۞ تلنگری برای زندگی ۞
❣🍉 بیوک که همیشه محتاج توجه بود حالا از خوشحالی روی پاهاش بند نبود و روی ابرها سیر میکرد…😌 لبخند ب
❣🍉
داشتم به این فکر میکردم که کدوم رنگ رو برای خودم بردارم و کدوم رو برای دختر ها…هردوتاشون خوشگل بودن و بدجوری دلم رو برده بودن!
من عاشق رنگ سبز بودم و خودم رو با دوختهشدهی این پارچهی زیبا تصور میکردم و دلم براش میرفت!😍🥰
کاغذ دور پارچهها رو باز کرد و سر پارچهی کرم رنگ رو گرفت و توپ رو هل داد و پارچه باز شد، وای خدای من!
کرمش از سبزش قشنگتر بود😍
با خودم درگیر بودم و در آخر گفتم بابا این همه پارچه! از جفتش برمیدارم
غرق در خیالِ لباسهایی که با این پارچهها میدوختم بودم که با داد بیوک رشتهی افکارم از دستم در رفت،،!
منو ندیده بود و با صدای بلند درخواست قیچی میکرد، دستپاچه گفتم: میارم میارم…الان میرم میارم
روشو برگردوند سمتم و با اخم گفت: تو اینجا بودی؟!🤨
همونطور که داشتم میرفتم قیچی بیارم گفتم: اره همون موقع که اومدی پشت سرت اومدم،
قیچی رو دادم دستش و روبروش روی دو زانو نشستم، با دست های بزرگش پارچهها رو متر میکرد و برش میزد✂️
چندتا قواره که برش زد و دقت کردم دیدم دومتر و نیم دو مترو نیم پارچهها رو برش میده!
پارچههارو که با دستش اندازه میگرفت توی دستش پیچ و تاب میخورد و دل من رو صد برابر بیشتر میبرد، لباس زیاد داشتم ولی نمیدونم چرا این پارچه اینقدر برام جذاب بود!!😅
شاید بخاطر این بود که نمونهاش تن هیچکسی نبود و تک بود!
پارچهها رو که برش میزد من برمیداشتم و قشنگ تا میکردم و همزمان توی دلم میگفتم چه مدلی بدوزم..☺️
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۲۵ آبان ۱۴۰۳
#استوری 📖 ″برشی از خاطرات″ | مجتبی هاشمی
#شهید | #مجتبی_هاشمی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۲۵ آبان ۱۴۰۳
💠 #بدترین_مردم | #پيامبر_اکرم صلّی اللّه علیه و آله
🔹شرُّ اَلنَّاسِ مَنْ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَاهُ، وَ شَرٌّ مِنْ ذَلِكَ مَنْ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَا غَيْرِهِ
🔸بدترينِ مردم، كسى است كه آخرتش را به دنيايش بفروشد و بدتر از او، كسى است كه آخرت خود را براى دنياى ديگرانْ بفروشد.
📗 مكارم الأخلاق، ج 2 ص 319
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۲۵ آبان ۱۴۰۳
*إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاءِ
به راستی پروردگار من شنونده دعاست..
سورهٔ ابراهیم / آیهٔ۳۹
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۲۵ آبان ۱۴۰۳
💎 جُدْ بِما تَجِدُ
ببخش آنچه را به كف مىآورى.
مايه تو سخاست در ره حق
به كم و بيش ، اين تجارت كن
جود را نيست احتياج به گنج
آنچه يابى بدو سخاوت كن
📚نثر اللئالی، ص۶۰
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۲۵ آبان ۱۴۰۳
#نامهعلوی ✨💚🍃
↯🌙
حضرت امیرالمؤمنین علے علیه السلام فرمودند:
نامه اى از آن حضرت (ع) در پاسخ به معاويه:
اما بعد. چنانكه گفتى ما و شما، پيش از اسلام دوست بوديم و با هم بوديم و ديروز [اسلام] ميان ما و شما جدايى افكند، كه ما ايمان آورديم و شما كافر مانديد. امروز هم ما استوار ايستاده ايم و شما به فتنه گراييده ايد و اسير هوا شده ايد. هيچيك از مسلمانان قوم شما، جز به اكراه، اسلام نياوردند، آن هم پس از آنكه سران عرب به رسول الله (صلى الله عليه و آله) گرويده بودند.
گفتى كه طلحه و زبير را من كشته ام و عايشه را آواره و رسوا ساخته ام و ميان بصره و كوفه فرود آمده ام، اين كارى است كه تو از آن بركنار بودى. پس تو را چه زيان رسيد كه بايد از تو پوزش خواست.
گفتى كه با مهاجران و انصار به ديدار من خواهى آمد، و حال آنكه، آن روز كه برادرت اسير گرديد [يعنى در فتح مكه] هجرت پايان گرفت. اگر شتاب دارى، قدرى بيارام. سزاوار آن است كه من به سوى تو در حركت آيم كه خدا مرا برانگيخته است كه تو را كيفر دهم. و اگر تو به سوى من در حركت آيى، چنان است كه شاعر بنى اسد گويد:
مستقبلين رياح الصيف تضربهم
بحاصب بين اغوار و جلمود
«روبروى بادهاى تابستان ايستاده اند باد بر آنها ريگ مى افشاند و آنها ميان زمينهاى پست و صخره ها گرفتار آمده اند.»
هنوز آن شمشير كه با آن جد مادرى تو را و دايى تو را و برادرت را كشتم با من است.
