9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | محبت اهلبیت (ع) یکی از راههای تقرب به خدا
#دکتر_رفیعی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
❤️🔥🔥 در عرض بیست و چهار ساعت هم خواهرم فرار کرده بود و هم کسیکه بجای پدرم بود و از بچگی باهاش بزرگ
❤️🔥🔥
عمه خورشید که تا الان ساکت بود مشکوک نگاهی به عباس و بعدش به عمو انداخت و گفت: فرستاده؟ ..کدوم فرستاده داداش؟!🤔
_چی بگم والا خورشید، خان امروز خبر
فرستاده بود که عباس باید هرچه زودتر خدیجه رو طلاق بده و دست خط بنویسه!📝
تحویل بده که دیگه هیچ صنمی با خدیجه نداره و نبایدم کاریش داشته باشه..!
تا کفن باباش هنوز زرد نشده باید به عقد اونیکه باهاش فرار کرده باید دربیاد دیگه، عجله داره خدیجه خانووووم😤
خدیجه خانوم آخر جملهش رو با حرص و کنایه جوری کشید که تمسخر رو میشد از تن صداش متوجه شد…!!
حسن آقا با سر پایین غرید: دِ آخه منتظر چی هستی؟!…سعید پاشو قلم و کاغذ بیار
بعدشم رو به عباس نالید: بیا بنویس و انگشت بزن اون چیزی که میخوانو، هرچه زودتر اون لکهی ننگ رو از پیشونیت پاک کن…!
من که خودم تا عمر دارم نمیخوام چشمم به اون گیس بریدهی بی حیا و بی آبرو بیوفته😤
اشکش چکید و آهسته تر ادامه داد: آبرومون کم نبود که به تاراج گذاشتش…حسین رو هم دق داد🥺😢
عمه که با این حرف حسن آقا باز خاکستر زیر آتشش روشن شده بود داد زد: الهی خیر نبینی دختر…الهی به زمین گرمت بزنند که اینجوری با آبرو و جون ماها بازی کردی…!! حیف که رفتن و پشت اون خان زورگو قایم شدن وگرنه خودم میدونستم باهاش چیکار کنم😠😫
دستاشو آورد بالا و ادامه داد: باهمین دوتا دستام خفهش میکردم…گیساشو دور گلوش میپیچیدم و اونقد فشار میدادم تا جلوی چشام مثل سگ جون بده،!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
📖 ″برشی از خاطرات″ | منصور ستاری
#شهید | #منصور_ستاری
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#استوری 📖 ″برشی از خاطرات″ | مصطفی کلهری
#شهید | #مصطفی_کلهری
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فَإِنِّي قَرِيبٌ(بقره۱۸۶)
من نزدیکم.
دلبری خدا رو ببین که میگه نزدیکتم
وقتی که تنهایی، وقتی که خستهای، وقتی که ناامیدی،
وقتی که بریدی، وقتی که نمیخوای ادامه بدی ،
غمت نباشه بندهی من ،خودم هواتو دارم.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
خدا یجا تو قرآن میگه:
«انّ الله لا یُخلفُ المیعاد»
میگه که: «که خداوند هرگز زیر قولش نمیزند»
بهترین را برایت رقم میزند اگه داری صبر میکنی خدا داره تلاش میکنه چیزی را نشانت بدهد
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🔆 #امام_رضا علیه السلام:
شخص بخشنده از غذاى مردم مى خورد، تا مردم از غذاى او بخورند، اما شخص خسيس از غذاى مردم نمى خورد تا آنها نيز از غذاى او نخورند
📚الكافي ج4 ص41
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبینم یه وقت
ناامید باشی از رحمت من!☘
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌼❤️
یکی به امام حسین(ع) گفت:
خوبی کردن به آدم نااهل
هدر دادن و ضایع کردن خوبیهاست؛
آقا سیدالشهدا(ع) فرمودن:
نه این طور نیست، مثل باران باش
بر آدمهای خوب و بد ببار ..
ای کاش ما هم
مانند سیدالشهدا(ع) باران بودیم!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🍊☔️💦
به خدا سوگند،
چشمانِ شما به مهدی نمیافتد،
مگر اینکه آزمایش شده
و خالص سازی شوید، و از یکدیگر
متمایز شوید، تا جایی که از شما نمیمانند
مگر بسیار کمیاب و کمیاب ترین و نادرترین!
💚#امامرضاعلیهالسلام
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
❤️🔥🔥 عمه خورشید که تا الان ساکت بود مشکوک نگاهی به عباس و بعدش به عمو انداخت و گفت: فرستاده؟ ..کدو
❤️🔥🔥
سعید که از بقیه آرومتر بنظر میرسید نفسشو پر صدا بیرون داد و رو به عمه گفت: زن عمو لطفا آروم باشید، خون خودتون رو کثیف نکنید…ما که همگی تصمیم گرفتیم مثل سگ لعنتش کنیم دیگه درموردش حرفی نزنیم بهتره.!
همونطور که سرش پایین بود روی کاغذ یه چیزایی مینوشت گفت:اصلا فکر کنید مرده
دیگه بیشتر از این نمیتونستم اون جمع رو تحمل کنم
رفتم بیرون و دستهامو روی نردههای چوبی و زهار در رفتهی ایوون گذاشتم و چندتا نفس عمیق کشیدم🥺😮💨
با تموم چیز هایی که پیش اومده بود من هنوز دلم پیش خدیجه بود و نگرانش بودم
مطمئن بودم که یه اتفاقی افتاده وگرنه خدیجه که اینقدر بی ملاحظه نبود،!
باخودم میگفتم مجبور به انجام چنین کاری شده و درپس افکار بهم ریختهی ذهنم به دنبال راهی بودم که دستم به خدیجه برسه و بتونم باهاش حرف بزنم ،،
از طرفی هم ازدستش خیلی شاکی بودم که چرا قبلش هیچی بمن نگفته بود…!
اصلا اون همه مدت قبلش بهم ریخته بود و اونهمه ازش سوال میکردم چرا چیزی بهم نمیگفت، صدای خنده و بازی بچهها از اون یکی اتاق میومد!!
رفتم و از پشت پنجره نگاهشون کردم
محمد اما بی صدا گوشهای نشسته بود و به بچهها نگاه میکرد
دلم براش ریش شد🥺☹️
آخ خدیجه…آخ که چه کردی
اینقدر بی معرفت بودیو و من نمیدونستم
تا چهلم حسین آقا بیشتر اوقات نوبتی با منیژه پیش عمه خورشید بودیم!
یه جوری شده بود…🙄
همش توی فکر بود،چیزی نمیگفت و باهاشم که حرف میزدیم انگار نمیشنید!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°