تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت12 دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت: - راستي ... خانم کریم شیدا ای
#رمان_طواف_و_عشق #پارت13
- باور کن در حال حاضر دربدر دنبال یه جاي ارومم که دوساعت بگیرم
بخوابم!... تو چي کار مي کني؟
هومن نفسي تازه کرد وگفت:
- گیرکردم عرفان...
صداي پر هیجان و بلند عرفان به گوش رسید:
- یا ابوالفضل... ببین همونجا بمون اومدم... به کسي نگیا زشته... حالا دقیقا
کجایي؟
- خیلي بي ادبي پسر...
- بابا من که چیزي نگفت... توفكرت بیخودمنحرفه... حاال جداي از شوخي
چي شده؟
- قصش طولانیه... هروقت دیدمت مي گم...
- ببین گفته باشم اگه جنس مونث تو قصت نباشه من حوصلشو ندارم ها...
هومن سري تكان داد وگفت:
- اتفاقا داره!
- جون من... حالا کجایي؟
- بیمارستان...
- چقدرکار داري؟
- حدود یه ساعت ... فقط به چند مریض سرمي زنم...
- خیلي خب ... بعدش بیا شرکت ... هم جریانو تعریف کن و هم اپارتمانت
اماده تحویله... بریم تحویلت بدم... راستي دست خالي نیاي ها!!
- دوکیلو پرتقال بیارم خوبه؟!!!
- نه خیر اونو ببر بده مریضات بخورن حالشون خوب شه... دوتا چك بیاري
کافیه...
- باشه ... فعال خدافظ
- خدافظ ...
وارد شرکت شد منشي به احترامش از برخاست... محترمانه سالمي کرد... او
را خوب مي شناخت... بدون اینكه به عرفان اطلاع دهد گفت:
- بفرمایید...
و با دست به اتاق عرفان اشاره کرد... هومن تشكري کرد و بدون در زدن وارد
شد...
عرفان سربلند کرد و نگاهش رنگ اشناگرفت:
- اقا طویله جاي دیگه ایه اشتباه اومدید...
- نه اتفاقا... درسته درسته... مدتهاست که ادرسش عوض نشده...
عرفان برخا ست... جلوتر رفت ... همدیگر را در آغوش کشیدند... چند
ثانیه کوتاه...
- خوش اومدي
- ممنون
- چه خبرا؟
- سلامتي...
- بشین
با این حرف به طرفدر رفت بازش کرد و رو به منشي گفت:
یه چایي قهوه اي چیزي ...
و در را بست... هومن خندان سري تكان داد... عرفان سر جایش نشست...
خمیازه اي کشید وگفت:
- هومن دارویي چیزي داري ... ادمي که یه هفته نخوابیده ... یكي بخوره
خواب از سرش بپره؟!
- داره کشف مي شه...
- چه خوب!... چطوري؟
- اي بدك نیستم...
- راستي تو امسال قراربود بري حج عمره... چي شد؟
- فكرکنم حدود ده روز دیگه بریم... ولي مساله اي پیش اومده...
- درباره سفر؟... چه مساله اي؟!!!
- اره...
- خب؟...
هومن دستي به موهایش کشید... عرفان همراز خوبي بود ... این را بارها ثابت
کرده بود... به او اعتماد داشت... مي توانست با او صحبت کند... مشورت
کند... معطل نكرد...
به طور مختصر حرفهاي اقاي کمالي را به او باز گو کرد... تمام مدت عرفان
در سكوت به حرفهایش گوش مي داد... دقیقه اي از پایان حرفهایش مي
گذشت و هردو ساکت بودند... عرفان در فكربود... سربلند کرد وبا شیطنت
گفت:
#ادامه_دارد
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت13 - باور کن در حال حاضر دربدر دنبال یه جاي ارومم که دوساعت بگیرم بخوابم!.
#رمان_طواف_و_عشق #پارت14
- مي گم هومن چه زیارتي بشيه این زیارت! ... هم فال.. هم تماشيا .. هم
زیارت ... هم سیاحت... هم...
هومن سربلند کرد و چشم غره اي به او رفت... عرفان با خنده گفت:
- به خدا عاشششق جذبتم... راست مي گم دیگه... حسابي خوش مي گذره
بهت!...
- عرفان خواهش مي کنم ... فعلا حوصله هیچ نوع شوخي ندارم ... اون هم
دراین باره... بخصوص که تا فردا باید جواب بدم...
عرفان از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت:
- دختره رو مي شناسي؟
- نه اصلا
- چقدر به اقاي کمالي اعتماد داري؟
- خیلي...
سكوت کرد...بعد ازمكثي برگشت و به میز تكیه زد:
- اقاي کمالي اون دختررو چقدر مي شناسه؟
- مي گه زیاد مي شناسه... و بهشون اعتمادکامل داره...
