♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت8⃣2⃣
باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.
روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود.
آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد.
آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد.
از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.»
با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.»
تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.»
شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.»
همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.»
دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.
ادامه دارد...✒
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
#تفسیر_سوره_حمد آیه6⃣
#بخش_پنجم_آیه_6
🍃🌸نسبت به والدين احسان كن؛
✨ «وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً» ✨«بقره 83»
امّا اگر تو را از راه خدا بازداشتند، اطاعت از آنها لازم نيست.
✨«إِنْ جاهَداكَ عَلى أَنْ تُشْرِكَ بِي ... فَلا تُطِعْهُما»✨ «لقمان15»
🍀پيامبر هم رسالت #عمومى دارد؛
✨«وَ كانَ رَسُولًا نَبِيًّا»✨ «مریم51»
و هم #خانواده_خويش را دعوت مىكند.
✨«وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ»✨ «مریم 15»
🍀اسلام هم #نماز را سفارش مىكند كه ارتباط با #خالق است؛
✨«أَقِيمُوا الصَّلاةَ»✨
و هم #زكات را توصيه مىكند كه ارتباط با #مردم است.
✨«آتُوا الزَّكاةَ» ✨«بقره43»
☘نه #محبتها شما را از گواهى حقّ منحرف سازد؛
✨ «شُهَداءَ لِلَّهِ وَ لَوْ عَلى أَنْفُسِكُمْ»✨ «نسا135»
☘و نه #دشمنىها شما را از #عدالت دور كند.
✨ «وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ»✨ «مائده8»
🌷#مؤمنان هم #دافعه دارند؛
✨ «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ»✨
و هم #جاذبه دارند
✨ «رُحَماءُ بَيْنَهُمْ»✨ «فتح9»
هم #ايمان و #باور_قلبى لازم است؛ ✨«آمَنُوا»✨ و هم #عمل_صالح.
✨ «عَمِلُوا الصَّالِحاتِ» ✨«بقره25»
هم #اشك و #دعا و درخواست پيروزى از خدا لازم است؛
✨ «رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً»✨ «بقره250»
و هم #صبورى _وپايدارى_در _سختىها.
✨«عِشْرُونَ صابِرُونَ يَغْلِبُوا مِائَتَيْنِ» «انفال65»✨
🌼شب عاشورا امام #حسين عليه السلام هم #مناجات مىكرد و هم #شمشير تيز مىكرد.
🌻روز #عرفه و شب #عيد_قربان، زائر خانهى خدا #دعا مىخواند و روز عيد بايد در قربانگاه با خونآشنا شود.
🍀اسلام مالكيّت را مىپذيرد، «الناس مسلطون على اموالهم» «بحار ج2 ص272»
🍀 ولى اجازه ضرر زدن به ديگرى را نمىدهد و آن را محدود مىسازد. «لا ضَرر و لا ضِرار» «کافی ج 5 ص28»
🍃🌸آرى، #اسلام دين يك بعدى نيست كه تنها به جنبهاى توجّه كند و جوانب ديگر را فراموش كند، بلكه در هر كارى #اعتدال_جویی و#ميانهروى و#راه_مستقيم را سفارش مىكند.
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_دهم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_درقیامت🌕
✍اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:#حرمت_مومن_از_کعبه بالاتر است.
☘ در لابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم،کسی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم و همدیگر را سرکار می گذاشتیم.
❌ یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و بدجوری ضایعش کردم.
موقع خداحافظی از او عذرخواهی کردم او هم چیزی نگفت.
☘روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم دوباره به او زنگ زدم و گفتم:
فلانی به تو خیلی #بد کردم تو را یک بار ضایع کردم .بعد در مورد عمل جراحی گفتم تا گفت:
حلال کردم،ان شاالله که سالم برمیگردی.
👌آن روز در نامه عمل همان ماجرا را دیدم.
☘ جوان پشت میز گفت:
این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد، اگر #رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی.
‼️مگر شوخی است #آبروی_یک_مومن را بردی!!
