ازاونجاییکه ؛ بهصورتخودجوش
پذیرفتمکهشام ِ امشبُمندرستکنم
میریمبرای ِ آشپزیکردن
بعداز۲ماه ..
انشاءاللهکهخیره😂🚶🏿♂
- تامیلا -
ازاونجاییکه ؛ بهصورتخودجوش پذیرفتمکهشام ِ امشبُمندرستکنم میریمبرای ِ آشپزیکردن بعدا
خب ؛ تااینجانتیجهیمطلوبیداشت ..😂🙂
شایدروزیبینخاطراتازامشبکهچهشدُ
چهگذشت ؛ سخنبگویم
اماازاینساعتُ
اینتاریخ ؛ بماندبهیادگار
لحظات ِ شیرینُفراموشنشدنی
ِ ۱۰دی ِ ۱۴۰۱
شببخیر؟
بهقول ِ اونبندهخدا ؛
شببخیرگفتنما ؛ محض ِ ادای ِ ادباست
ورنهچونشببرسد ؛ اول ِ بیداریماست
- تامیلا -
شببخیر؟ بهقول ِ اونبندهخدا ؛ شببخیرگفتنما ؛ محض ِ ادای ِ ادباست ورنهچونشببرسد ؛ اول
شباونجاییبخیرمیشه ؛ کهبتونیم
بدونفکرُ ؛ بغضُ ؛ دلتنگیُ ؛ اشک
بخوابیم
ارهعزیز ؛ اره ..
هدایت شده از مُنیب ؛
وقتی درجواب چته میگم هیچی ،
نه این که هیچیم نباشه ؛ دلیل ناراحتیم
یه سری چیزای چرتن که در کنار هم قرار
گرفتن میشن باعث ناراحتیم و من وقتی
بگمشون از نظر شما خیلی چرت ، پس
همینجور محترمانه میگم هیچی .
- تامیلا -
وقتی درجواب چته میگم هیچی ، نه این که هیچیم نباشه ؛ دلیل ناراحتیم یه سری چیزای چرتن که در کنار هم
دوستان ؛ حق
حق ؛ دوستان ..
یهنصیحتیمیکنم ؛ هیچوقتیادتوننره
[ البتهکهدرجایگاهینیستم ؛ نصیحتکنم ]
اگهیهروزی ؛ بهیهجایگاهیرسیدین ؛
اول : هیچوقتگذشتتونُفراموشنکنید
دوم : کساییکهتومسیرناهموارزندگی ؛
کمکتونکردن ؛ هرجاخوردینزمینزانوهای ِ زخمیتونُ
ماساژدادن ؛ هرجادمپرتگاهزندگیبودین
دستتونُگرفتنُمانعازافتادنتونتهدرهشدن
فراموشنکنید
حالممثلمادری ِ که ؛ دوتاازبچهها ؛ ویکیازنوههاشُتوی ِ زلزلهازدستدادهُ
حالادارهبادستایخودشآوارُازروی ِ عزیزاشبرمیداره ..
همینقدرآشفته ؛ همینقدرغمانگیز
یهدوستیداشتیم ؛ هرجاغمُغصههای ِ عالم
میومدرودلمونمیگف :
کاکو ؛ غصهنخور ؛ همیشهکهدنیا
ایجونمیمونه
خواستمبگم
قربونشکلماهت ؛ فعلاکهدنیا
باماسرلجافتادهُ ؛ دارهراهنمیادباهامون ..
داشتمبین ِ کانالامیگشتم ؛ کهیهنوتیف
ازیهفردناشناساومد ..
واردپیویششدمُ ؛ بعدازسلامُاحوالپرسی
بایههمچینپیامیمواجهشدم ؛ خواستمبگموسط ِ همینزندگی ِ دردناک
آدماییهستن ؛ کهلحظاتتلخُ ؛ برایما
شیرینترمیکنن
آدماییهستن ؛ دقیقازمانیکهداریبغضتُ
قورتمیدیُ ؛ اشکاتُازروگونههاتپاکمیکنی
اینطوریباعثلبخندتمیشن(:
مواظبآدمای ِ اینشکلی ِ زندگیتونباشید
امضا ؛ مهلوف
- تامیلا -
تهگالریم ؛ یَکعتیقههاییپیداکردم کهاصناوفففففففف ..
