eitaa logo
تنها مسیری های استان کرمان
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
8.1هزار ویدیو
48 فایل
جهت ارائه انتقاد، پیشنهاد و ارتباط با ادمین کانال👇 @YASNA8686 در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد 🌹☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9
مشاهده در ایتا
دانلود
📔از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت 1️⃣ روستازاده قهرمان 🌱 عاشق فرارسیدن بهار بودم، زمستان ما بسیار سخت بود. و پلاستیکی که به آن «بشور و بپوش» می‌گفتیم و ایران، زنِ کرامت، آن را می‌دوخت، بدون هرگونه زیرپوش یا روپوش به تن ما بود. بعضی وقت‌ها از شدت سرما، چادر شب یا چادر مادرمان را دورمان می‌گرفتیم. ⭐ مادرم با چارقَدِ خودش دور سرم را محکم می‌بست که به تعبیر خودش، باد توی گوش‌هایم نرود. از شدت سرما دائم در حال دندان گریچ* بودیم. مادرم زمستان‌ها مقداری مائده* خشک‌شده که مثل سنگ بود (شلغم پخته‌شده خشک‌شده) به ما می‌داد. جویدن یک شلغم نصف روز طول می‌کشید. مقداری شیشْت (سنجد) و گندم برشته و مغز هم، بعضی وقت‌ها می‌داد و بعضی وقت‌ها نمی‌داد. ❄️ عمدتأ زمستان‌ها من و خواهر و برادرانم سيبو (سیب‌زمینی) زیر آتش چال می‌کردیم، می‌پختیم و می‌خوردیم. به محضی که آسمان باز می‌شد، به سمت آفتاب می‌رفتیم و کنار خانه صمد که برِ آفتابی خوبی داشت، رو به آفتاب، خودمان را گرم می‌کردیم. 😇 کم‌کم که بزرگ شدم، زمستان‌ها بازی ما برف بازی و کاگوبازی* بود. حسین جلالی از زردلو* می‌آمد و با بچه‌ها بازی می‌کرد. با بی‌رحمی، همه را می‌زد! برای فرار از زمستان و سردیِ شديد آن و سختی، ما در آرزوی فرارسیدن فصل بهار بودیم. 🍃 بهار برای ما فصل نعمت بود: اولاً فرار از سرمای جان‌سوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود. به محض اینکه نوروز تمام می‌شد، پس از اتمام سیزده که زن‌ها معتقد بودند نحس است، ایل ما کوچ می‌کرد به سمت ارتفاعات تَنگَل*: جنگلی تُنُک* با بادام‌های وحشی که در فصل بهار چادرکَن* می شد و باغ بزرگی در تنگل که انواع میوه‌ها را داشت. 🌄 دره عمیق و سرسبز و پر از گردوی بُندر* که از شدت درهم‌تنیدگیِ درختان گردو، آفتاب داخل آن نمی‌افتاد و ده‌ها چشمه‌سار آب از دره‌های کوچک آن جاری بود و رودخانه کوچکی را تشکیل می‌داد. بیدهای بسیار بلند و سپیدارهای سر به فلک کشیده باغ، سایه بسیار بزرگی را درست می‌کرد. 🔺 مادرم پَلاس* را لب جوی آب میزد و جُغ‌ها را می‌کشیدند. صدای شُرشُر و غلتان آب که از وسط چادر سیاه ما عبور می‌کرد، صفایی می داد؛ اگرچه فقر و زحمت زیاد، فرصت درک این صفا را نمی‌داد. *دندان گریچ: همان دندان قريچو یا دندان قروچه *مائده: خوراکی، در معنای عام آن *کاگوبازی: یا کوگ بازی یا کوگوبازی شاید به‌معنای کَبک‌بازی باشد. در منطقه برفی رابُر، کبک زیاد است. کبک‌ها، گاهی از ترس، سرشان را زیر برف می‌کنند یا در برف قایم می‌شوند. کودکان منطقه هم «قایم باشک بازی» را به این نام می‌خواندند *زرلو: یکی از دهستان‌های بخش هنزا در منطقه بافت *تَنگل: تنگل هونی، در ۶کیلومتری جنوب‌شرقی شهر رابر، منطقه ‌ی است پربرف و پرگیاه که مقصد قشلاق عشيرة آنان بوده است. *تنک: کم‌پشت و نانبوه *چادرکَن: در زبان محلی، چادرکن یعنی پر از گل و شکوفه *بُندر: بندر هنزا در ۳۰ کیلومتری شهر رابر مدنظر است. بندر (بن دره) آغاز و ورودی دره را می‌گویند که جایی است خنک و بی‌آفتاب *پلاس: یا سیاه‌چادر عشایری سرپناه اصلی کوچ‌نشینان است. آن را با موی بز می‌بافند و با یک چوب عمود در وسط و چند چوب و طناب در اطرافش سرپا می‌کنند *جُغ: حصاری بوده که با نی می‌ساختند و دور سیاه چادر (پلاس) می‌کشیدند. ❤️ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🌺 عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکُفت. بوی همشهری‌ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم. 😟 همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی‌دهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می‌زدم و سؤال می‌کردم: «آیا کارگر نمی‌خواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند. 