📚 نھج البلاغه،نامه۶۴بخش١
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۲۵ آبان ۱۴۰۳
۞ تلنگری برای زندگی ۞
❣🍉 داشتم به این فکر میکردم که کدوم رنگ رو برای خودم بردارم و کدوم رو برای دختر ها…هردوتاشون خوشگل ب
❣🍉
با خودم گفتم بهتره نگهشون دارم و این سری که رفتیم شهر ببرم اونجا برام بدوزن
یهو یک فکری به سرم زد!
سری قبل که رفته بودم پیش خیاط و دومتر پارچه برده بودم تا پیرهن دامن چین چینی برام بدوزه خیاط بهم گفته بود هرچقدر متراژ پارچه بیشتر باشه دامنش قشنگتر و پر چین تر درمیاد!!😌
نگاه کردم چیز زیادی به تموم شدن توپ پارچهی کرم رنگ نمونده بود گفتم:بیوک میشه این آخری رو یه قواره سه متر ببری؟!
همونطور که داشت کارشو میکرد گفت:چرا
با لبخندی که روی لبم نشست در جوابش گفتم:آخه من میخوام برای خودم پیرهن چین دار بدوزم،پارچهاش زیادتر باشه قشنگتر درمیاد!!🥰
سرشو بلند کرد و یه نگاهی به سرتا پام انداخت(هیچوقت اون نگاهش رو که با تحقیر بهم انداخت رو فراموش نکردم) کی گفته که قراره بتو بدم از این پارچهها؟!😏
بمیری هم نمیذارم یکیشو تو برداری!
مثل همیشه خورد شدم، سر شدم…
کسی جز من و بیوک توی اتاق نبود اما خجالت میکشیدم، احساس میکردم از درون خورد شدم از خودم خجالت میکشیدم،
چرا با من اینطور میکرد فکم رو محکم منقبض کردم تا جلوی هجوم اشک هام رو بگیرم!!🥺😢
نمیخواستم جلوی اون گریه کنم
انگاری متوجهی حال خرابم شد خوشحال و خندان با سوت زدن نوار کاغذی دور توپ پارچهی دیگه رو هم باز کرد و مشغول برش شد!!
بلند شدم و اومدم بیرون
دخترا روی ایون نشسته بودن و باهم بحث میکردن یکم وایسادم دیدم درمورد سوغاتی هایی که باباشون براشون آورده حرف میزنن!!
دخترای بیچارهی من…🥺
دختربس میگفت کاش برای من عروسک آورده باشه، لیلا میگفت ولی من لباس بیشتر دوس دارم!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۲۵ آبان ۱۴۰۳
۲۵ آبان ۱۴۰۳
۲۵ آبان ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍تنگه نارنج بن نوشهر ☘️🍀
نوشهر زیبامون
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۲۵ آبان ۱۴۰۳
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸چشم انتظارم مهدی عج بیاید.
📝 آغاز فاطمیه ، شروع یادآوری جان فدا بودن برای امام زمان است.
🔸جان فدا کنی تا عالمی فراموش نکند حق با چه کسی ست.
🔸جان فدا کنی تا سلسله ی امامت با یاد زهرای مرضیه سلام الله علیها در فاطمیه فراموش نشود.
🔸 آغاز فاطمیه، آغاز پایان مظلومیت است، آغاز ظهور است. ان شاءالله
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۲۵ آبان ۱۴۰۳
۞ تلنگری برای زندگی ۞
❣🍉 با خودم گفتم بهتره نگهشون دارم و این سری که رفتیم شهر ببرم اونجا برام بدوزن یهو یک فکری به سرم ز
❣🍉
امیر بلند شد و با دستش شکل اسلحه درست کرد و همونطور که اسلحهی فرضیش رو بسمت خواهراش گرفته بود با ذوق میگفت: عروسک و لباس چیه…
کاش برای من تفنگ آورده باشه…تق تق…تق تق!!😍😁
نوک انگشتش رو که روبه دختر بس گرفت و تقتق گفت دختر بس دستش رو به سینش گرفت و مثلا بیهوش شد،!
لیلا و مهتاب هم قاه قاه بهشون میخندیدن😂😂
لعیا از همه جا بیخبر من کمی اونطرف تر از اونا به دیوار لم داده بود و یک پیاله نخود و کشمش دستش بود و مشغول خوردن!
دلم نیومد جلوی اونها چیزی بگم نخواستم ناراحتشون کنم، مثل برق و باد از کنارشون رد شدم و خودم رو به طبقهی پایین رسوندم😔
گوشهای نشستم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم و تا تونستم زار زدم🥺😭
نمیدونم چقدر گذشته بود اما صدای بچهها رو شنیدم که صدام میزدن برم برای نهار
دستمو به دیوار کاهگلی دورم گرفتم و بلند شدم، هیچ میل به غذا نداشتم،!
صدامو که بخاطر گریهی زیاد گرفته بود صاف کردم و از همونجا داد زدم و گفتم نمیخورم
مهتاب جواب داد: ننه پاشو بیا به لقمه بخور حداقل یکم دیگه مهمونا میرسن کلی کار سرمون میریزه،!
صدای لیلا به گوشم خورد که داشت به مهتاب میگفت: نه فکر نکنم امروز کسی بیاد،گفتن آقا جون خستهی راهه امروز استراحت کنه!🤔🙄
مهتاب در جوابش میگفت: بابا میان من میدونم همشونم نیان چند نفری سرو کلهاشون پیدا میشه مطمئنم ننه؟!…ننه دلبر چیشدی پس بیا بالا دیگه میخوام غذارو بکشم!!
-میام ننه…بکش غذا رو اومدم
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۲۵ آبان ۱۴۰۳