۞ تلنگری برای زندگی ۞
🌸🌺🍃 البته هرچند وقت یکبار هم یک ماشین پر از انواع وسایل از پارچه و لباس گرفته تا گیره سر و وسایل آش
🌸🌺🍃
شاید به همین خاطر بود که کاری به کارش نداشت، درکل مینا خانوم زن با فرهنگ و از خدا ترسی بود😇😮💨
لعیا هم که خودش آقا و رئیس خودش و البته ماهم بود!!
اگر لباسش یک ذره با مال یکی از دخترها فرق داشت دیگه واویلا بود؛ حتی اگه لباسیکه برای لعیا میخریدم خوشگل تر از مال خودمون بود هم داستان داشتیم..!
فصل پاییز از راه رسیده بود هوای ده عالی بود!
توی هر کوچه و پس کوچهی روستا پر از برگ های رنگا و رنگ بود، بیوک خونوادهی دوست تهرونیش آقای عمادی رو دعوت کرده بود!!
( آقای عمادی پدر تارا و سارا که برای عروسی راحله و امیر اومده بودن)
قرار بود بیان و بیوک برای آخر هفته گفته بود دوتا بوقلمون پر قرمز رو باید براشون طبخ کنیم🍗
روز پنج شنبه از بلند گوی مسجد اسم بیوک رو خوندن و گفتن بیاد مخابرات تلفن کارش داره، کم پیش میومد که کسی با بیوک کار داشته باشه!!📞
بیشتر اوقات که دخترا زنگ میزدن بامن کار داشتن، با خودم گفتم یعنی کیه که با بیوک کار داره!!
ربع ساعت از رفتنش گذشته بود که برگشت، یکم نشست و من هرکاری کردم آخرشم نتونستم زبون باز کنم و ازش بپرسم که کی بود و یا چیکارش داشتن!🙁🤔
یکی دو بار به دختربس نگاه کردم
میخواستم بهش اشاره بدم که اون از آقاش بپرسه؛ اما دختربس قلاب و کاموا به دست مشغول بافتن شال بود واسهی خودش🪢
یکم که گذشت بیوک خودش به حرف اومد!
همونطور که توی فکر بود و به روبروش خیره بود گفت : امیر فردا میره شهر؟!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💚✨💚
✨💚
💚
#صحیفهسجادیه ✨📿🍃
↯🌙
حضرت زین العابدین امام سجاد علیه السلام فرمودند:
وَ لَوْ كَانُوا كَذَلِكَ لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الْإِنْسَانِيَّةِ إِلَى حَدِّ الْبَهِيمِيَّةِ فَكَانُوا كَمَا وَصَفَ فِي مُحْكَمِ كِتَابِهِ
﴿إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبيلاً﴾.
و اگر چنين مىبودند، از دايره انسانيت برون مىافتادند و در زمره چارپايان در مىآمدند. چنان مىشدند كه خداى تعالى در محكم تنزيل خود گفته است:
(چون چارپايانند، بل از چارپايان هم گمراهتر.)
📚 صحیفه سجادیه،دعای١،فراز٩
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
📜 همان فاطمه...
✏️ زن بهخاطر اينكه استعدادهاى انسان را به خودش جذب، و در خودش ضايع نكند و باتلاق استعدادهاى عظيم انسان نشود، خودش را مىپوشاند و حركتش را، نگاهش را و گفتوگويش را كنترل مىکند.
✏️ زن هنگامى كه ببيند بايد حرف بزند، حرف مىزند؛ همانطور كه فاطمه حرف زد. هنگامى كه ببيند بايد بيرون بيايد، بيرون مىآید؛ همانطور كه زينب بيرون آمد.
✏️ همان فاطمهاى كه معتقد است سعادت زن در اين است كه كسى او را نبيند و او كسى را نبيند، همين فاطمه عليهاالسلام هنگامى كه حقى مطرح است و خَلق به ظلمى دچار شدهاند، داد مىزند و فرياد مىکند و طورى خلق را به محاجه مىکشاند و با احتجاجش محكوم مىکند كه گويا رسول از خاك سر برداشته.
✏️ فاطمه عليهاالسلام در آن لحظه كه آن دفاع را از على عليهالسلام كرد و در آن لحظه كه خواست حكومت اسلام را از انحطاطى كه سر راهش است، نجات دهد و از سطح پاسدارى و پرستارى بالاترش بياورد، كسى را تحريك، و خلق را به خودش جذب نكرد، بلكه به حق دعوت كرد.
📄 برشی از کتاب
📚حجاب و آزادی روابط
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💌 پای حرف هرکسی ننشین
#پیام_معنوی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
10.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 از امام جواد(ع) اینو بگیر...