🏫 آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه‌چُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی سیمان درست می‌کرد. آن یکی با سیمان را حمل می‌کرد. دیگری آجر می‌آورد دم دست. نوجوان دیگری آن‌ها را به فرمان اوستا بالا می‌انداخت. استادعلی، که صدازدن بچه‌ها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم.» - چند سالته؟ گفتم: «سیزده سال.» - مگه درس نمیخونی؟ - ول کردم. - چرا؟ - پدرم قرض دارد. 🥺 اشک در چشمانم جمع شد. منظره دست‌بندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه‌هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، به‌شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده‌ام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهری‌ها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.» خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلی‌ها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم. ☀️ صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم. کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کم‌کم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده‌رو به داخل ساختمان. دست‌های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکی‌های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.» ❤️ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🛎️ رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. یکی یکی سؤال کردم. اول قبول می‌کردند. بعد از یک ساعت رد می‌کردند! به آخر خیابان رسیدم. از پله‌های یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه زیادی می‌آمد. بوی غذا آن‌چنان پیچیده بود که عن‌قريب(نزدیک) بود بیفتم. سینی‌های غذا روی دست یک مرد میان‌سال، تندتند جابه‌جا می‌شد، مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول می‌شمرد: یک دسته پول! محو تماشای پول‌ها بودم و شامه‌ام مست از بوی غذا. 🔺 مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سؤال کرد: «چه کار داری؟» با صدای زار گفتم: «آقا، کارگر نمی‌خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه‌ام گرفت. چهره مرد عوض شد. گفت: «بیا بالا.» از چند پله کوتاه آن بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم.» - فامیلی‌ت؟ - سلیمانی - مگه درس نمی‌خونی؟ - چرا آقا؛ ولی می‌خوام کار هم بکنم. 🔊 مرد صدا زد: «محمد، محمد، آمحمد.» مرد میان‌سالی آمد. گفت: بله، حاجی.» گفت: «یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود می‌دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی می‌گویند. گفت: «بگذار جلوی این بچه.» 🍽️ طبع عشایری‌ام و مناعت‌طبع(عزت نفس) پدر و مادرم اجازه نمی‌داد این جوری غذا بخورم. گفتم: «نه، ببخشید. من سیرم.» درحالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: «پسرم، بخور.» ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پِپسی که در شهر دیده بودم راسر کشیدم. 🌺 حاج محمد گفت: «می‌تونی کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می‌دهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه می‌کنم.» برق از چشمانم پرید. از زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. ❤️ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
