eitaa logo
تفسیر قرآن
505 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
235 فایل
🌹امیر المومنین ع: قرآن را بیاموزید که بهترین گفتار است و آن را نیک بفهمید که بهار دل هاست https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0 برای عضویت کلیک کنید👆 ادمین تبادل، پست، نظرات و پیشنهادات: @fatemeh_koochakii ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان دختر شینا قسمت شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ 📔 قسمت7⃣1⃣ انصافا پارچه های شلواری توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: این ها از همه قشنگ ترند😉 از خوشحالی از جا بلند شد و گفت: اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم🦋آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت. بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم🍀 از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهر شوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها. صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت😊شب ها تا دیر وقت می نشستیم خانه ی این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم. بعد هم که بر می گشتیم خانه خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم. تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ می شود☺️این چند روزی که پیشت هستم، باید قَدرَت را بدانم. بعدا که بروم، دلم می سوزد. غصه می خورم چرا زیاد نگاهت نکردم. چرا زیاد با تو حرف نزدم. این خوشی یک هفته بیشتر طول نکشید. آخر هفته صمد رفت. عصر بود که رفت. تا شب توی اتاقم ماندم و دور از چشم همه اشک ریختم😭 به گوشه گوشه ی خانه که نگاه می کردم، یاد او می افتادم. همه چیز بوی او را گرفته بود. حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری را نداشتم. منتظر بودم کسی بگوید بالای چشمت ابروست تا یک دل سیر گریه کنم😬حس می کردم حالا که صمد رفته، تنهای تنها شده ام. دلم هوای حاج آقایم را کرده بود. دلتنگ شیرین جان بودم. لحافی را روی سرم کشیدم که بوی صمد را می داد. دلم برای خانه مان تنگ شده بود. آی... آی... حاج آقا چطور دلت آمد دخترت را این طور تنها بگذاری؟! چرا دیگر سری به من نمی زنی. آی... آی... شیرین جان چرا احوالم را نمی پرسی؟! آن شب آن قدر گریه کردم و زیر لحاف با خودم حرف زدم تا خوابم برد😭😭 صبح بی حوصله تر از روز قبل بودم. زود رنج شده بودم و انگار همه برایم غریبه بودند. دلم می خواست بروم خانه پدرم؛ اما سراغ دوقلوها رفتم. جایشان را عوض کردم و لباس های تمیز تنشان کردم☀️مادرشوهرم که به بیرون رفت، شیر دوقلوها را دادم، خواباندمشان و ناهار را بار گذاشتم. ظرف های دیشب را شستم و خانه را جارو کردم. دوقلوها را برداشتم و بردم اتاق خودم. بعد از ناهار دوباره کارهایم شروع شد؛ ظرف شستن، پختن شام، جارو کردن حیاط و رسیدگی به دوقلوها. آن قدر خسته شده بودم که سر شب خوابم برد. انگار صبح شده بود. به هول از خواب پریدم. طبق عادت، گوشه پرده را کنار زدم. هوا روشن شده بود😱حالا چه کار باید می کردم. نان پخته شده و درِ تنور گذاشته شده بود😱چرا خواب مانده بودم. چرا نتوانسته بودم به موقع از خواب بیدار شوم. حالا جواب مادرشوهرم را چه بدهم??هر طور فکر کردم، دیدم حوصله و تحمل دعوا و مرافعه را ندارم. به همین خاطر چادرم را سر کردم و بدون سر و صدا دویدم طرف خانه پدرم. با دیدن شیرین جان که توی حیاط بود، بغضم ترکید. پدرم خانه بود. مرا که دید پرسید: چی شده??کی اذیتت کرده. کسی حرفی زده. طوری شده. چرا گریه می کنی؟! نمی توانستم حرفی بزنم. فقط یک ریز گریه می کردم. انگار این خانه مرا به یاد گذشته انداخته بود. دلم برای روزهای رفته تنگ شده بود😩هیچ کس نمی دانست دردم چیست. روی آن را نداشتم بگویم دلم برای شوهرم تنگ شده، تحمل تنهایی را ندارم، دلم می خواهد حالا که صمد نیست پیش شما باشم. یک هفته ای می شد در خانه پدرم بودم. هر چند دلتنگ صمد می شدم، اما با وجود پدر و مادر و دیدن خواهرها و برادرها احساس آرامش می کردم😇یک روز در باز شد و صمد آمد. بهت زده نگاهش کردم😳باورم نمی شد آمده باشد. اولش احساس بدی داشتم. حس می کردم الان دعوایم کند. یا اینکه اوقات تلخی کند چرا به خانه پدرم آمده ام. اما او مثل همیشه بود. می خندید و مدام احوالم را می پرسید. از دلتنگی اش می گفت و اینکه در این مدت، چقدر دلش برایم شور می زده، می گفت: حس می کردم شاید خدای نکرده، اتفاقی افتاده که این قدر دلم هول می کند و هر شب خواب بد می بینم. کمی بعد پدر و مادرم آمدند. با آن ها هم گفت و خندید و بعد رو به من کرد و گفت: قدم! بلند شو برویم. گفتم: امشب اینجا بمانیم. لب گزید و گفت: نه برویم. چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد😌 ادامه دارد...