┈••✧❁📚🖊📚❁✧••┈
✨️ *تربیت در کلام علما*
❇️ بچه را تشویق به راستگویی کنید مثلاً لیوانی از دستش افتاده و شکسته و هیچ کسی هم ندیده است
شما نمیدانید که لیوان را چه کسی شکسته، میگویید این لیوان شکسته، هر کس آمد و گفت از دست من افتاده و شکسته به او جایزه میدهم.
نه برای اینکه لیوان را شکسته بلکه برای اینکه گناه را گردن دیگری نینداخت و یکی دیگر را متهم نکرد.
✴️ بچهها را برای این راستگویی جایزه بدهید تا شهامت پیدا کنند اشتباه خودشان را بگویند.
چرا؟ چون وقتی راست گفت، فهمش بالا میرود و شما دارید تربیتش میکنید که به آنچه که میفهمد عمل کند.
📔 راه رشد، جلد ۴، صفحه ۸۳
" آیتالله حائری شیرازی "
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🕊🌷
زیبایی ،سادگی و اخلاص
همگی در یک قاب💔
#شهید | #محسن_حججی🥀
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
✨💚✨ بازم از قسمت کم عمق رودخونه گذشتیم و به سمت ده راه افتادیم!! از رودخونه که میگذشتیم به قبرستون
✨💚✨
پسر منیژه…اره…اره محمد و میگه
اما محمد که اینجا از دامن مادرش آویزونه!
با جملهی خدیجه که گفت آخ بدری خالت واست بمیره دیگه دیوونه شدم!🤯
منیژه که بغلم کرده بود رو از خودم فاصله دادم و داد زدم معلوم هست چی میگی؟!
اصلا بدری کو کجاست؟!
فاطمه که مثل ابر بهار گریه میکرد گفت زنداداش بدری رفت و بعدش هقهقش مانع ادامه دادن حرفش شد😭😭
هنوز توی بهت بودم، هجوم بردم سمت جنازه کوچولوی توی تابوت،
تا بهم برسن و دست هامو بگیرن روشو کنار زدم، برای یک لحظه قلبم گرفت و نفسم تنگ شد،،!
دختر کوچولوی من چشماشو بسته بود و توی اون پارچهی کتان سفید رنگ که دور صورتشو گرفته بود مثل ماه بود، انگاری خواب بود،،🥺
تکونش دادمو صداش زدم: بدری…بدری مامان دورت بگرده پاشو…😰🥶
محکم تر تکونش دادم: جان مادر ببین من اینجام ، دلت برام تنگ نشده بود!؟
اما نه انگار بیدار نمیشد خواب دخترم خیلی عمیق بود،
بهم رسیدن…
خواستن دورم کنن، خواستن جسم بی جون دخترکمو از دستم دربیارن اما من محکم بغلش کرده بودم و به خودم فشارش میدادم!!🥺
هرچقدر بیشتر فشارش میدادم بیشتر میفهمیدم که چقدر دلتنگش بودم که چقدر بیقرارش بودم
نمیفهمیدم کی پیشمه، نمیفهمیدم کی چی میگه، فقط میخواستم دخترمو بردارم و فرار کنم..!
همه دورم جمع شده بودن، یا گریه میکردن یا با اندوه نگاهم میکردن
سعی میکردن بچمو از بغلم بکشن بیرون اما زورشون به منِ مادرِ داغ دیده نمیچربید!😤😫
حتی عمه خورشید هم نتونست بدری رو از بغلم بکشه بیرون..
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
📖 ″برشی از خاطرات″ | محمود رضا بیضایی
#شهید | #محمودرضا_بیضایی🌹
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
خدا همیشه دلتو گرم میکنه چی از این قشنگ تر …🌸🌱
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
اعتماد به خدا بزرگترین امید من است
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🍃🍃🌸🍃
🌸حضرت محمد صلی الله فرمودند:
هرکس که خواهد خانه اش به نعمتِ بی حساب آبادان باشد، به ذکر شش گانه زیر بپردازد:
🌸 اول آنکه در آغاز هرکار بگوید:
" بسم الله الرحمن الرحیم "
🌸 دوم آنکه چون نعمتی از راه حلال نصیبش شد،بگوید:
"الحمدالله رب العالمین"
🌸 سوم آنکه چون خطا و لغزشی کند بگوید:
«استغفرالله ربی و اتوب الیه.»
