او ؛ ازدرونویرانبوداما
نگاهشکهمیکردیمانندکوهیباشکوهبود
او ؛ درونشاشکمیریخت
امانگاهشکهمیکردیآدمیخندانباحالی
خوبمیدیدی
چهکسیحالشرامیفهمید؟ ؛ درحالیکه
همهظاهراورانگاهمیکردند ؛ نهباطنش ..
منحتیوقتیبهتفکرکهمیکنم
قلبمضربانشمیرهبالا
دستامشروعمیکنهبهیخکردنو
ازخیالتیهلبخندیگوشهیلبممیشینه
چهبرسهبهاینکهببینمتتورو(:!
- تامیلا -
چشمها عزیزان ، از قصهي چشمها غافل نشیم .
چشمهاخیلیمقدسنوبحثشونو
زیباییشونانقدرزیادهکهزبانقاصرمیشه
ازبیانوبهتصویرکشیدنش
لازمهبگم؟
وقتیبراتونآهنگمیفرستم
یعنیشماعزیزترینآدم ِ زندگیمنید ..
ارهخلاصه
- تامیلا -
ولیبایدقبولکنیمصفاغتشاشگرا باکساییکهمعترضهستنجداست ..
مثلاامروزتوتاکسینشستهبودم
یهخانومیکهحجابمناسبینداشتسوار تاکسیشد
بحثوضعیتکشورواتفاقاتاخیرشد
همینطوررانندهداشتصحبتمیکرد
اینخانومبرگشتگفت
منبهشخصهحجاباصلاخوبیندارم
وضعیتمهمینیهستشکهالانمیبینید
اتفاقامعترضگرونیواقتصادناقصمون
هستم
اماقرارنیستوطنمُبهحرفدوتاتازهبه
دورانرسیدهبفروشم
خودباباقاسمگفمن ِ بیحجابمدخترشم
بعدکرایهروحسابکردوپیادهشد