📔از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت 4️⃣ جهان‌پهلوان 🏃 پس از بازگشت، شروع به ورزش کردم؛ اول به گودِ زورخانه عطایی رفتم. بعد هم به زورخانه جهان. خدا رحمت کند آقای عطایی را. خودش هر عصر بود. به‌رغم اینکه هیکل ورزشکاری داشت، اما به دلیل پادرد ورزش نمی‌کرد. همه از من بزرگتر بودند. 💪 در باشگاه جهان، ورزشکاری قوی هیکل بود که بعداً پس از انقلاب از دوستانم شد، به نام عباس زنگی آبادی، بیش از پنجاه تا سنگ می‌زد و صد تا شنا می‌رفت. رفیق دیگری داشتم به‌نام عطا راننده تاکسی بود. اگر مچ دستت را می‌گرفت، نمی‌توانستی خودت را از دست او رها کنی. اولین کلاس کاراته در کرمان، برای اولین بار، توسط مرحوم وزیری تأسیس شد. من جزو جوان‌هایی بودم که وارد شدم. سرجمع سی نفر بودیم. کمربند سبز را پشت سر گذاشتم. در بین این دو ورزش، هفته‌ای دو روز هم وزنه‌برداری و زیبایی‌اندام کار می‌کردم. 🏠 کم‌کم به فکر اجاره خانه افتادم. به اتفاق احمد و علی محمدی که حالا در هتل به من پیوسته بودند، یک اتاق از یک پیرزنی به نام آسیه در خیابان ناصريه آن روز (شهید باهنر امروز) ماهی ده تومان اجاره کردیم. 🎖️ ورزش و اعتقاد به ودیعه (امانت الهی) گذاشته دینی از پدر و مادرم، باعث شد به‌رغم شدت فساد در جامعه، اما به سمت فساد نروم. 🏆 ... اساساً تأثیر زیادی بر اخلاق دینی من داشت و یکی از مهم‌ترین عواملی که مانع مهمی در کشیده نشدم به مفاسد اخلاقی بود، به‌رغم جوان بودن، ورزش بود؛ خصوصاً ورزش باستانی که پایه و اصول اخلاقی دینی دارد. ❤️ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
📔 از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت 5️⃣ جوانِ شجاع 🏴 روز عاشورا بود که معمولاً هر سال در این وقت به امامزاده سیدحسین در چوپار می‌رفتیم. آن روز مانده بودم. برای سرزدن به دوستم فتحعلی، به هتل کسریٰ آمده بودم. هوا گرم بود و هر دوی ما از پنجره ساختمان، پایین را نگاه می‌کردیم. 🛎️ آن طرف خیابان، در مقابل ما، شهرداری و شهربانی کرمان بودند. دختر جوانی با سرِ برهنه و موهای کاملاً بلند در پیاده‌رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده‌رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشتِ او در روز عاشورا برای برآشفته کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با گرفتم. 👮‍♂️ پاسبان شهربانی به‌سمت دوستش رفت پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه جنبِ شهربانی مستقر بود. به‌سرعت با دوستم از پله‌های هتل پایین آمدم. آن‌قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت‌وگو با هم شدند. برق‌آسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینی‌هایش فوران زد! 🚨 پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به‌سمت من دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت‌ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به وجود آوردند. ⏰ قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به‌سمت خانه‌مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی‌ترسیدم. ❤️ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🍃 این بار دوستش حسن به سخن آمد. سؤال کرد: «آیت الله خمینی رو می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مُقَلِّد* کی هستی؟» گفتم: «مقلد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند. از پیگیری سؤال خود صرف نظر کردند. دوباره سؤال کردند: «تا حالا اصلاً نام خمینی رو شنیده‌ای؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت‌الله خمینی معرفی می‌کردند. 💡 بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانیِ میان‌سال که عینک‌برچشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود «آیت‌الله‌العظمی سیدروح‌الله خمینی». از من سؤال کرد: میخوای این عکس رو به تو بدم؟» به سرعت جواب دادم: «بله، میخوام.» حسن، دوست سیدجواد، گفت: «نباید این عکس رو کسی ببینه؛ وگرنه ساواک (که حالا دیگر برایم کاملا اسم آشنایی بود) تو رو دستگیر می‌کنه.» 🌷 عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که می‌شنیدم. برایم سؤال بود که چطور آن دو جوان تهرانی سرامیک‌کار در طول آن شش ماه که با آنها کار می‌کردم و دوست صمیمی بودیم و این همه برضد شاه با من حرف زدند، اسمی از این دو نفر نبردند! 🏚️ وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بليت کرمان گرفتم؛ درحالی که عکس سیاه‌وسفیدی که حالا به شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم. 