👈 این بهترینه!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🌸🌺🍃 شاید به همین خاطر بود که کاری به کارش نداشت، درکل مینا خانوم زن با فرهنگ و از خدا ترسی بود😇😮💨
🌸🌺🍃
دختربس همونطور که در حال بافتن بود با سر پایین جواب داد:فردا که جمعهاس…مگر اینکه مسافر یا دربستی داشته باشه وگرنه نمیره!!
دست هاشو طبق عادت همیشهاش قفل شده گذاشت پشت سرش و گفت :فردا که خواست بره خبرم کن!
اینبار دختربس سرش رو آورد بالا و به آقاش نگاه کرد: چطور آقا جون؟!
میخواین برین شهر؟!
_نه کارش دارم! آقای عمادی بود زنگ زده بود مخابرات گفت کاری براشون پیش اومده و نمیتونن فردا بیان،
میخوام بوقلمون هارو بدم امیر براشون ببره!
رومو کردم یه ور دیگه و زیر لب گفتم : باز خوبه میخواد بده امیر براشون ببره وگرنه اصلا نمیدونستیم که نمیانو کلهی سحر پامیشدیم شروع میکردیم الکی الکی غذا درست کردن!😒😮💨
دختر بس با چشم و ابروش ازم خواهش میکرد که چیزی نگم اما من حرف دلم رو زده بودم دیگه!
بیوک اما چیزی نگفت!،
همونجا توی هال نشسته خوابش برده بود
چینی به بینیم انداختم و گفتم : دختربس پاشو جای این کاهدون رو بنداز توی اتاق بالا…!!
بیدارش کن بره اونجا کپهی مرگشو بزاره!🤨
دختربس با چشم های از حدقه در اومده عصبی گفت :ننه توام انگار بدت نمیاد باز بلوا به پا بشه ها
اداشو در آوردم و اخرشم گفتم : بدو برو ببینم، کاری که بهت سپردم رو انجام بده!
فردا صبحش امیر مسافر نداشت و تهران نرفت
روز شنبه ساعت ۷ صبح قرار بود راهی بشه
بیوک اومد جفت پای بوقلمون های بیچاره رو با نخ بست!
بعدشم جفتشون رو گذاشت توی جعبهی چوبی میوه..🦆
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💚✨💚
✨💚
💚
جابر عرض کرد:
یا امیرالمؤمنین؛
دیشب را در چه حالی به صبح رساندید؟!
حضرت فرمود:
به صبح رساندیم
در حالی که نعمت الهی
بر ما بی شمار بود،
و اما گناهانِ ما فراوان.
_ نمیدانیم #شکر کدام را به جا آوریم!
آیا شکر خوبیها و
خوش نامی هایی که از ما
نزد مردم معروف ساخته است،
یا پرده پوشی از زشتی هایی
که از ما رخ داده است؟!
| تحفالعقول،ص۳۵۷
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
میگفت: به هیچکس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند
خودش این طور بود
دیده بودم وقتی کسی حرف نامربوطی درباره آقا میزد اخم هایش می رفت توی هم
اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد جواب میداد
و گرنه بلند میشد و می رفت...
#شهید | #محمودرضا_بیضایی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
شلمچه دیگر نیاز به توصیف نداشت!
حجم آتیش دشمن و جنگِ سختی که
در اونجا جریان داشت....
بچهها تو جبهه در وصف آن یکجمله
میگفتند که بسیار شنیدنی بود:
یا اخوی لایُمکن الفَرار مِن شلمچه
إلّا به جراحت یا شهادت
#شهید | #شهدا | #شهیدان
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
36.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مثل عمو عباس(ع)
👤حجت الاسلام رفیعی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✍قال امیرالمومنین (علیهالسلام):
انسان عاری از شک تندرست است و شکاک بیمار است.
📚تصنیف غرر/ ۱۰۶۷
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💚✨💚
✨💚
💚
✅هیچ عملی را کوچک نشماریم
یکی از علمای اهل بصره میگوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانهام را بفروشم و به جای دیگری بروم. در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم. پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: برو و به خانوادهات بده. به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمیتواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند. آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمیکنم. گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانهام کسانی هستند که به این غذا محتاجترند. اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمیگشتم. روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر میکردم.
که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز میکرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشستهای؟! در خانهات خیر و ثروت است! گفتم: سبحان الله! از کجا ای ابانصر؟ گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت میپرسد و همراهش ثروت فراوانی است. گفتم: او کیست؟ گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد. سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که به دست آورده. خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بینیاز ساختم. در ثروتم سرمایهگذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم میکردم. ثروتم کم که نمیشد زیاد هم میشد. کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم. شبی از شبها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند. و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان حمل میکنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل میکند.
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت. از شهوتهای نفس مثل: ریا، غرور، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم. چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند: این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریههای آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت. بله دوستان من، خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری را خالصانه برای خدای تعالی انجام دهیم.
📚کتاب وحی القلم
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°