🖋 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
بیانات رهبر انقلاب به مناسبت سی و یکمین سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) چهارشنبه ۱۴ خرداد ساعت ۱۱ از شبکه‌های یک و خبر سیما و رادیو ایران به صورت زنده پخش می‌شود. 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🔶️ امام‏ راست میگفت... 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
⚫️ با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر می‌کنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم. و از خدای رحمان و رحیم می‌خواهم که عذرم را در کوتاهی خدمت و قصور و تقصیر بپذیرد. ✍️ بخشی از ره 🏴🏴 سالگرد ارتحال ملکوتی یگانه دوران، حضرت رضوان الله تعالی علیه را تسلیت عرض میکنیم. https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🍃🍂🍃🍂🍃🌹🍃🍂🍃🍂🍃 ✅حق الناس در منزل✅ استاد فاطمی نیا : 👌علت خیلی از مشکلاتی که ما تو خونه هامون داریم، ⛔️ درگیری ها، ⛔️بداخلاقی ها، ⛔️عصبانیت ها، ⛔️ بی حوصلگی ها، ⛔️غرغرها، ⛔️دل شکستن ها و ... 🔔 👈🏻اینه که فرشته ها تو خونه مون نیستن. تو خونه مون پر نمیزنن... ذکر نمیگن. 🌟🌟خونه ای که توش پر فرشته باشه میشه خود . 🌟پر از لطف و صفا و شادی و . ⁉️حالا چیکار کنیم که فرشته ها مهمون خونه مون بشن؟ ⁉️چه کارایی نکنیم که فرشته ها رو پر ندیم؟ 1⃣ حدیث زیاد بخونیم. 2⃣ سعی کنیم تا جای ممکن وقت باشه. 3⃣ نماز داشتن خیییلی اثر بدی داره. 4⃣ چیز تو خونه نگه نداریم. همه جای خونه مون همیشه پاک پاک باشه. 5⃣ توی خونه نزنیم. حتی با بلند هم حرف نزنیم. فرشته ها از خونه ای که توش با صدای بلند صحبت بشه میرن. 6⃣حرف زشت و غیبت و دروغ و مسخره کردن و اینا هم که مشخصه. 7⃣سعی کنیم طهارت و و و رو تا جای ممکن تو خونه حفظ کنیم. 8⃣وقتی وارد خونه میشیم با صدای واضح کنیم. حتی اگه هیچ کس نیست. 🍃🌸چهارتا قرآنی آرامش بخش که توی زندگیت معجزه ها میکنه: 1⃣حسبنا الله و نعم الوکیل (برای وقتایی که ترس و اضطراب داری) 2⃣لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین (وقتی خیلی ناراحتی و دلت گرفته) 3⃣افوض امری الی الله ان الله بصیربالعباد (برا وقتایی که میخوای خدا مکر و حیله دیگران رو در حق تو خنثی کنه) 4⃣ماشاالله لا حول ولا قوه الا بالله (برا وقتایی که طالب زیبایی در دنیا هستی) 🌿ارسال برای دیگران صدقه جاریه است🌿 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
توجه توجه‼️‼️‼️‼️ برحذر باشید ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️🍀بعضی ازرمزهایی که در تلگرام و واتساپ استفاده میشودو یه جورای کلا در کیبورد🍀 یکی از نمادهای شیطان پرستان(شکلو های شیطان)👺👹😈. 🙏علامت نماد هندو ومسیحی وبودایی است واین 🎄علامت کریسمس است.. واین اشکال👐 🙌 مابرای دعا بکار میبریم اما خوب نگاه کن ببین انگشتان شصت( ابهام) داخل است اماباید برعکس باشد پس این برای دعا نیست ..دستانت رادرکنار هم بگذاربرای دعا ببین چگونه است؟ ✳️ این علامت ستاره ی یهود است🔯 عبادت گاه صهیونیسم🕍 آرم سازمان موساد صهیونیسم🕎 نماد همجنس بازی وهمجنس باز ها🌈🏳‍🌈 نماد سلاح شیطان یا همان سر نیزه 🔱 چشم شیطان 👁 👩‍👩‍👦👩‍👩‍👧‍👧👩‍👩‍👦‍👦👩‍👩‍👧‍👦👩‍👩‍👧همجنس گرایی زنان 👨‍👨‍👦👨‍👨‍👧‍👦👨‍👨‍👦‍👦👨‍👨‍👧‍👧همجنس گرایی مردان نمونه ای ازاعداد6و9♋️☯ نمایی متشابه به بزشیطان پرستان♈️➰♉️ 3بز☣ 2بز➿ صلیب☦✝☮ مجسمه آزادی🗽 واین رانگاه کنید♍️لفظ جلاله الله است که وارونه شده اگه گوشیت و برعکس کنی متوجه خواهی شد.. واینها ♈♌️♎️⛎♓️♑️ رموز شیطان پرستی است. لطفا این مطلب رابرای دوستانتان بفرستید تا دیگر ندانسته استفاده نکنیم. ببینید دشمن چقدر فعال است!! ⚠️شیعه هوشیار باش⚠️ 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 🍃🍂🌹🍂🍃 تفاوت ، و شاءالله درکجاست؟ : یعنی خدا را به خاک سپردیم. (نعوذبالله) ، (استغفرالله) : یعنی ما خدا را ایجادکردیم. (نعوذبالله) ، (استغفرالله) شاءالله: یعنی اگر خداوند مقدر فرمود. (به خواست خدا) انتشار دهیم تا اشتباه نکنیم https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