- خب اگه اینطوریه... به نظرمن نباید زیاد در بارش فكرکني ... توکه به این
سفرمي ري... حاال با این کاریه ثوابي هم مي کني ... چه ایرادي داره؟... تازه
واقعیت اینهکه تو چنین روابطي یه مرد مشكلي براش پیش نمیاد...
- اخه فكرمي کنم... یه جورایي درست نیست!
- چرا؟... اون دختر نباید قبول بكنه که... ظاهرا قبول کرده... یه محرمیت
مدت دارهو تموم مي شه مي ره پي کارش... نه تو شناسنامت ثبت مي شه و نه
موردي برات داره...
- مي ترسم....
عرفان ما بین حرفاو پرید وگفت:
- خجالت بكش از چي مي ترسي؟!... نه زورش بهت مي چربه و نه مي تونه
بهت......
و چشمكي به او زد:
- مگر اینكه از خودت بترسي... که این یه حرف دیگه است... ولي با توجه به
شناختي که من ازت دارم کالا بي جربزه تراز این حرفایي...
هومن تبسمي زد وگفت:
- نه بابا ... هم به خودم اعتماد دارم و هم به حرفهاي اقاي کمالي...
- پس مشكل کجاست ؟... قبول کن و قال قضیه رو بكن...
- اوهوم... احتماال قبول کنم... راستي گفتي اپارتمان اماده تحویله؟
عرفان دوباره پشت میزش برگشت...
- اره... بالاخره تموم شد... طبقه بالاي تورو هم خودم برداشتم...
- ا... چه خوب!!... یعني اسباب کشي مي کنید اونجا... یا اجارش مي دي؟
- نه مي اییم اونجا ... مریم از فرمش خوشش اومده ... تازه حالا خونمون
دوخوابه است و اونجا سه خوابه... میاي بریم ببیني و تحویل بگیري؟
- نه نیاز به دیدن نیست... دیدم دیگه قبالا... کلید رو بدي کافیه...
- باشه هر طور میل خودته...
#ادامه_دارد
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت14 - مي گم هومن چه زیارتي بشيه این زیارت! ... هم فال.. هم تماشيا .. هم زیا
#رمان_طواف_و_عشق #پارت15
افتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند...
هومن در
مقابل منزل نگه داشت و قبل از اینكه ماشین را داخل حیاط ببرد شماره اقاي
کمالي راگرفت:
- سالم اقاي کمالي ... حالتون خوبه؟
- سالم اقا هومن... ممنون خوبم... چه خبر؟
- زنگ زدم بگم... باشه قبوله!
کاملا فهمید که صداي اقاي کمالي پشت تلفن شاد شد:
- خیرببینی پسرم... ممنونم... تمام فكرات روکردي دیگه؟
- بله... فكر کردم خوندن یه صغه محرمیت ساده و فرمالیته نیم ساعت
بیشتر وقتم رو نمي گیره... پس نباید زیاد سخت بگیرم!
اقاي کمالي ثانیه اي ساکت شد و بعد با لحن ارامي گفت:
- پسرم در کارهاي خدا هیچ چیز فرمالیته وجود نداره... وقتي به هم محرم
شيدید یعني یه مسيئولیتهایي افتاد به گردنت... یعني این طور نیسيت که نیم
ساعت خطبه اي خونده بشه و بعد نخود نخود هرکه رود خانه خود... من در
این سفر اون رو مي سپارم به دست تو... یعني باید مواظبش با شي... اون
جوونه ...و راستش رو بخواي رفت و امدش به تنهایي در اونجا بدون خطر
نیست...
البته اگه بخواي توضیحات بیشتري هم بهت مي دم... ماها که زیاد
به این سفر رفتیم ... اتفاقایي دیدیم که ... زیاد خوشایند نبوده و همین مساله
موجب مي شه اونجاکمي بیشترمواظب باشیم ...
دوباره مكثي کرد و با احتیاط پرسید:
- هنوز سر حرفت هستي؟
دیگه هر چه باداباد... تصمیمش راگرفته بود:
- بله
فرمان ماشین را به ضرب گرفت از دیر کردن بیزار بود به دو ماشین تصادفي
مقابلش خیره شد... عصبي بود... قول داده بود... راه برگشت نداشت بیست
سي ماشیني پشت سرش صف کشیده بودند...
حالا چي مي شد باهم کنار
مي امدند و ماشینها را کنار مي کشیدند... نگاهي به ساعت کرد... اوه حالا
مي بایست در محضرمي بود بازویش را به پنجره تكیه داد و انگشتانش را بین
موهایش فرو برد...
ده دقیقه اي هم معطل شد... بالاخره پلیس سر رسید...
