین هم راحت تعامل می‌کرد. صدای بگو بخندشان با هم و تماس‌های وقت و بی‌وقتشان برای کار، شیرین را بی‌طاقت کرده بود. ماموریت رفتن با همین همکارها، اول و آخر یک قهر طولانی بود؛ در خانه‌ای که اگر شیرین و آرین در آن صحبت نمی‌کردند، پر از سکوت و خالی از حضورشان می‌شد. شیرین هم در فضای خودش راحتی را تلافی می‌کرد و رمزی که روی گوشی گذاشته بود آرین را حساس کرده بود و به نوع پیام‌ها ایراد می‌گرفت... بهانه‌ها روی طاقچه ذهن شیرین آماده بود و فقط باید دست می‌کرد و آنها را برمی‌داشت. هرچند شیرین هم دقیقا همین را می‌گفت،بهانه‌گیری‌ها و شکایت‌های آرین باعث می‌شد لج کند. موبایل شیرین را هر چند هفته یک‌بار زیرورو می‌کرد و به عکس و فیلم‌های زیادی که از پسرهای فامیل مخصوصا مصطفی داشت، گیر می‌داد... چند باری شیرین برای پروژه‌های دانشگاه در آزمایشگاه مانده بود و وقتی شب دیر وقت یکی از پسرها رسانده بودش، داد آرین را بالا برد... حتی وقتی می‌خواست خانۀ خاله برود باید آرین مطمئن می‌شد مصطفی نباشد و برود... چند وقتی هم بود که می‌خواست جشن تولد دوستانش برود، آرین شرط کرده بود که نباید جشن تولد مختلط باشد. این همه گیر دادن‌های آرین کلافه‌اش می‌کرد. خودش می‌فهمید که دارد از خوبی‌های آرین سوءاستفاده می‌کند اما هرکاری می‌کرد نمی‌توانست عشقی که باید را به او تقدیم کند... مردهای دوروبرش باعث می‌شدند که دائم آرین را با آن‌ها مقایسه کند... اخلاق‌ها و کارهای آن‌ها و برخوردهای خوبی که با شیرین داشتند انگار روحش را بی‌نیاز می‌کرد. شب وقتی آرین نمی‌آمد، شیرین سیر بود و عطش بودن با شوهرش را نداشت و این را در آرین هم می‌دید و بارها متهمش می‌کرد که تو این‌قدر با زن‌های ادارۀ مزخرفت خوشی که فقط خستگی و کلافگی‌ات را برای من آوردی... آرین گاهی با خودش فکر می‌کرد که یعنی همکارهای خانمش هم مثل شیرین هستند که وقتی به خانه می‌روند این‌طور بی‌حس و محبتند... چون... خودشان هم نمی‌دانستند دارد چه اتفاقی می‌افتد. ساعت‌های ساکت بودنشان در خانه به دیدن کانال‌های ماهواره می‌گذشت و فیلم‌هایی که در سکوت شیرین و آرین حرف می‌زدند. بازیگرانی که در چشم هردوشان جلوه‌نمایی می‌کردند و صحنه‌هایی که بی‌قرارشان می‌کرد نه برای هم، که برای لذتی دیگر! شیرین در اینستاگرام صفحه داشت با عکس‌هایش، آرین هم با چت‌هایش! دل‌هایشان پر از حسرت و سردی بود که مدام وسعت پیدا می‌کرد. شیرین کم کم فاصله‌ها را بیشتر کرد... شاید آرین کم کم از شیرین فاصله گرفت... چهار دیواری و اسباب و وسایلشان تنها بهانه‌ای بود که چند ساعتی که خسته‌اند در آن احساس آرامش و راحتی کنند و دوباره با بالا آمدن خورشید، دیوارهای خانه را کوتاه ببینند و از روی آن با سرعت فرار کنند... کم کم تنهاییش را با دوستان مجازیش پر کرد. صفحات و کانال‌ها را زیر و رو کردن یکی از علاقه‌مندی‌هایش بود، یعنی اول این‌طور بود اما بعدا عادت کرد و تنهاییش را با این‌ها رد می‌کرد تا دیوانه نشود. همین حالشان وقتی خراب‌تر می‌شد، دیگر نمی‌توانستند همان چند ساعت را هم به سکوت و قهر در حصار دیوارها بمانند و راحت‌ترین کار فرار بود. شیرین پناه می‌آورد به خانۀ مادر و پدرش و این فریاد شاهرخ را بلند می‌کرد. شاهرخ هنوز ازدواج نکرده بود. عاشق هم نشده بود. نمی‌خواست یا نمی‌توانست، هیچ‌کدام نبود. نمی‌گفت که چرا تن به زندگی نمی‌دهد و فقط در این دنیای شیطانی، آزاد عمل می‌کرد و هر بار در جواب چرا و اما و اگر مادر، شیرین را مثال می‌زد و تمام دخترها را مثل او می‌دید. شیرین با بودن شاهرخ در خانه، فقط یک هفته طاقت می‌آورد بماند... شاهرخ می‌گفت: - من نمی‌دونم چه مرگته. آرین که داره سگ دو می‌زنه تا خواسته‌های تو رو تامین کنه، مثل برده در خدمتته، چرا خفه نمی‌شی و زندگیت رو نمی‌کنی؟ و فریادهای شیرین شیشه‌ها را می‌لرزاند که؛ چون هرز می‌پرد و به من گیر می‌دهد که نکن، نرو، نبین. خودش اهل هر کاری هست و به من... شاهرخ هم صدای دادش بلندتر می‌شد که: هر دوتون احمقانه زندگی می‌کنید... بحث حماقت هر دو نبود، بحث سر این بود که الآن جامعه این‌طور جلو می‌رود. این‌طور دیکته می‌کند. این‌طور خواسته‌ها را تامین می‌کند و عقل هم نیست تا مقابل این جامعه بتواند مقاومت کند. نمی‌شد که شیرین کار نکند، نه این‌که آرین نیاز مالی داشته باشد، نه، اما بعد از کلاس‌های دانشگاه یکی از سرگرمی‌های شیرین و کلاسِ کارش، رفتن به شرکت بود. هرچند پاره وقت، اما بالاخره دهان پر کن بود و خودش یک هنجار در وضعیت فعلی جامعه... @Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریان‌فرد #قسمت_چهل_و_نهم انگار امید به زندگی در هیچ‌ک
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . .شیرین خودش هم می‌دانست که دارد انتقام می‌گیرد. از نوجوانی و عشق‌های آن روزهایش و از جوانی و ناکامی‌هایش، از ازدواج و بی‌علاقه بودنش... هم خودش را خالی می‌کرد و هم از زندگی انتقام می‌گرفت که او را به آرزویش نرساند... همۀ سال‌های گذشته را بارها مرور کرد. بیداری شب‌ها تا صبحش به همین فکرها می‌گذشت. نمی‌دانست پشیمان است یا نه. با خودش فکر می‌کرد لذت‌هایی که در گذشته برده، حالا مثل خنجرهایی در قلبش فرو می‌رود. یاد لحظه‌ لحظه‌های گذشته، خنجر را می‌چرخاند در قلبش و درد را گسترش می‌داد. تا قرص نمی‌خورد، نه آرام می‌شد و نه به خواب می‌رفت. این خواب برایش لذت هم نداشت. خوابی که پر از هذیان بود و بیداریش هم کسالت‌بار. اگر درس و دانشگاه نبود و آن شرکت لعنتی، تا خود شب می‌خوابید. اما باید بلند می‌شد، نمی‌خواست خودش را شکست خورده نشان بدهد. نه چهره‌ا‌ش را، نه حس و حالش را. تمام توانش را به کار می‌برد تا همه زندگیش را به اسمش بخوانند: شیرین شیرین. این‌بار دو هفته‌ای بود که آمده بود خانۀ پدری. ترک آرین کرده بود. توی اتاقش آماده می‌شد برای قراری که داشت. کرم پودر را با مهارت روی صورتش ‌خواباند و رنگ‌هایی که تابلویی زیبا را به نمایش در می‌آورد. همه باید فکر می‌کردند او دارد لذت می‌برد، مخصوصا مصطفی... مصطفی را نه هر روز اما خیلی روزها می‌دید. این ترم هم که برای حل مسئله می‌آمد و گاهی به جای استاد. در اتاق که به شدت باز شد، از جا پرید. تمام خیال مصطفی هم یک‌باره دود شد و رفت. - دوساعته چه غلطی می‌کنی. این دوستت پدر زنگو درآورد. نگاه از چهرۀ عصبانی شاهرخ گرفت و کیفش را چنگ زد. شاهرخ مقابل در ایستاده بود و کنار نمی‌رفت: - چیه؟ برو کنار تا دوباره زنگو نزده و عربدت رو در نیاورده. شاهرخ می‌دانست چه‌طور حرص شیرین را در بیاورد. به چهارچوب در تکیه داد و با دستش مسیر باز شده را بست: - دیگه امروز این‌جا نبینمت. اگه شوهرت عرضه نداره دو روز حریفت بشه، من بلدم چه‌طور آدمت کنم. اول صبح، خراب شده بود با دیدن شاهرخ و حرف‌هایش: - شما؟ - مسئول آدم کردن تو. شب زود بیا گفتم شوهر بی‌عرضت هم بیاد با هم حرف بزنید. @Azkodamso
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
