هدایت شده از روزنه
پویش #نذر_قلم
خلق روایتهای کاملا شیعی از زیارت اربعین
@rozaneebefarda
🔻🔻🔻
پدیده اعجاب آور پیادهروی اربعین، موضوع بحثهای فراوانی در داخل و خارج از جهان اسلام واقع شده است.
سالهاست که تیم های مطالعاتی کاملا حرفهای از برخی کشورهای غربی در ایام اربعین حضور می یابند و به خلق روایتهای خاص از این ماجرا می پردازند.
گروههای رسانهای و تیم های شناسایی و مطالعاتی سرویسهای امنیتی را نیز به این جمع اضافه کنید.
در این صورت با تعداد بیشماری گروه مطالعاتی مواجه هستیم که علیرغم عدم اعتقاد به تشیع و حتی اسلام، با انگیزه های مختلف به روایت اربعین می پردازند.
گرچه برخی نگاه مثبتی به این روایتهای متکثر توسط #دیگراندیشان دارند اما واقعیت آن است که این جماعت حتی اگر #امکان_فهم_درست از حقیقت پدیده اربعین داشته باشند، #تعهدی به انعکاس واقعیتهای آن ندارند و در این سالها، با حجم انبوهی از روایتهای مغرضانه مواجه بوده ایم که درصدد ضربه به این ماجرای بینظیر برآمدهاند.
مهم ترین راه مواجهه با #روایتهای_ناروای_دشمنان و #دگراندیشان، دست به قلم شدن زائرین و خلق روایتهای واقعی از ابعاد پیدا و پنهان پدیده اربعین است.
از همه زائرین اربعین دعوت میشود به پویش #نذر_قلم بپیوندند و گزیدهای از روایتهای خود را جهت انتشار، برایمان بفرستید.
سفرنامه شما به عنوان یک #میراث_معنوی برای همیشه باقی میماند و انشالله در دنیا و آخرت مشمول لطف خاص سیدالشهداء علیه السلام واقع میگردد.
@rozaneebefarda
🌍 #سفرنامه_اربعین
.
🔆 چهارشنبه 98/07/24 – سه روز قبل از اربعین
.
🕗 ساعت 17:30 (ادامه)
داشتم با خستگی و ناامیدی توی خیابون های بغداد راه میرفتم که دیدم یه پیرزن داره نگام میکنه، خودمو زدم به اون راه که یعنی من حواسم نیست! به فارسی گفت کجا میری؟ اولش متوجه نشدم، یعنی توقع نداشتم اونجا کسی فارسی حرف بزنه، دوباره پرسید: از اینجا کجا میری؟
گفتم کربلا! گفت چرا با بقیه نمیری؟ گفتم نمیدونم مسیرش از کجاست؟ روی نقشه موبایل زدم، این مسیر رو بهم داده، منم دارم میرم، نمیدونم بقیه از کجا میرن! اونم بنده خدا نمیدونست، خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم.
داشتم به این فکر میکردم که دیگه باید دست از لجبازی بردارم و ماشین بگیرم. اینجوری راه رفتن من تو این شهر خطرناکه! خریته! البته بزرگترین مشکلم در اینکه ماشین نمی گرفتم، این بود که نمیدونستم اگه دست بلند کردم و ماشین وایساد، چی بهش بگم؟ بگم کجا میخوام برم؟
خلاصه دل رو زدم به دریا و گفتم ماشین میگیرم، میگم ابتدای جاده کربلا، همون جایی که موکب ها هستن،
یه بار دست بلند کردم، یه ماشین وایساد، نه اون فهمید من چی میگم، نه من فهمیدم اون چی میگه، خلاصه اون رفت و من ماندم. مسیرم رو ادامه دادم، گفتم راه دوره، خسته ام، تشنه ام، گرسنمه و….. اشکال نداره دندم نرم! خودم کردم که... میرم تا برسم به موکب ها.
