صُب که انتظار اومدن قطار مترو رو میکشیدم شنیدم ، یه دختر طوسی پوش با بغض میگفت
محبت، رفاقت، دوس داشتن، فداکاری و گذشت، اگر یک طرفه باشه سرطان میاره. برای چی خودمو حقیر کنم و حرفامو بهش بزنم؟
حواسش نبود که اگر حرف ها در دل جمع شوند، غده میشوند.
از آن غده هایی که روحت را ذره ذره از بند جسمت رها میکند و تورا زجر کش...
#مبتݪآ_نوشت
دختر!
مخلوق لطیف و پیچیدهی خدا🌸
دختری که برای لطافت و ظرافتش، مَثَل برگ گل را میزنند.
برگ گل لطیفی که رسم صبوری و مقاومت در برابر ناملایمات باد و شلاق های باران را خوب یاد گرفته!
دختری که گریههایش، صبوری هایش در برار حرفها،رفتار ها، شد رمز موفقیتش...
گریههایی که نعمت شمردشان و توانست که با هر قطرهاشک ارادهاش را قوی تر کند
دختر، لطیف و خیال انگیز ترین آیهی نازل شده، روزت مبارک مالک ملیحترین لبخند ها💜
مراقب شکوفهی بهاری وجودت باش...
بهار بی شکوفههاش زیباییشو از دست میده و دنیا بدون تو...
تو خودت باید ثانیههای زندگیتو اونجوری که میشه قشنگ ساختش، بسازی و با هر حرفی قوت و اردهتو از دست ندی و نذاری هرکسی اشکاتو ببینه و ضعف بشمارتشون...
برگ گل خدا روزت مبارک💜
آمنه سادات حکیم |•مبٺݪآ•|
تࢪاۅُش🫀✍🏻
سیاهی بر شهر چیره شد و قمر نمایان...
آخرین بوسه را مهمان پیشانیاش کرد و آرام نجوا.
نجوایی که به حتم اگر به گوش کسی میرسید تاب نمیآورد و از شدت شوق جان میسپارد...
گوشهایش تاب نیاوردند زیر بار اینهمه حلاوت صوتش!
کلامش به عمق جان نه، به عمق روحش نفوذ و کرد و به کامش شیرین آمد.شیرینیای که احلیمنالعسل بود...
به دست فرشتهها سپردش و فرمان داد حاضرش کنند تا حوالی صبح رهسپار شود و مدتی را مهمان.
شب آخر بود و به تاریخ زمینیان شب ۹ذیالقعده.
حوالی صلاةصبح دخترک مهمان زمین شد و جلوهای از وجود خدا...
دخترک امن شهر که روزی قلم به دست گرفت و از صاحب نجوا گفت، آمنهای که لقب امن قصههارا به او دادند...
مهربون رفیق!
شکر بابت همه مهربونیهات، همه روزایی که پیشم بودی و هستی...
شکر بابت یکسال دیگه نفس کشیدن و به تو نزدیک شدن، انقدری که شدی رفیقم💜
به نام آیهی حقش، بسم ربک الاعلی!🍀
چشمهای پر فروغش را به آغوش زمین رساند. شب به استقبالش آمد و ماه خوش آمد گفت.
لالهها را دید و شقایقهایی به رنگ فلق. چه بهاری خلق کرده بود تعالی! لبخند زد. ناگهان قطرهای شوق از انحنای لبخندش بر زمین چکید. خوب نگاه کرد. قطره آرام تراب را نوازش کرد و بوسهای شد بر دلش. بوسه جان گرفت و دخترکی را آفرید با چشمهای ناز، موهایش ابریشمی جاری بر رود و ابروانش هلالِ قمر!
آن شب بهار در بهار دمیده شد...🌸
✍🏻زینب سادات صالحی
تࢪاۅُش🫀✍🏻
به نام آیهی حقش، بسم ربک الاعلی!🍀 چشمهای پر فروغش را به آغوش زمین رساند. شب به استقبالش آمد و ماه
اینم واسه تولدم نوشته
خدا این قلمارو حفظ کنه💜
ماشاء الله لاحول ولا قوة الا بالله العلي العظيم
نگاهش میان انبوه جمعیت چرخید و بر تکتک چهرهها ثانیهای ثابت ماند...
یکایکشان را میشناخت! از اسم و رسم گرفته تا خواسته و حاجاتشان را.
قدم برداشت.محکم و استوار به مثال کوه!
کنارهرکدام، لحظاتی ایستاد و شیرینی نگاهش را به رویشان پاشید.
دست به سوی آسمان بلند کرد و با شیرینی لب به سخن باز کرد و برای مستجاب شدن حاجاتشان دعا! شیرینیای که مصداق احلیمنالعسل بود. گویی میخواست برای خدایش شیرینزبانی کند و دلش را نرم تر...
فرشتگان به سویش آمدند و به سر و صورتش بوسه زدند و خواستند غرق در
برکت وجودش شوند.
دورش چرخ زدند و عطرش را بو کشیدند، گویی میخواستند عطرش را تا به عرش هدیه برند.
جبرئیل به یاد آورد خاطرات مدینهرا، آن صورت نحیف و غرق نور را...
تا بنای هفتم آسمان چراغانی شده بود از نور وجودش...
فرشتگان بر بالینش نازل میشدند و شفاعت میطلبیدند.
از همان دوران کودکی مهر میورزید و محبت میپاشید به هر نگاه و چهرهای. از دشمنش گرفته تا آهوی بیگناه...
شد ضامن آهو و ضمانت کرد تکتک روسیاهان را!
امید پاشید به قلب ناامیدان...
شد مهربانترین عالم! بابارضای یتیمان💚
✍🏻آمنهساداتحکیم
بہ قول لیلے سلطانے
تقدیمبہ: آقاےرئوف؛ آنڪہ یڪ گوشہ از نگاهش براے "اعجاز" ڪافےست...
حضرت علےبنموسےالرضا"علیہالسلام"
و خودمانےتر، خورشیدایران، بابارضا جانمان!
پینوشت: وقتی خواهر مهربون بابارضا به کریمهی اهل بیت معروفان ببینید برادرشون دیگه چقدر بخشنده و مهربونه💛
هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن... جایی که عشق نیست؛"جدایی"، "فراق" نیست.... #فاضل_نظری