🖼️ به محض ورود به کرمان، به علی یزدان پناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سؤال کرد: «از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت رو درمیارند یا میکُشندِت.» جرئت و شجاعت عجیبی در وجودم احساس می‌کردم. ساواک را حریف کاراته خودم فرض می‌کردم که به سرعت او را نقش زمین می‌کنم! آن قدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم. حالا من یک «انقلابیِ دوآتیشه» شدیدتر از علی یزدان پناه بودم و بدون ترس از آحدی بی‌محابا حرف می‌زدم. *مُقَلِّد: شیعه‌ای که به سن تکلیف می‌رسد، مرجع تقلید جامع‌الشرایطی پیدا می‌کند و احکام فقهی دین را از او تقلید می‌کند. ❤️ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
🚩 من و دوستانم که حالا علی‌جان و عبدالله هم به آن اضافه شده بودند، بی‌محابا حرف میزدیم. صبح، اعلام تجمع در مسجد جامع شهر شد. این اعلام دهان به دهان، بیشتر از فضای مجازی امروز، تمام شهر را پر کرد! جوان‌های انقلابی و تعدادی از علما، از جمله آیت‌الله صالحی، در شبستان جمع بودند. شهربانی، با جمع کردن کولی* که در همان حوالی شهر سُکنی داشتند، از دو طرف به مسجد حمله کرد. مسجدجامع دارای سه در ورودی بسیار بزرگ و مشابه هم بود. 🏍️ تازه موتورسیکلت زردرنگ سوزوکی ۱۲۵ خریداری کرده بودم. من از در قدمگاه که بازار کرمان بود، وارد شدم و موتورم را داخل یکی از کوچه‌های فرعی که از بازار منشعب می‌شد، پارک کردم. داخل مسجد جنب‌وجوش بود. پس از ساعاتی کُولی‌ها از دو در شمالی و غربی مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبان‌ها، حمله خود را شروع کردند. اول تمام موتور و چرخ‌های پارک‌شده جلوی در مسجد را آتش زدند. فریاد جوان‌ها بلند شد که: «درها رو ببندید!» 🔺 به اتفاق واعظی و احمد به پشت بام شبستان مسجد رفتم. کولی‌ها و پاسبان‌ها با وحشیگری مشغول سوزاندن وسایل مردم بودند. بعد هم چند موتور را آوردند پشت در مسجد و در را آتش زدند. از دو طرف، شلیک گاز اشک‌آور به داخل مسجد شروع شد. حالا در باز شده بود و حمله به داخل شبستان آغاز شد. آیت‌الله صالحی را از پنجره شبستان به بیرون منتقل کردیم. به دلیل استنشاق گاز و کهولت سن، از حال رفته بود. روحانی سرخودی که بعداً با او رفيق شدم، به نام اسدی، با حرارت جوان‌ها را تشویق به مقابله می‌کرد. مردم هم از در غربی مسجد در حال فرار بودند و هرکسی از در می‌خواست خارج شود، زیر چوب‌وچماق کُولی‌ها سرودستش می‌شکست. 🔥 در وسط معرکه، کودکی را دیدم که وحشت زده گریه می‌کرد. ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حمله‌ور شده بود. گفتم: «ولش کن!» آن قدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظه‌ای مردّد شد و ترسید. 🍃 بچه را بغل کردم و از در غربی خارج شدم. به سمت قدمگاه پیچیدم. موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم. یک گله پاسبان از جلوی ما درآمدند. تا خواستیم از کنار آن‌ها بگذریم، ده تا پانزده باطوم به سروصورتمان خورد. * کُولی‌ها (Roma، شربتی، گورونی) نژادی اسرارآمیزند که قرن‌ها پیش از هند به ایران و سرزمین های دیگر کوچ کردند. عجیب و بی‌خانمان و منزوی زندگی می‌کنند و به گدایی و فال‌گیری و رقاصی و سیاه بازی و... مشغول‌اند. ❤️ ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @Tanhamasirkerman
مباحث کانال رابطه صحیح زن و شوهر دکتر چله چله 😍 ناب ترین مباحث کاربردی وتربیتی استاد پناهیان برای رسیدن به آرامش حقیقی و لذت واقعی از زندگی ... خودتون بخونیدولذت ببرید💕🌹 💥 راههای دسترسی به کانال استان کرمان درشبکه های اجتماعی مختلف: 🏞ایتا: http://eitaa.com/joinchat/1367539744C38a905eac9 واتساپ https://chat.whatsapp.com/GKLMoogOJCi8hvC9sCFCXs واتساپ https://chat.whatsapp.com/BrMvsmWDGESAnGw1EyACGF 🗾تلگرام: http://t.me/Tanhamasirkerman 🎆سروش: sapp.ir/Tanhamasirkerman 🗺هورسا: Hoorsa.com/Tanhamasirkerman 🚆اینستاگرام: Instagram.com/tanhamasirkerman