♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت0⃣4⃣
کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد.
هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»
با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
امام حسین عليه السلام:
همچون کسی عمل کن که می داند به خاطر گناهانش مؤاخذه می شود و به خاطر نیکوکاری، پاداش می یابد
اعْمَلْ عَمَلَ رَجُلٍ يَعْلَمُ أَنَّهُ مَأْخُوذٌ بِالْإِجْرَامِ مَجْزِيٌّ بِالْإِحْسَانِ
بحارالأنوار جلد75 صفحه127
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
✍به #عاشورا نگاه کن.
مگر اشقیای سپاه عمر سعد نماز نمیخواندند؟
نماز بی ولایت میخواندند. شدند اشقیای #کربلا با همان نماز ...
🔹عصر ما عصری است که
به خاطر حاکمیت #طاغوتها، هزار سال است که عدهای از نور به #ظلمت میروند
🔺«وَ الَّذينَ کفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمات»
🔸 و به خاطر ولایت الله،
عده ای هزار سال است از ظلمت به #نور میروند. فاصله اینها در این عصر ما بیشتر از یک سال قبل است، بیشتر از ده سال قبل است، بیشتر از صدسال قبل است؛ چرا؟ چون هر دو در حال دور شدن از هم هستند.
🔹بشر به ظلمتی رسیده است که
در هیچ #تاریخی سابقه چنین ظلمتی نداشته است. ظلمهایی در این #عصر میشود که در هیچ عصری چنین ظلمتی نبود. بالعکسش هم هست. پاکهایی پیدا میشوند در این عصر که در هیچ عصری چنین پاکهایی نبودند.
🔺 اینها به خاطر ولایت الله است.
«اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّور» . اصل ولایت است. انسان اگر تحت #ولایت الهی باشد مرتباً از ظلمت به سمت نور میرود.
🔸طاغوت اسم خاصی ندارد.
هر جا خدا نبود #طاغوت است. خود انسان وقتی غیر خدایی عمل کند، میشود طاغوت. ظلمتش را زیاد میکند. اما هنگامی با ولایت الله است که از ظلمت به نور میرود.
🔹شما میگویید من با نماز
از #ظلمت به #نور میروم یا با #ولایت الله از ظلمت به نور میروم؟ نه؛ با نماز نمیروی، با ولایت میروی. وقتی ولایت نبود، انسان را دور میکند از خدا.
🔸به #عاشورا نگاه کن.
مگر اشقیای سپاه عمر سعد نماز نمیخواندند؟ نماز بی ولایت میخواندند. شدند اشقیای #کربلا با همان نماز، با همان حج، با همان جهاد، با همان امربه معروف، با همان نهی از منکر، با همان روزه، با همان زکات، با همان صله رحم.
🔺همه اینها را انجام میدادند،
اما شدند اشقیای کربلا. چرا؟ چون با ولایت طاغوت بودند و این مهم است که انسان بگوید من به این رهبر (آیت الله خامنه ای) حواسم هست و اقتدا کرده ام، حرفهای دیگران هر که باشند حواست را پرت نکند.
🖊آیه الله حائری شیرازی
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
#تفسیر_سوره_بقره_آیه 5⃣
✨أُوْلَئِکَ عَلَى هُدىً مِّن رَّبِّهِمْ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُون
#ترجمه:
🍃🌸تنها آنان از جانب پروردگارشان بر هدایتند و آنان همان رستگاران هستند
پاداش اهل تقوا که به غیب ایمان دارند و اهل نماز و انفاق و یقین به آخرت هستند، #رستگارى و #فلاح است.
#رستگارى، بلندترین قلّه سعادت است. زیرا خداوند هستى را براى بشر آفریده و بشر را براى عبادت و عبادت را براى رسیدن به تقوا و تقوا را براى رسیدن به فلاح و رستگارى.
🍃🌹در قرآن، #رستگاران ویژگى هاى دارند؛ از جمله:
🔷الف: در برابر مفاسد جامعه، به اصلاحگرى مى پردازند.
🔶ب: امر به معروف و نهى از منکر مى کنند.
🔷ج: علاوه بر ایمان به رسول خدا، او را حمایت مى کنند.
🔶د: اهل ایثار هستند.
🔷ه: در قیامت از حسنات، میزانِ سنگین دارند.
🔔#رستگارى، بدون تلاش به دست نمى آید و شرایط و لوازمى دارد، از آن جمله در قرآن به موارد ذیل اشاره شده است:
💫* براى فلاح و رستگارى، #تزکیه لازم است. «قد افلح من زکّاها»
💫* براى فلاح و رستگارى، #جهاد لازم است. «جاهدوا فى سبیله لعلکم تفلحون»
💫* براى فلاح و رستگارى، #خشوع در نماز، اعراض از لغو، پرداخت زکات، پاکدامنى، عفت، امانتدارى، وفاى به عهد و پایدارى در نماز، لازم است.
#پیامها:
✅۱- #هدایتِ خاص الهى، براى مؤمنان واقعى تضمین شده است. «هدًى من ربّهم»
✅۲- #ایمان و #تقوا، انسان را به فلاح و رستگارى مى رساند. «للمتقین، یؤمنون، المفلحون»
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
✨﷽✨
♥️ #امام_حسین (ع) فرمودند:
🌴 انا قتيل العبرة لا يذكرنى مؤمن الا بكى.