____🌱❣🌱___________ #رمان_رنج_مقدس۲ #نرجس_شکوریان‌فرد #قسمت_پنجاه . . 🏝 . .شیرین خودش هم می‌دانست که
۲ حس کرد آب جوش حمام روی سرش هوار شده است. مثل خیلی وقت‌ها که حواسش نبود و دوش آب سردش را با شدت روی بدنش می‌ریخت. اما این آب سرد نبود، آب جوش بود... چنان سوزاندنش که ناخودآگاه چشم انداخت در چشمان شاهرخ: - چی؟ شاهرخ به هدفش رسیده بود. دست از چهارچوب برداشت و پشت به شیرین کرد: - همین که شنیدی. شب با شوهرت می‌ری. - تو چه‌کاره‌ای که تو زندگی من دخالت می‌کنی؟ همین را می‌خواست شاهرخ. به سرعت رو برگرداند و با چشمانی تنگ شده فریاد کشید: - گند بزنن به تو و زندگیت. این زندگیه که داری؟ تو به این می‌گی چی؟ زندگی؟ سر دیگرون کلاه می‌ذاری با قیافه و لبخندای مسخرت، فکر کردی همه رو خر کردی؟ خودت خری که عقلت اندازه‌ی یه دختر پونزده ساله است، فکرت هم که... اصلاً تو فکر داری؟ حال و روز بابا و مامانو کردی لجن، اون شوهر بی‌عرضه‌ات رو هم حیرون گذاشتی، خودت هم ولو خیابونایی که چی؟ که داری زندگی می‌کنی؟ من به بابا و مامان کاری ندارم. باید تکلیف زندگیت رو روشن کنی. صدای در اتاق بهت شیرین را پاره کرد. با شاهرخ خیلی وقت‌ها جروبحث کرده بود، اما این روی او را ندیده بود. زندگیش برای برادرش مهم شده بود؟ آرین حرفی زده بود؟... نمی‌توانست خوب بفهمد اما تمام بدنش داشت می‌لرزید. به زحمت خودش را پشت میز آشپزخانه رساند و روی صندلی افتاد. دستانش را مشت کرد تا نلرزد. نباید ضعیف نشان می‌داد. چند جرعه آب خنک حالش را بهتر کرد. وقتی در ماشین را بست تازه زمان بعدی حرف‌ها شروع شد: - به به چه عجب... یه وقت فکر نکنی من رانندۀ آژانس شما نیستما. الآن نیم ساعته این جا علافم. حوصلۀ طناز را نداشت: - همینه که هست. طناز موبایلش را پرت کرد مقابل داشبورد و گفت: - بله دیگه. همینه که هست. فردا که نیومدم دنبالت، ساعت اول کلاس رو از دست دادی، اونوقت بلبل زبونی یادت می‌ره. - مرده شور کلاس و درس رو ببرن. طناز دوست صمیمی شیرین که نه، اما سه سالی بود که در دانشگاه با هم اخت شده بودند. طناز جروبحث‌های زندگی شیرین را می‌دانست. شیرین یکی را می‌خواست که حرف‌های روزانه‌اش را بشنود و آن یکی هم همین طناز بود. طناز لبش را زیر دندان‌هایش نگه داشته بود تا حرفی نزند که تمام آنچه نباید آشکار شود. به نظر خودش شیرین ارزش آرین را نداشت. اصلاً شیرین قید زندگی را زده بود و چسبیده بود به افکاری که به لعنت خدا هم نمی‌ارزید. مصطفی برای قصه‌های رویایی نوجوانی‌اش بود که باید همان‌جا دفن می‌شد. باید بادکنک خیالی‌اش را می‌ترکاند و با آرین زندگی واقعی‌اش را می‌بست. اما نخواست. طناز در این سه سال سی‌صد بار با او حرف زده بود و چندین بار هم با آرین... یعنی خودش نمی‌خواست با آرین طرف شود، شیرین مجبورش کرده بود. وقتی قهرهایشان طولانی می‌شد و آرین پا پیش نمی‌گذاشت، شیرین پشیمان می‌شد، مخصوصا مواقعی که با شاهرخ کارشان به جروبحث می‌کشید. دنبال این بود که از خانه بیرون بزند و کنار آرین بهترین محل امن و آرامشش می‌شد. این تماس‌ها، یکی‌دو بار هم شد دیدار در کافی‌شاپ. آن دو بار برای شنیدن حرف‌های آرین و انتقالش به شیرین بود، اما... @Azkodamso
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تسلیت میگم😭😭🖤🖤 این غم ها تمومی ندارن😭😭🖤 خانوم جان امشب خودتون مراقب علاممون باشید🖤😭
حدیث کسا ب نیابتون ایشون بخونیم امشب😭🖤🖤 یا علی🥀
خوشبختی نگاه خداست،🌸 در این صبح زیبای اول هفته دعا میکنم، خدا، هیچوقت چشم ازتون برنداره روز و روزگارتون موفق خوبیهاتون مستدام در پناه خدا وصبحتون بخیر و سرشار از برکت و آرامش 🌺 @Azkodamso