eitaa logo
تنها مسیری های استان خراسان شمالی💞
309 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
6.6هزار ویدیو
49 فایل
نگاهت که تنهامسیری باشد سخت ترین لحظات زندگی به آرام ترین لحظات تبدیل می شود. آرامش درنوع نگاه توست.....👌💖 ارتباط با خادم کانال 💫لینک کانال اصلی تنهامسیرآرامش http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمان مشهدی 15 مراحل انتقال پیکر خانم قوچانی داشت انجام می‌گرفت و در کنارش فکری هم باید برای فاطمه می‌شد. فاطمه ای که ضریب هوشی اش ۸ بود اما بعد از عمل شد ۳! فاطمه ای که انگار حیاطش را دستگاه ها پیش می‌بردند تا خودش. فاطمه ای با جسم خسته و مجروح. رفتم آی سی یو دیدنش. البته که چیزی دیده نمی‌شد و باندهای سفید سر تا پایش را پوشانده بودند. بغضم را قورت دادم و محکم جلوی اشک هایم ایستادم. سر گذاشتم کنار گوشش و گفتم: «فاطمه خانم تورو خدا پاشو، برات از اون قوّتوهای خوشمزه ی کرمونی درست می‌کنم. از همونا که دوست داشتی. اصلا پاشو میخوام لهجه مونو بهت یادم بدم مگه دوستش نداشتی؟» مقاومتم تمام شد و با صورت خیس از اشک از آی سی یو بیرون آمدم. پچ پچ پرستارها را می‌شنیدم که امیدی به زنده ماندن فاطمه نداشتند. ضریب هوشی هم واقعا دلگرم کننده نبود. حالا جسم فاطمه روی تخت بیمارستان بود و زودتر باید درباره اش تصمیم گیری می‌شد. اما کی جرات داشت به آن مرد عاشق (آقای ممتحن) بگوید بیا به این حیات دستگاهی معشوقه ات پایان بده!!!سخت بود اما باید کم کم موضوع را پیش می‌کشیدیم. تشییع خانم قوچانی نزدیک بود، زهرا کوچولو باید عمل می‌شد، و ماهم باید با آقای ممتحن صحبت می‌کردیم. خدا باید صبر همه مان را چند برابر کند. این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی ______ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
مهمان مشهدی 16 به هر سختی و جان کندنی که بود مسأله را با آقای ممتحن مطرح کردیم. خیلی سفت و سخت مخالفت کرد، حق هم داشت. چه کسی می‌تواند راحت پایان زندگی عزیزترینش را بپذیرد؟ چه کسی می‌تواند همان لحظه ی اول پیشنهاد قطع دستگاه ها را قبول کند؟ با یک لحن خاصی که شاید ته مایه ی التماس داشت، گفت: «همین که نَفَسش بالای سر من و بچه ها باشه بسه». غرور مردانه اش نمی‌گذاشت اشک هایش را ببینیم اما می‌فهمیدم که توی دلش غوغاست. می‌فهمیدم از درون شکسته. می‌خواستم بگویم این نفسی که می‌گویید هم مال خودِ فاطمه نیست، مال دستگاه هاست. ولی چیزی نگفتم، درواقع چیزی نداشتم که بگویم. یک چفیه ی عربی برداشت و همراه همسر و برادر من رفتند گلزار. شاید می‌خواست با حاج قاسم مشورت کند یا شاید به یک خلوت با شهدا نیاز داشت.لحظه های سخت و وحشتناکی بود. تصمیم هم تصمیم بزرگی بود. برادر آقای ممتحن زینب و امیرعباس را با خودشان بردند مشهد. زهرا کوچولو هم بیمارستان بود و بهانه می‌گرفت. این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی عکاس زهره رضایی ___________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
مهمان مشهدی 18 در رفتن جان از بدن گویند هرنوعی سخن من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود 💔 و این روایت دیگر ادامه ندارد.....😔 📝 زهرا السادات اسدی عکاس زهره رضایی ___________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