🍃 من كشته اشكم. هيچ مؤمنى مرا ياد نمىكند مگر آن كه ـ به خاطر مصيبتهايم گريه مىكند.
📖 بحارالانوار، ج ۴۴، ص۲۷۹
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
داستان دختر شینا
قسمت #چهل_ویکم
شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات
با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت1⃣4⃣
از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
با خودم گفتم: «نخوابیدن بهتر از خوابیدن و دیدن خواب های وحشتناک است.»
این بار سر و صداهای بیرون از خانه مرا ترساند. صدایی از توی راه پله می آمد. انگار کسی روی پله ها بود و داشت از طبقه پایین می آمد بالا؛ اما هیچ وقت به طبقه دوم نمی رسید. در را قفل کرده بودم. از پشت پنجره سایه های مبهمی را می دیدم. آدم هایی با صورت های بزرگ، با دست هایی سیاه. معصومه و خدیجه آرام و بی صدا دوطرفم خوابیده بودند. انگشت ها را توی گوش هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می کردم، خوابم نمی برد. نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «ترسیدم. چرا در نزدی؟!»
خندید و گفت: «چشمم روشن، حالا از ما می ترسی؟!»
گفتم: «یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره ترک شدم.»
گفت: «خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته ای خوابیده ای.»
رفت سراغ بچه ها. خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.
نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم، و صدایش را نشنیدم.
پرسید: «آبگرم کن روشن است؟!» بلند شدم و گفتم: «این وقت شب؟!»
گفت: «خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می شود حمام نکرده ام.»
رفتم آشپزخانه، آبگرم کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی ها وارد خرمشهر شده اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده ایم. آبادان در محاصره عراقی هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی لیاقتی بنی صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات.
پرسیدم: «شام خورده ای؟!»
گفت: «نه، ولی اشتها ندارم.»
کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم هایش قرمز شد. گفتم: «داغ است؟!»
با سر اشاره کرد که نه، و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
#تفسیر_سوره_بقره_آیه 6⃣
✨إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُواْ سَوآءٌ عَلَیْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا یُؤْمِنُونَ✨
#ترجمه:
🍃🌸همانا کسانى که کفر ورزیده اند، براى آنها یکسان است که هشدارشان دهى یا هشدارشان ندهى. آنها ایمان نخواهند آورد.
🌑«#کفر»، به معناى پوشاندن و نادیده گرفتن است. به #کشاورز و #شب، کافر مى گویند. چون کشاورز دانه و هسته را زیر خاک مى پوشاند و شب فضا را در برمى گیرد.
💥 #کفران_نعمت نیز به معنى نادیده گرفتن آن است. شخص منکر دین، به سبب اینکه حقایق و آیات الهى را #کتمان مى کند و یا #نادیده مى گیرد، #کافر خوانده شده است.
🍂🌹قرآن، بعد از متّقین، گروهى از کفّار را معرّفى مى کند. آنها که در گمراهى و کتمانِ حقّ، چنان سرسختند که حاضر به پذیرش آیات الهى نیستند و در برابر دعوت پیامبران، زبان قال و حالشان این بود:
«سواء علینا أوَعَظتَ ام لم تکن من الواعظین» براى ما وعظ و نصیحت تو اثرى ندارد، فرقى ندارد که پند دهى یا از نصیحت دهندگان نباشى.
🥀اگر زمینه مساعد و مناسب نباشد، دعوت انبیا نیز مؤثّر واقع نمى شود.
💧باران که در لطافت طبعش، خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار، خَس
#پیامها:
✅۱- لجاجت و عناد و تعصّب جاهلانه، انسان را جماد گونه مى کند. «سواء علیهم»
✅۲- روش تبلیغ براى کفّار، انذار است. اگر انذار و هشدار در انسان اثر نکند، بشارت و وعده ها نیز اثر نخواهند کرد. «سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تُنذرهم»
✅۳- انتظار ایمان آوردنِ همه مردم را نداشته باشید. «...لا یؤمنون»
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🔸نمازحاجت توسل به
حضرت ابوالفضل(ع)🔸
🌹عارف وارسته مرحوم كشميری در استغاثه به حضرت ابوالفضل عليه السلام جهت حاجات، اين نماز و توسل را توصیه نموده بودند:
✳️ دو رکعت نماز حاجت خوانده شود و به حضرت ابوالفضل هديه شود ،
✳️ بعد تسبيح حضرت زهرا صلي الله عليها خوانده و باز ثوابش هديه شود ،
✳️ وسپس ۱۳۳ مرتبه خوانده شود :
💥يا کاشِفَ الکَرب عَن وَجه الحُسَين اِکشِف کَربي بِحَقِ اَخيکَ الحُسَين💥
📚روح و ریحان صفحه۱۰۳
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
داستان دختر شینا
قسمت #چهل_ودوم
شهدا رو یاد کنیم حتی بایک صلوات
با ما همراه باشید🍃🍃🥀🥀
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت2⃣4⃣
قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!»
باورم نمی شد صمد این طور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد.
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: «خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند یا کار درست می شود؟! بیا جلو غذایت را بخور.» خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد. سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری های خدیجه می گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم: «واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید. گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.» خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید. سرم را پایین انداختم.
گفت: «خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم: «خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0