☘می خواستم همانجا زارزار گریه کنم.برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم. برای یک غیبت بیمورد بهترین اعمال خوب من محو میشد...
☘چقدر حساب خدا دقیق است،چقدر کارهای #ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید #افسوس بخوریم...
☘ در این زمان جوان پشت میز گفت:
شخصی اینجاست که ۴ سال منتظر شماست، این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود اما معطل شماست.
‼️با تعجب گفتم:از کی حرف میزنی؟
☘ناگهان یکی از پیرمرد های مسجد مان را دیدم که در مقابل هم و در کنار همان جوان ایستاد.
خیلی #ابراز_ارادت و گفت
کجایی،چند سال منتظر تو هستم.
☘بعد از کمی صحبت پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودید تهمتی را در جمع به شما زدم،برای همین آمدم که حلالم کنید.
آن صحنه برایم یادآوری شد که مشغول فعالیت در #مسجد بودم،کارهای #فرهنگی بسیج و...
❌این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند و پشت سر من حرف می زدند که واقعیت نداشت.
به من #تهمت بدی زد و نیت ما را زیر سوال برد...
☘آدم خوبی بود،اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود.
☘به جوان پشت میز گفتم:
درسته ایشان آدم خوبی بوده اما من همینطوری از ایشان نمی گذرم ،دست من خالیست هرچه می توانی ازش بگیر.
☘تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم:
"هر کسی در روز #جزا برای خودش گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و #مجال این نیست که به #فکر_کس_دیگری باشد."
☘جوان هم رو به من کرد و گفت:این بنده خدا یک #وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید.
☘یک حسینیه را در شهرستان شما خالصانه برای #رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند.
اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از اومی گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تو او را ببخشی.
☘با خودم گفتم: #ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟؟خیلی خوبه.
بنده خدا پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما چارهای نداشتیم.
#ثواب_یک_وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت #بهشت_برزخی.
☘تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر #تهمت به یک نوجوان یک چنین #خیراتی را از دست می دهد پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه #عاقبتی خواهیم داشت..
❌⛔️ما که به راحتی پشت سر افراد جامعه و دوستان و آشنایان خود هر چه می خواهیم می گوییم...
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
⁉️ چه کسانی #ناظر زندگی ما هستند ؟
هرلحظه و هرزمان چهار #دوربین زنده در حال فیلمبرداری از زندگی ما هستند که قرار است روزی در #قیامت تمام زندگی ما را به #نمایش بگذارند
۱. #ناظر_اول خود خدا است.
🌱 ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؛
آیا انسان نمیداند که خدا او را نگاه میکند؟
سوره مبارکه علق آیه /۱۴
۲. #ناظر-دوم ملائک مقرب خدا هستند؛
🌱 الله تعالی میفرماید:
ما یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاَّ لَدَیْهِ رَقیبٌ عَتید؛
از شما حرکتی سر نمیزند مگر اینکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند
سوره مبارکه قاف آیه/ ۱۸
۳. #سومین_ناظر زمین است.
🌱 خداوند در قران کریم میفرماید:
یوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها؛
در آنروز زمین هرچیزی که دیده را بیان میکند.
سوره مبارکه زلزال آیه / ۴
۴. #چهارمین_ناظر اعضاء و جوارح خود ما میباشند.
🌱 الله سبحان میفرماید:
تکَلِّمُنا أَیْدِیهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما کانُوا یَکْسِبُونَ
در آنروز دستها و پاها شهادت میدهند که چه کاری کردهاند.
سوره مبارکه یس آیه /۶۵
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
✨إِنْ تُقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا
🍃حَسَنًا يُضَاعِفْهُ لَكُمْ وَيَغْفِرْ
✨لَكُمْ وَاللَّهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ ﴿۱۷﴾
✨اگر خدا را وامى نيكو دهيد
🍃آن را براى شما دو چندان
✨مى گرداند و بر شما مى بخشايد
🍃و خداست كه سپاس پذير بردبار است (۱۷)
📚سوره مبارکه التغابن
✍آیه ۱۷
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_یازدهم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_درقیامت🌕
✍ باز جوان پشت میز به #عظمت_آبروی_مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند:
□ کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مردم با ایمان رواج یابد برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است.
