🔷 اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ أَمِینِکَ عَلَى وَحْیِکَ...
🔸خداوندا بر محمد (ص) که امانتدارِ وحی توست درود فرست...
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
سلام و احترام دوستان عزیز
لطفا شما هم خاطره یا رسم های و آداب قدیمی خودتون و مادرانتون رو برامون بفرستید با افتخار در کانال قرار میدیم 🥰❣🙏
با تعجب داشتم نگاهش میکردم و توی دلم میگفتم چرا یه مادر باید اینقدر سنگدل باشه که به طرف اومد منو از سر راهش کنار زد و از بغلم رد شد!
خودمو به خدیجه رسوندم، سرشو گذاشته بود روی زانوهاش و گریه میکرد🥺😭
رفتم پیشش نشستم نمیدونستم چی بگم که دلداریش بدم اصلا نمیدونستم توی اینجور مواقع چی باید گفت!
یکم که آرومتر شد گفتم چی گفتین توی اتاق!؟
خدیجه سرشو به دیوار تکیه داد آب بینیشو بالا کشیدو گفت میگن که عباس از گوشت و خون خودمونه نمیذاریم همچین موقعیت خوبی از دستمون بره!☹️
چینی به بینیم دادمو گفتم اییییشش کدوم موقعیت خوووب؟!
شانهای بالا انداخت و گفت من چه میدونم
فعلا که از نظر شاه و ملکه بهترین پسری که توی این منطقه پیدا میشه عباسه لندهوره!
صورت سرخ از گریهشو توی دستاش گرفت و نوچی کرد و بعدش زمزمه وار گفت هیچ راه دیگهای ندارم یا باید از شر خودم خلاص بشم یا باید قبول کنم!
وحشت زده چنگی به دامنش انداختمو گفتم وا یعنی چی از شر خودم خلاص بشم؟!هیچ معلوم هست چی داری میگی؟
نمیبخشمت به خدا اگه به همچین چیز احمقانهای حتی فکر هم بکنی!🤨😤
تک خندهای کردو گفت باشه بابا حالا توهم زدی😅
گفتم حالا خندیدنت وسط این برهوتی که توش گیر کردیم واسه چیه
گفت واسه اینکه فهمیدم توی دنیای بزرگی حداقل واسه یکی مهمم!🥰🥲
_ نگو اینطوری همه دوست دارن همه چیزم خوب بودا فقط نمیدونم یهو این عباس دست پهن چرا همه چیزو بهم ریخت!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🕊🌷
هر کی از حاجی میپرسید:
+نظرت در مورد فلانی چیه؟
حاجی چه فلانی رو میشناخت
چه نمیشناخت،فقط یه جواب میداد:
-میگفت:
من فقـط خودمـو خوب میشناسم که
از همه آلوده ترم...😔💔
🕊🌷
#شهید | #ابراهیم_همت
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🌷حاج اقا نجابت(ره) :
وقتی که بنده مشرف شدم خدمت استاد خودم مرحوم سید علی اقا قاضی(ره) فرمودند :
آقاجان فورا هر حقی که هر کس بر گردن تو دارد باید ادا کنی.
✍ خدمت ایشان عرض کردم : بله استاد مدتی قبل در بین شاگردهایم که نزد بنده درس طلبگی می خواندند ، یکی خوب درس نمی خواند. بنده ایشان را تنبیه کردم. اذن از ولی او هم داشتم در تربیت. در ضمن این جا هم نیست که از او طلب رضایت کنم.
🌷فرمودند : همان که گفتم هیچ راهی نداری ، باید پیدایش کنید. گفتم آدرس ندارم ، گفتند باید پیدا کنید حق مردم با #شهادتهمپاکنمیشود.
🌷 استاد ما مرحوم آقای قاضی فرمودند :
✍ هر حقی که برگردنت باشد تا ادا نکنی باب روحانیت ، باب قرب ، باب معرفت به سویت باز شدنی نیست. یعنی این ها همه مال حضرت احدیت است. و حضرت احدیت رضایت خود را در راضی شدن مردم قرار داده است خود دانید.
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#تلنگرانه
استغفاریعنی:
خدایامننتوانستماززندگیامخوبلذت
ببرم، حالمبداست،
اخلاقمبدشده،
عاشقنشدمودرخود پرستیماندهام،
روحمکثیفشده
ودیگر از چیزی لذت نمیبرم،درستمکنتاباقیماندۀزندگیام را لذت ببرم...(:♥️
#استادپناهیان🌱
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبَايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحًا قَرِيبًا
🔹همانگونه که بیعت رضوان نوید فتحی بزرگ بود، نماز جمعۀ دیروز امت پشت سر ولی امر مسلمین جهان، عهدی دوباره برای پیروزی است. آرامشی که خداوند آن روز بر دلهای مؤمنان نازل کرد، امروز در قلبهای ماست. دشمنان بدانند، فتح نزدیک است و ما ایستادهایم.
📖 فتح: ۱۸
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
12.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️اگر از مقابله با اسرائیلِ شرور فرار کنیم؛ چه اتفاقی خواهد افتاد؟!
👈 این درس تاریخ برای امروز ماست
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 در مکتب حسین(ع)؛
چیزی جز زیبایی نیست...
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
سلام و احترام دوستان عزیز لطفا شما هم خاطره یا رسم های و آداب قدیمی خودتون و مادرانتون رو برامون بفر
💙❣
خدیجه ازینکه به عباس گفته بودم دست پهن خندش گرفته بود، چرخیدم سمتشو گفتم راستی این پیشنهاد خودش بوده یا باباش؟!
خدیجه با بیحالی گفت سهتایی نشستن واسه بدبختی خدیجهی خاک بر سر تصمیم گرفتن بعدشم به عباس اقا اعلام نمودن تصمیمشو ایشون هم ایی همچین بدش نیومده انگار!☹️
نشستیم هرچی دلمون خواست بار عباس کردیم اما چیزی از بار غممون کم نشد
چند روز دیگه هم گذشت خدیجه همچنان ناراضی بود اما مگه گوش عمه به این چیزها گرفتار بود؟!
آخر سر هم یک روز با حسین و حسن آقا به شهر رفتن و خرید های لازم رو انجام دادن و موقع برگشت اومد توی اتاق یک پیراهن سفید با کفش و روسری شیری رنگ گذاشت جلوی خدیجه و گفت فردا با همین لباس ها عقد میکنی!
با همینا هم میری سر خونه زندگیت امروز هم با دلبر و منیژه میری حموم محل خوب خودتو میسابی ،🤨
سپردم اونجا هم حواسشون بهت هست اگه یدونه فقط یدونه از چیزایی که بهت گفتمو انجام ندی ها زنده زنده میزارمت روی آتیش 🔥😡
خدیجه با نفرت به عمه نگاه میکرد!
عمه مغرورانه روشو برگردوند و رفت بیرون
درو که بست با صدای بلند طوریکه خدیجه بشنوه گفت شده زیاد به خودت سخت نگیر عادت میکنی،
همهی دخترها اینجوری عروس میشن
قرار نیست همه از اول شیرین و فرهاد باشن که😏
خدیجه که از دور شدن صدای عمه متوجه شده بود که عمه دور شده وسایلی که روبروش گذاشته بود رو برداشت و محکم پرت کرد اونطرف🛍
من بی صدا گوشهی اتاق نشسته بودم و به خدیجهای که توی این چند روز رنگ به رخش نمونده بود نگاه میکردم...
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°