حق؟
- عتیقههایِخاکخوردهیِتهگالری -
- تامیلا -
یهچیزیخیلیوقتبودتوگلومبودُ ؛ واقعااگرحرفنزنمراجبش خفهمیشم ..
میرمسراصلمطلب
فضایاینابهطورفجیعیمتشنجبودهُهست
ازحرفهای ِ بیربط ِ آقای ِ فاتح
تاهمینقضیهایکهدرستشده
اخوی ؛ پشتسرتونحرفیزدهشدهبود؟
شاکیبودین؟
میتونستینمراجعهکنیدبهپیوی ِ همونخانوم [ بگذریمازاینکهاونبندهیخدااصلاباشما نبوده ]
نهتنهانرفتین ؛ بلکهسرتونُانداختینپایین
واردگروهدخترونهشدین ؛
بابا ؛ باغیرتشهدای ِ کانالکمیلُمیشناسی؟
میدونیچندنفررفتنتوهمونکانالا ؛ تاشمانیایتوگروهدخترونهُجولانندی
آقااصلااومدی ؟
باشه ؛ حرفاتُزدی؟ ؛ ازحقتمثلااادفاعکردی؟
جای ِ اینکهبادخترادهنبهدهنکنی ؛ مثهیهمررردلفمیدادی ؛ یااینمبایدیادتبدن؟
باباشماآبروهرچیمردهبردین ؛ شهدای ِ مارفتنتاشمابهناموسمردمبگیهرزه؟
حاشابهغیرتتونبابا ؛ حاشا
غیرتفقطایننیستکهنزاریچادرازسر ناموستبکشن ؛ نهمشتی
ازحبعلیدممیزنی؟
اینهحبعلی ؛ محبببببعلی؟
فداییآسیدعلیهستی؟
بابافداییآسیدعلی ؛ بهواللههمونآسیدعلیفدایینمیخواد ؛
کسیُمیخوادکهنزارهبهناموساینمملکت
نگاهچپبشه ؛ بعدتومیایمیگیهرزه؟
حاشابهغیرتتون ؛ رویهرچی ِ پسرهسفیدکردین
ازهمهیایناچشمپوشیکنیم ؛ توهینتون
بهشهیدعلیوردیُکجایدلمبزارم؟
نگیدنه ؛ کهشاتهاشموجوده ..
اصلمطلب ؛ تهمت ؛ ریختنآبروییهمسلمون ؛ چیزایینیستکهبهسادگیبشهازشچشم پوشیکرد
حداقلازشهداخجالتبکشید
باشدکهرستگارشویم
علیعلی ..
- تامیلا -
حق؟ - عتیقههایِخاکخوردهیِتهگالری -
دلتنگینجومی(:
- عتیقههایِخاکخوردهیِتهگالری -
هدایت شده از بیرون پراکنی درونییاتم!
روی تخت دراز کشیده بودم. سرم روی مچ دستم، و چشمانم سقف اتاق را نظاره میکرد. خودم اما نبودم! میان انبوهی از آشفتگی، خسته و رها، راهی میجستم برای فرار کردن. خواب نامنظم، و گوش به تلفن ماندن، عادت تمام شبهایم بود. اما آن شب، ستارههایش بیشتر و ماهش پر نورتر و سکوتش عمیقتر بود. زنگ تلفن همراهم، افکارم را پاره کرد و گره زد به صدای دکتر که میگفت:«دوستمون با تو کار داره». لبهی تخت نشستم و چشمانم را بستم و نفسم را از ته سینه، خالی کردم. لیوان کوچک آب مدنی را از توی یخچال برداشتم و رفتم سمت ماشین.
جیپهای آمریکایی توی خیابانهای بغداد ایستاده بودند. چرکهای خون در چشمهای آسمان بغداد، لکه انداخته بود. به حاجی اصرار کردم که امشب أمن نیست. نمیخواهد برویم. خیال میکردم گشتی ساده و جمع آوری اطلاعات است. هیچکس از مقصد رفتنمان مطلع نبود و دستور حاجی بر این بود کسی نفهمد. و حتی خود من هم نمیدانستم کجا قرار است برویم ... کاش میدانستم ... کاش سرباز سرپیچی بودم ... کاش تلفنم زنگ نمیخورد ... و ای کاشهایی که، فقط دردش مانده است!