🌸 چهارم آنکه چون غم و اندوه براو هجوم آورد بگوید :
" لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم "
🌸 پنجم آنکه چون کارجدیدی شروع کند،گوید ماشاالله.
🌸 ششم آنکه چون از ظلم ستمگری هراس کند بگوید:
«حسبناالله و نعم الوکیل.»
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💠 #پیوند | #امام_علی عليه السلام
🔹 الْمُوَاصِلُ لِلدُّنْيَا مَقْطُوعٌ
🔸آن كه به خاطر #دنيا پيوند برقرار كند، پيوندش گسستنى است!!
📗غرر الحكم، ح 628
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 #پند | خضوع جهان در مقابل پروردگار!
وَلَهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ كُلٌّ لَهُ قَانِتُونَ
و از آن اوست تمام کسانی که در آسمانها و زمیناند و همگی در برابر او خاضع و مطیعاند. [روم، ۲۶]🌿
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
💎•| امیرالمؤمنین علی (ع): بَشِّرْ نَفْسَكَ بِالظَّفَرِ بَعْدَ الصَّبْرِ
خويشتن را بشارت ده كه در پى صبر نوبت ظفر آيد.
صبر تلخ است اگر چو زهر، وليك
نحس بسيار گشت سعد از صبر
نفْس را ده بشارتى كه تو را
همه فيروزى است بعد از صبر...👌🏻
📚 نثر اللئالی، ص۵۴
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
✨💚✨ پسر منیژه…اره…اره محمد و میگه اما محمد که اینجا از دامن مادرش آویزونه! با جملهی خدیجه که گفت آ
✨💚✨
جیغ میزدم و از همه میخواستم ولم کنن و برن ، جیغ میزدم و میگفتم دور شن بچم خوابه بیدار بشه این همه آدمو بالا سرش ببینه میترسه اما کسی به حرفم گوش نمیکرد!🥺😭
دستی مردونه و قوی بچمو از بغلم کشید و بردش!
عمه خورشید و منیژه محکم گرفته بودنم و نمیذاشتن برم پسش بگیرم، دیدم…با چشمای خودم دیدم که پارهی تنم رو گذاشتن توی اون چاله و روش خاک ریختن
جیغ میزدم و سعی میکردم دستامو آزاد کنم اما نمیذاشتن!
جیغ میزدمو التماس میکردم خاک نریزن رو جگرگوشهم اما نمیشنیدن!😫
بچمو که زیر خاک کردن فشار دست عمه و منیژه روی دستهام کم شد، خودمو رسوندم به قبر بدری و مشت مشت خاک ریختم روی سرم تا باز بهم برسن تموم سرو صورتم آشفته بود!
دامن لباسم که موقع رد شدن از رودخونه خیس شده بود و حالا روش خاک میریخت پر از گل و لای بود!
اینقد صورتمو چنگ زدم تا سوزش گونههامو احساس کردم اما آروم نمیشدم!
میخواستم اونقد خودمو بزنم تا بمیرم اما نمیذاشتن..!
از ته دلم ضجه میزدم…همهی کسانیکه دورو برم بودن گریه میکردن؛توی حال خودم نبودم و همه رو پس میزدم میخواستم پیش دخترم آروم بگیرم اما نمیذاشتن😭😭
کم کم مردم رفتن و دوروبرم خلوت شد…
از عمه خورشید و دخترا خواهش کردم راحتم بزارن تا با دخترم حرف بزنم
افتادم روی قبر و تا نا داشتم گریه کردم😞
نمیدونم چقدر گذشته بود اما سرمو که بلند کردم هوا کمکم داشت تاریک میشد…
فاطمه و خدیجه دو طرفم نشسته بودن و از چشمهای پف کرده و به خون نشستهشون معلوم بود پا به پای من اشک ریختن…!
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°