اولین شهیده‌ 🇮🇷عضو گردان امام حسین(ع) بودم. چند وقت‌پیش باید می‌رفتیم ماموریت اما مادرم راضی نمی‌شد. نگران شهید شدنم بود. به مادرم گفتم:«مادر چی بهتر از شهید شدن. شهید شدن لیاقت می‌خواد.» خواهرم لیلا خیلی آدم ریز بینی بود. حرف که می‌زدی خوب دقت می‌کرد. گفت:« برای شهید شدن چیکار باید کرد؟» گفتم:« آدم باید توی قلبش شهادت رو جا بده. دنبالش باشه.» 🍂بهش گفتم:« حاج‌قاسم وقتی دستش رو می‌گیره به ضریح و اینطور اشک می‌ریزه، یعنی داره التماس میکنه. التماس می‌کنه برای شهادت.» 🍃لیلا‌مونم انگار دنبال راه می‌گشت. به پدرم گفته بود:« کاش من پسر بودم. کاش منم می‌تونستم شهید بشم.» آخرشم رسید. راهش رو پیدا‌کرد. شد اولین شهید زنِ روستا‌مون. خوش به سعادتش! 🥀شهیده لیلا غلامعلی‌زاده، رفسنجان 📝نویسنده: زینب کردستانی 🖋راوی: زهرا صفری _ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
«خونه سِر کوچه» 🌟میگوید زینب ننو صدایم می‌کرد. شما هم اگر دوست دارید ننو صدایم کنید. می‌گوید زینب یکدفعه عوض شد. یکدفعه جنس حرف‌هایش زلال شد، مثل آب چشمه. ننو می‌رود توی فکر. شاید دارد دنبال یک علتی توی گذشته می‌گردد. 🍂 می‌رود توی خاطراتش. از سختی گذشته حرف می‌زند. از پدربزرگ خودش می‌گوید. آن روزها که هیچ امکاناتی نبود. آب لوله کشی نبود. میگوید مردم اسم خانه‌مان را گذاشته بودند "خونه سِرکوچه". چون پدربزرگش یک مشک بزرگ داشته که از قنات بالای ده برای همه آب می‌آورد. هرتشنه‌ای از کنار خانه‌مان رد میشد با مشک پدربزرگ سیراب میشد. به گمانم یک سرنخی در گذشته پیدا کرده که می‌خندد و می‌گوید: «اَ وقتی زینب شهید شده، انگاری دوباره او مشک آقاجونم به راه شده، اسم خونه سِر کوچه دوباره سِر زبونا افتاده» 📝راوی: زهرا یعقوبی 🥀شهیده زینب یعقوبی روستای کهنوج معز‌آباد _____ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
«برا دوست و غریب» 👜کیف را گذاشت مقابلم گفت، برش دار، خیلی سنگین بود بغض کرد و کنارم نشست و گفت: از شلمچه رسیده بود این ساک تو دستش بود هن و هن کنان اومد تو خونه. گفتم، محمدعلی اینها چی ان؟ گفت، خاک از شلمچه آوردم خاک شهدایی هر کی از هم ولایتی ها و غریبه ها به رحمت خدا رفتن از این خاک بدید بریزن گوشه کفن شون تا شب اول قبر نور بشه براشون. گفتم این همه من گوشه خونه نگه دارم تا یه روزی؟ گفت، ننو اینا تبرکن گوشه خونه هم باشن خوبه. 🍂"ننو محمدعلی گفت، اولین نفر خودش بود که خاکها برا شب اول قبرش نور شدن" 📝راوی: رحیمه ملازاده 🥀شهید محمدعلی مرادی _____________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
بسم الله الرحمن الرحیم بچه های بزرگ 1 سال دوازدهم بودم و رشته ی ریاضی. از این‌هایی که کلی همه رویشان حساب باز می‌کنند که باید بروی رشته ی فلان و دانشگاه بَهمان! من هم تمام تلاشم را می‌کردم که اطرافیان ناامید نشوند. همه چیز طبق روال پیش می‌رفت، تا اینکه یک مزاحم کل معادله ی زندگی ام را بهم ریخت. البته نه فقط زندگی من، زندگی همه ی جهان! اسفندماه بود، اوایل خانه تکانی مادرها، که خبرهای رسمی ورود جناب کرونا به ایران را تایید کردند. و این یعنی بیچارگی من و امثال من. چون بلافاصله مدارس تعطیل شدند و بساط آموزش های غیرحضوری جان گرفت. همان موقع فاتحه ی درس و مدرسه و کنکور را خواندیم. سرکلاس حرف های معلم را به بدبختی می‌فهمیدیم حالا توی کلاس های مجازی که... یک رفیق صمیمی داشتم که از ۲۴ساعتِ شبانه روز ، ما ۲۶ساعت باهم بیرون بودیم 😁. حالا مدام اخبار اعلام میکرد تا کار ضروری پیش نیامده بیرون نروید. ماسک بزنید. ضدعفونی کنید. فاصله ها را رعایت بفرمایید. دستکش بپوشید. هر روز هم تعداد مبتلایان و متوفی ها را شونصد بار اعلام می‌کردند و عجیب ته دل آدم خالی می‌شد. ولی من آدم خانه نشینی نبودم. که اگر می‌ماندم قطع به یقین یا من افسردگی را می‌گرفتم یا افسردگی من را. باید فکری می‌کردم. خدایا لطفاً راه نجاتی بفرست. این روایت ادامه دارد... 📝 زهرا السادات اسدی ________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