حال و هوایش همیشگی نبود. مقصدش هم مشخص نبود! به کجا نگاه میکرد؟! دنبال چه میگشت؟!
کلمهای تکلم نمیکرد. با اشارههای دست حاجی، به مسیر منتهی به فرودگاه رسیدیم. سکوت را شکاندم و پرسیدم:«حاجی بناست مهمون بیاد؟!». چشمان حاجی انتهای باند را میکاوید. فرودگاه بغداد خالی بود از هر پروازی. سکوت مطلق فراگیر شده بود و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای دانههای تسبیح حاجی بود که روی هم میافتاد و زیر لب ذکر زمزمه میکرد. اندوه دامن پراکنده بود در آسمان بغداد. با هر تکان عقربههای ساعت، قلبم تپش میکرد. تنها جوابی که حاجی داد، سرش را پایین آورد که یعنی، بله مهمان داریم! و شاید خودش مهمان سفری بود ...
خواستم که بروم. شاید هم نه، ته دلم نمیخواستم. شاید من مرد رفتن نبودم. تا همینجا هم زیاد آمده بودم. شاید حاجی این را از چشمانم خوانده بود که گفت دم خروجی بمان. شاید هنوز میوهام نارس بود و آمادهی چیدن نبود. تا ته خط باند فرودگاه آمدم. تیکآف هم کردم. اما بال پرواز نداشتم. و شاید اصلاً ته دلم ایمان به پرواز نداشتم ... حاجی اما رفیقش را تنها نگذاشت. مرد نصفه و نیمه نبود. تا ته خط رفت. لحظهای ترس نداشت. لحظهای توقف نکرد. قدمهای آخرش را محکمتر به زمین میکوبید و آخرین نگاهش، موقع رفتن، از پشت شیشهی ماشین، سینهام را شکافت و قلبم را در بین دستانش فشرد.
صدای مهیب انفجار، باند فرودگاه را لرزاند. آسمان بغداد به خون کشیده شد. آتش زبانه میکشید و ستارهها را میسوازند. رمق در پاهایم نبود. او مهندس ناآرامیها بود و حالا خودش شده بود دلیل اضطرابمان. آن شب بغداد بدون سحر ماند. صبح بدون حاجی برایمان وجود نداشت. غم با نور ماه، توی دل همه میتابید. حاجی رفت ... حاجی پروانهای بود که در میان آتش سوخت اما آنچه که ماند و میماند، آخرین نگاهش بود، که قلبم را به چنگ کشید و خراش انداخت روی دلم ...
#مهدی_شفیعی | #جان_فدا
#رفیق_طریق
*به وقت ۱۲ دی ۱۴۰۱. برای زخمی که کهنه نمیشود و ۱۳ دی ماهی که همیشه خونین است ...
1_2611777250.mp3
554.8K
همینصوت ِ ۵۸ثانیهای ؛ قابلیت ِ اینُداره
کهبشینیُزجهبزنی((((((((((:
- دلمان برایِ پدری کردنتان
تنگ شدهاست ؛ آقایِ لاله ها وٌ شقایق ها ..
پدرانه هایی که هر یتیم را میبٌرد به ژرفایِ تاریخ .
در کوچه پس کوچه هایِ کوفه ، همانجا که
مولایت پدری می کرد بر سر یتیمان ..
- چه زیبا جانت با قهرمان هایت
عجین شده بود ، فرمانده
قلب ها ♥️ -
-
-
* رخصت ؟ به نامِ پروردگاری
که نام از اوست .. !
در اقدامی فرهنگی با جمعی از صاحب
قلمان وٌ گویندگانی
از اقلیمِ جوان و نوجوان ؛
تصمیم بر حرکتی دلی وار
گرفته ایم وٌ در محفلِ کوچك و
صمیمانه یِ خود ،
پذیرایِ گویندگانی پا به رکابِ
بابایِ نرگس ها هستیم ..
جهتِ یاری رسانی به پیوی مراجعه کنید @Mahlof .
- با فنجانی چایِ بهارنارنج پذیرایِ شما
هستیم ^.^ -
* نویسنده خانوم و آقا - تکمیل .
* گوینده خانوم - تکمیل .
* گوینده آقا - ظرفیت موجود ..