یه مقدار که رفتم، دیگه خیلی خیلی خسته شدم، نای راه رفتن نداشتم، رسیدم به یه چهارراه، ماشین ها پشت چراغ قرمز وایساده بودن، دل رو زدم به دریا و رفتم سمت یه ون. گفتم میخوام برم اول جاده بغداد کربلا، همون جا که موکب ها هستن، راننده نفهمید چی میگم، ولی یکی از مسافران فهمید، گفت تعال! (بیا)
.
#حب_الحسین_یجمعنا
#نذر_قلم
#سفرنامه_اربعین
#اربعین
#تنویر
#ادامه_دارد
@Tanwir
🌍 #سفرنامه_اربعین
.
🔆 چهارشنبه 98/07/24 – سه روز قبل از اربعین
.
🕗 ساعت 17:30 (ادامه)
با خوشحالی پریدم بالا، خدا خیرش بده، تو راه برام آب خرید، پول کرایه م رو هم اون حساب کرد، نزدیک خروجی شهر بغداد به سمت کربلا، خودش می خواست پیاده بشه، به منم گفت انزل! (پیاده شو) پیاده شدیم و با هم یه چهارراه رو رد کردیم. از دور یه پل بهم نشون داد، گفت نرسیده به اون پل، بپیچ سمت چپ، برو تا برسی به موکب ها، خودش هم رفت سوار یه ماشین دیگه شد و رفت.
منم روی نقشه چک کردم، دیدم مسیر درستی رو آدرس داده، نقشه هم همون مسیر رو پیشنهاد میداد. یه مقدار پیاده رفتم، دیدم بازم خبری از موکب ها نیست. اون پل رو رد کردم، رسیدم به پل بعدی، از روی پل بعدی داشتم میرفتم، روی پل بودم که دیدم اون پایین ون ها داد میزنن و میبرن کربلا.
قصد اولیه م این بود که همه مسیر کاظمین تا کربلا رو پیاده برم، اصلا برای همین قصدِ مسخره بود که بیش از دو ساعت تو بغداد آواره شده بودم. قصد اولیه م رو گذاشتم زیر پام و رفتم کنار ون ها. اول گفتم محمودیه چند؟ گفتن ما از مسیر محمودیه نمیریم، برو اونجا از سواری ها سوال کن ( تو مسیر بغداد به کربلا، از جاده اصلی، اولین شهر یا شهرک محمودیه است)
رفتم پیش سواری ها، گفتم چند؟ گفت ۲۵۰ دینار، یعنی ۲۵۰ هزار تومان، برقم پرید! برگشتم پیش ون ها
رفتم گفتم مسیب چند؟ گفت ۶۰ دینار. خوشحال شدم. پریدم بالا، خیلی خیلی خیلی خسته بودم، بعد از کمی راه افتادیم، از یک مسیر فرعی اومد، تو راه هم پر بود از موکب ها یی که دم به دقیقه جلوی ماشین رو میگرفتن و اصرار میکردن بیاین هم نماز بخونین، هم شام بخورین، چون همون موقع که حرکت کردیم، اذان مغرب رو گفتن. اما همه مسافران ون عرب بودن، هی به راننده تذکر میدادن که برو! برو! عجله داریم!
اولش ترافیک نبود، یه مقدار تو شهرک های اطراف بغداد اومد، بعد وارد آزادراه شد، من هم روی نقشه داشتم میدیدم از کجا میره؟
اونقدر مسیر های فرعی اومد تا بالاخره وارد آزادراه شد. از آزادراه اومد، وضعیت خوب بود تا نزدیک مسیب. حدود 5-6 کیلومتر نرسیده به مسیب، اونجا خوردیم به ترافیک.
به طور عادی مسیر بغداد تا مسیب نباید به یک ساعت و نیم برسه، اما الان بیش از دو ساعت و نیمه که توی ماشین نشستیم. الان نزدیک مسیب هستیم و در ترافیک! الان سردرد دارم، حالم بده، تنم درد میکنه، پاهام درد میکنه (هم به دلیل پیاده روی های امروز، هم به دلیل تنگی جا در ون) اما با این حال دارم می نویسم. انشاالله که مورد استفاده قرار بگیره.
.
#حب_الحسین_یجمعنا
#نذر_قلم
#سفرنامه_اربعین
#اربعین
#تنویر
#ادامه_دارد
@Tanwir