✅ امام به دخترم که از شیطنت بچه خود گله می کرد، می گفتند: «من حاضرم ثوابی را که تو از تحمل شیطنت حسین می بری، با ثواب تمام عبادات خود عوض کنم.» «فرزند امام خمینی(ره)» https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
داستان دختر شینا قسمت شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ 📔 قسمت8⃣1⃣ گفت: قدم! بلند شو برویم. گفتم: امشب اینجا بمانیم. لب گزید و گفت: نه برویم. چادرم را سر کردم و با پدر و مادرم خداحافظی کردم و دوتایی از خانه آمدیم بیرون. توی راه می گفت و می خندید و برایم تعریف می کرد🌼 روستا کوچک است و خبرها زود پخش می شود. همه می دانستند یک هفته ای است بدون خداحافظی به خانه پدرم آمده ام. به همین خاطر وقتی من و صمد را با هم، و شوخ و شنگ می دیدند، با تعجب نگاهمان می کردند. هیچ کس انتظار نداشت صمد چنین رفتاری با من داشته باشد🌟خودم هم فکر می کردم صمد از ماجرای پیش آمده خبر ندارد. جلو در خانه که رسیدیم، ایستاد و آهسته گفت: قدم جان! شتر دیدی ندیدی. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. خیلی عادی رفتار کن، مثل همیشه سلام و احوال پرسی کن. من با همه صحبت کرده ام و گفته ام تو را می آورم و کسی هم نباید حرفی بزند. باشد? نفس راحتی کشیدم و وارد خانه شدیم. آن طور که صمد گفته بود رفتار کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم هم چیزی به رویم نیاوردند. کمی بعد رفتیم اتاق خودمان. صمد ساکی را که گوشه اتاق بود، آورد. با شادی بازش کرد و گفت: بیا ببین برایت چه چیزهایی آورده ام🧡 گفتم: باز هم به زحمت افتاده ای. خندید و گفت: باز هم که تعارف می کنی. خانم جان قابل شما را ندارد😌 دو سه روزی که صمد بود، بهترین روزهای زندگی ام بود. نمی گذاشت از جایم تکان بخورم. می گفت: تو فقط بنشین و برایم تعریف کن. دلم برایت تنگ شده. هر روز و هر شب، جایی مهمان بودیم. اغلب برای خواب می آمدیم خانه. کم کم در و همسایه و دوست و آشنا به حرف درآمدند که: خوش به حالت قدم. چقدر صمد دوستت دارد. دلم غنج می رفت از این حرف ها😇اما آن دو سه روز هم مثل برق و باد گذشت. عصرِ روزی که می خواست برود، مرا کشاند گوشه ای و گفت: قدم جان! من دارم می روم؛ اما می خواهم خیالم از طرف تو راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر می کنی اینجا به تو سخت می گذرد، برو خانه حاج آقایت. وضعیت من فعلا مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خودم ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعی ام را می کنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانه ای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر می خواهی بروی خانه حاج آقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زده ام، آن ها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو. کمی فکر کردم و گفتم: دلم می خواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی می کنم. خیلی سخت می گذرد. بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است🍀 ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانه پدرم. صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست💔دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم😉 همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد. صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم. همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم. عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند🌸😍🌸 ادامه دارد...🖋 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0