خانجونهمیشهآخرِتلفنهاشمیگه
" کارینداشتمزنگزدهبودم
صداتُبشنوم "
خانجونراستمیگه ، صداچهکاراییکه بادلِآدمانمیکنه ..
یهچیزیمهست ، بهاسم [ تضادِاحساسات ]
وقتیپیشمیادکهآدمنمیدونهچه
حسیبهیکیدارهواحساسشمتغیره
یهدفعهخوششمیاد ، یهدفعهبدشمیاد
دقیقنمیدونهدوسشدارهیانداره ، بعدوقتاییکهحسشخوبه ، رفتارشهمخوبه وُ برعکس
واونطرفمقابلگیجمیشهکهچشه ..
توترافیکبودم ، غروبقشنگیبود
بهماشینبغلیاشارهکردم ، فکرکرد
آدرسمیخوام ؛ شیشهرودادپایین ، گفتم : غروبآسمونُببین!
یهنگاهانداخت .. گفت ، قشنگه
بعدشملبخندزد (:
- گاهیمردمُشگفتزدهکن .
- تامیلا -
4_5947302048687982412.m4a
3.01M
- القصه ، عزیزم
امروزبهانهایشدهتابافرسنگهافاصله
ازهمینجاوُپشتِهمینصفحهیِچنداینچی
محکمبغلتکنم ؛ ودرازایِ
تمومِشباییکهخستهبودیُکمآوردی
بهتبگمکهتنهانیستیُ ؛ چقدربرامعزیزی
مراقباونمنحنیِلبخندتباش
عکاسِخوشذوقٌباسلیقهیِما♥️✨.
*بهرسمِسالپیشُ ؛ سالهایِپیشتر