حرکت کرد... تند مي راند... بدون توجه به تابلوي پارکینگ ممنوع پارك کرد
پایین پرید.
با گامهایي سریع پله ها را یكي دو تا کرد... با تقه اي که به در زد
وارد شد... اقاي کمالي بود دختره هم بود و اقاي رضایي... و محضردار...
اهان یكي هم بود خیلي اهمیت داشت... طاها!!!... سلامي رو به جمع نمود
و گفت- ببخشيید دیر شد ...
با حضورش اقاي کمالي نفس راحتي
کشید و
گفت: - فكرکردم منصرف شدي!! - نه ...به یه تصادف.برخوردم...
مدتي وقتم رو گرفت... به هر حال معذرت مي خوام...
- اشكال نداره... بیا
بشيین... نگاهي به جمع انداخت... طاها داشيت با سر و صدا هواپیماي
کوچكي که در دست داشت مي راند... نیم نگاهي هم به خانوم فتحي کردکه
سرش پایین بود و ساکت... اقاي کمالي رو به دختر پرسید: - دخترم قبلش
حرفي با اقاي رستگار نداري؟دختر نفس عمیقي ک شید و ارام گفت: - نه...
اقاي کمالي این بار رو به هومن کرد و گفت: - اقا هومن.. توچي؟.. نمي خواي با خانم فتحي صحبتي داشته باشي؟ - نه حرفي ندارم... و تاکید کرد: -
من رو حرفهاي شما حساب مي کنم...
اقاي کمالي گفت: - باشه... شناسنامه
هاتون رو بدید... هر دو شناسنامه های شان را به دست اقاي کمالي دادند...
دختراز جا برخاست ودست
طاهاراگرفت ... اورادر صندلي کناریش نشاند
و با اخم گفت: - اینجا مي شیني و تكون هم نمي خوري... فهمیدي؟!
طاها
بغض کرده نشست... هنوز هواپیمایش از روي تمام میز و صندلي ها پرواز
نكرده بود... سفرش نیمه کاره بود... بعداز مدتي سكوت محضر دار گفت:
- مهریه چقدر بنویسم؟در یك ان همه سربلند کردند و به محضردار نگاهي
نمودند... و بعد نگاه هومن و دختره به سييمت اقاي کمالي برگشييت... اقاي
کمالي دستي به گردنش کشید ... فكر اینجایش را نكرده بود... دستش را به
علامت نمي دونم در هوا تكان داد و حرفي نزد... محضردارکه سكوت جمع
را دید ... گفت: - خانم فتحي مهریه تون چي هست؟
- هیچي!... محضردار
لبخندي زد و گفت: - نمي شه که دخترم... حتما باید یه مهري رو تعیین
کنید...
و صورتش را به سمت هومن چرخاند گفت: - اقاي رستگار شما چي
؟!... چیزي در نظر دارید؟
هومن غافل گیر شده سري به اطراف تكان داد و
زیرلب زمزمهکرد: - نه... - خانم فتحي تعیین مهر حق شماست.. بفرمایید!!
کمي فكر کرد مهر... چه مزخرف!!...مهر چي ؟... کشك چي ؟...
تازه این
پسر کلي لطف کرده بود که تن به این امر داده بود... فكرکردن در دم سخت
بود... پول !!! نه در ست نبود... گل !!! چرت بود ... در این شرایط بچه بازیه
محض بود... نفسي کشید ... امیدواربود درست تصمیم گرفته باشد... - یك جلد کلام ا...
به یكباره نفس اقاي کمالي رها شد ... نه او اشتباه نمي کرد...
مي توانست به این دو جوان اعتماد کند... در خانواده هاي خوبي بزرگ شده بودند... بچه هاي خوبي بودند... تردید به خود راه نمي داد...
محضردار با
تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگارموافق هستین؟
#ادامه_دارد
#یا_حسینــــــــــ♥️
گفتم: تا کربلا چقدر راه است؟
گفت: چند لحظه ...
هر کجا باشی مهمان اویی!
رو به قبله بایست و سه بار بگو:
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
┅═✼🌸❄️💔❄️🌸✼═┅ . @ReyhaneYeKhelghat
#داستانهایعبرتانگیز✨✨
🔶عاقبت شوخی با نامحرم ⁉️
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ✨❤️
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 )
•••@reyhaneyekhelghat
#چـاڋراݩھ•♡•
درمیان ڪوچھ ها ڪه قدم
میزنی👣🍃
چاڋرت عاشقانہ میگوید💞
به سان آیہ میماند ڪه تفسیر
میطلبد
این آیہ ۍچاڋر را باید خردمندانہ
درڬ ڪرد🌺
زیباترین آیت خدا،چاڋرم را
عاشقم💞
@ReyhaneYeKhelghat