بچه های بزرگ ۲ روزهای سختی بود. نه فقط برای من، برای همه. حس می‌کردم یک وحشت عجیب کل کشور را پر کرده. آدم های ماسک زده ای که از هم فاصله می‌گرفتند. کوچه هایی که از بازی بچه ها خالی شده بود. بیمارستان هایی که هر لحظه بر تعداد کرونایی هایشان افزوده می‌شد. و بوی الکل ضدعفونی ای که انگار فضای شهر را پر کرده بود. من و رفیق شفیق هم محترمانه خانه نشین شده بودیم. و چه مصیبتی از این بزرگ تر؟! . کلاس های مجازی هم سوهان روح و روانمان بود😐. در همین گیر و دار یکی از بچه های پایه ای که رفقاتش می ارزد به دنیا، پیام داد {گوشه ای از شهر کارگاه ماسک دوزی راه انداختیم. ماسک می‌دوزیم که همشهری هایمان کمبود نداشته باشند. اگر وقت داشتی بیا}. وسط آن برزخ لعنتی بال درآوردم، بااااااااااااااال. سریع مخ مامان و بابا را زدم و بیچاره ها هم زود کوتاه آمدند. البته با تدابیر شدید ضدکرونایی. که مبادا یکی یک دانه شان مویی از سرش کم شود. با رفیق گرمابه و گلستان مجهز شدیم به سلاح ماسک و ضدعفونی و راه افتادیم سمت کارگاه. و این خودش شروع یک اتفاق بزرگ و جدید در زندگی من بود. این روایت ادامه دارد... راوی: رضوان رستمی نویسنده: زهرا السادات اسدی ________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
بچه های بزرگ ۳ فضای کارگاه ماسک دوزی برایم جالب بود. آدم های آنجا انگار نه خسته می‌شدند نه ترسی از کرونا داشتند. از اول صبح کار شروع می‌شد و تا نماز مغرب ادامه داشت. از همه تیپ و سِنی هم می‌توانستی توی کارگاه پیدا کنی. همان وقتی که خیلی ها جلوی تلویزیون زانو زده بودند و با اخبار کرونا فشارشان از ترس بالا و پایین می‌شد، یک اکیپ فعال و باحال رها از هرچه فکر و خبر منفی مشغول دوختن ماسک بودند. از کارگاه و آدم هایش خوشم آمده بود. صبح به صبح همراه رفیق جان خودمان را می‌رساندیم آنجا و پای میز پِرِس بسم الله را می‌گفتیم. ما مسئول بسته بندی و پرس کردن بسته های ده تایی بودیم. روزهای خوبی بود و ذره ذره داشتم با آدم های نابی آشنا می‌شدم. با یک گروه جذاب و سرزنده. از آنهایی که سر و ته شان را اگر می‌گرفتی از خانه ی مادرهای شهدا سر درمی‌آوردند. برای مادرها تولد می‌گرفتند. دورشان جمع می‌شدند که تنها نباشند. خانه هایشان را جارو می‌زدند. هدیه می‌بردند. روزی مولودی خوانی و روزی روضه راه می‌انداختند. یکی از پاتوق های اصلی و همیشگی آنها خانه ی مادر شهید عبداللهی بود، یک پیرزن دوست داشتنی با خانه ای پر از عکس شهدا. این روایت ادامه دارد... راوی: رضوان رستمی نویسنده: زهرا السادات اسدی _______ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
بچه های بزرگ 4 به چشم بر هم زدنی ۴سال از آن روزهای کرونایی گذشت و حالا من عضو ثابت همان گروهی بودم که پاتوق اصلی شان گلزار بود و خانه ی مادران شهدا. یک جمع صمیمی و البته پای کار. با بهانه و بی بهانه دورهم جمع می‌شدیم. کافه، تولد، مهمانی، گلزار و... همه جا باهم می‌رفتیم حتی ایام سالگرد حاج قاسم، با همین رفقای بامرام می‌رفتیم هرکاری که از دستمان برمی‌آمد انجام می‌دادیم. مخصوصا کمک دست بچه های موکب شهدای فاطمیون. اما امسال متاسفانه به خاطر کلاس های دانشگاه خیلی نمی‌توانستم برای کمک بروم. بیشتر درگیر کارهای شخصی بودم. امتحان های وقت و بی وقته استادها من را میخکوب کتاب کرده بود. تااینکه یک روز ظهر انفجاری حوالی گلزار را لرزاند. و به ثانیه نرسیده گرد غم پاشیدند روی شهر، نه نه، روی کل کشور... چقدر حال همه ی ما بد بود آن روز. چقدر ثانیه ها کند می‌گذشت. چقدر آمار شهدا هر لحظه بیشتر می‌شد. چقدر دلم بی‌تاب بود. چقدر چقدر چقدر 😭 این روایت ادامه دارد... راوی: رضوان رستمی نویسنده: زهرا السادات اسدی ________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