❌امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه میفرمایند:
هرکس آنچه را درباره #مومنی ببیند یا بشنود برای دیگران بازگو کند از #مصادیق این آیه است.
☘ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه میکردم.
یکی آمد و دو سال نمازهای من را برد. دیگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت.
بعدی....
☘ بلاتشبیه شبیه یک گوسفند که هیچ اراده ای ندارد و فقط نگاه می کند من هم نگاه میکردم. چون هیچ گونه #دفاعی در مقابل دیگران نمی شد کرد.
☘در دنیا انسان در #دادگاه از خود #دفاع میکند و خود را تا حدودی از #اتهامات_تبرئه میکند
اما اینجا مگر میشود چیزی گفت؟ حتی آنچه در #فکر_انسان بوده برای همه نمایان است چه برسد به اعمال...
☘در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این #ضربالمثل بود آش نخورده و دهن سوخته!
☘ شخصی در میان جمع #غیبت کرده یا تهمت زده و من هم که #غیبت_را_شنیده بودم در گناه او شریک شده بودم...
چقدر گناهانی را دیدم که هیچ #لذتی برایم نداشت و فقط برایم گناه ایجاد کرد! خیلی سخت بود خیلی...
☘حساب و کتاب خود به دقت ادامه داشت اما زمانی که #نقایص_کارهایم را میدیدم، #گرمای چپ گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد حرارتی که نزدیک بود و تمام بدنم را #میسوزاند!
🔥همه جای بدنم می سوخت به جز #صورت و #سینه و #کف_دست_هایم!
‼️برای من جای تعجب بود چرا این سمت بدنم نمیسوزد.. جواب سوالم را بلافاصله فهمیدم.
☘از نوجوانی در #جلسات_فرهنگی مسجد حضور داشتم.
پدرم به من #توصیه میکرد که وقتی برای آقا امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا و اهل بیت علیه السلام اشک میریزی
☘قدر این اشک را بدان و به #سینه و #صورت خود بکش من نیز وقتی در مجالس اهل بیت گریه میکردند #اشک خود را به صورت و سینه می کشیدم.
❌حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدن نمیسوزد
☘نکته دیگری که در آن واحد شاهد بودم به #اشکال_توبه به درگاه الهی بود و دقت کردم که برخی از #گناهانم در کتاب اعمال نیست.
آنجا #رحمت خدا را به خوبی حس کردم... بعد از اینکه انسان از #گناه_توبه کند و دیگر سمتش نرود گناهانی که قبلاً مرتکب شده بود کاملا از اعمالش #حذف می شود.
☘ حتی اگر کسی #حق الناس بدهکار است،اما از طلبکار خود بی اطلاع است با دادن #رد_مظالم برطرف میشود.
☘ اما #حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند... اگر یک بچه از ما _طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد باید در آن #وادی_صبر کنیم تا بیاید و حلال کند۰
✍ادامه دارد۰۰۰۰۰
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
|🌻°.•
خورشید با اجازهی رویت طلوع کرد
قلبم سلام گفتوتپیدن را شروع کرد
-السلامعلیکیاصاحبالزمان
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
داستان دختر شینا
قسمت #بیست_و_نهم
شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات
با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت9⃣2⃣
پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.»
باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم.
دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.»
باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند.
مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار.
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.»
پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.»
گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.»
پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.»
زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.»
این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.»
این را که شنیدم، پاهایم سست شد.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
خدا میداند یک صلواتی را که انسان بفرستد و برای میّتی هدیه کند چه معنویتی، چه صورتی، چه واقعیتی برای همین یک صلوات است. باید به کمی و زیادی متوجه نباشد، به کیفیت اینها متوجه باشد.
📗 بهسوی محبوب، ص١١٣
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0