بچه‌ های بزرگ ۵ روز بعد از حادثه دنبال بهانه بودم که خانه نمانم. دلم بی‌طاقت شده بود. اخبار و فضای مجازی هم اعصابم را بیشتر بهم می‌ریخت. بروم گلزار؟ بروم پیاده روی؟ بروم پیش بچه ها؟ بروم دانشگاه؟ خدایا کجا بروم که این حال خرابم کمی خوب شود! دلم می‌خواست خودم را از خودم بکشم بیرون و برای این همه آشفتگی فکری بکنم. اصلا چرا دیروز من جزو شهدا نبودم؟! چرا امسال اینقدر کم گلزار رفتم؟! چرا استادهای ما همیشه ی خدا در حال امتحان گرفتن هستند؟! بهانه می‌گرفتم. توی همین حال و هوا بودم که یکی از بچه ها پیام داد: (کی میری غسالخونه؟). از تعجب شاخ هایم داشت در می‌آمد، پرسیدم: (غسالخونه؟؟؟!!!). نوشت: (بله، برای غسل و کفن شهدا، نیرو میخوان. بچه ها بهت نگفتن؟). نمی‌دانستم چی باید بنویسم برایش، پاک گیج شده بودم. غسل و کفن شهدا؟! ما؟! نوشتم: (ببین من نمی‌فهمم قصه چیه. کسی‌م چیزی بهم نگفته ولی پاشو بریم گلزار اونجا درباره ش تصمیم بگیریم). سریع لباس پوشیدم و راه افتادم. دل نگرانی، ترس، هیجان و... باهم روی قلبم آوار شده بودند. حتی گفتن کلمه ی غسالخانه هم یک ترسی دارد، چه برسد به رفتنش! خدایا یعنی بچه ها می‌خواهند بروند برای غسل و کفن؟ من هم بروم؟ نروم؟ سوالات، رگباری به مغزم فشار می‌آوردند. تا گلزار برسم باید به یک نتیجه هم می‌رسیدم. با خودم گفتم نهایتش هر شهید ۴تا ترکش خورده و کمی خون از بدنش رفته، این هم که ترس ندارد پس اگر به من تعارف کردند حتما می‌روم. این روایت ادامه دارد... راوی: رضوان رستمی نویسنده: زهرا السادات اسدی _____________ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman
بچه های بزرگ ۶ گلزار دورهم جمع شدیم و منتظر ماندیم تا اکرم (سردسته ی همان اکیپ خفن و پایه) خبرمان کند. مدتی گذشت و ما سرگرم کمک دادن در موکب ها شدیم. تا اینکه اکرم زنگ زد و گفت خودتان را برسانید مجموعه ی امام خمینی. چندتایی از بچه ها که دیدند راستی راستی قضیه دارد جدی می‌شود، جا زدند و از ما جدا شدند. طفلکی ها دل آمدن نداشتند. ولی من تصمیم گرفته بودم بروم. نمی‌فهمیدم دلش را دارم یا نه، اما عزمم جزم بود. سریع با ماشین یکی از بچه ها خودمان را رساندیم همان جا که اکرم گفته بود. کمی معطل شدیم تا گفتند برویم هلال احمر. وقتی رسیدیم هلال، مردها مشغول شستن پیکر مردهای شهید بودند. و جایی نبود تا ما زن ها دست به کار شویم برای شستن پیکر زن های شهید. مدتی گذشت تا مسئولین به نتیجه رسیدند پیکر خانم ها را منتقل کنند به بهشت زهرا (سلام الله علیها) و غسل و کفن آنجا انجام شود. دونفر داوطلب نیاز بود که وارد سردخانه شوند و پیکر خانم ها را شناسایی کنند برای انتقال. همه به هم نگاه می‌کردیم، شاید تازه متوجه شده بودیم چه تصمیم بزرگی گرفته ایم و کجا نشسته ایم! باید بین حدود صدتا پیکر قدم می‌زدیم و شهدای خانم و آقا را جدا می‌کردیم. سخت بود و البته نفس گیر... اکرم و فاطمه السادات داوطلب این کار شدند و این شناسایی استارت کار ما را زد. این روایت ادامه دارد... راوی: رضوان رستمی نویسنده: زهرا السادات اسدی ____ 📌کانال ، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/Tanhamasirkerman