eitaa logo
تࢪاۅُش🫀✍🏻
115 دنبال‌کننده
46 عکس
19 ویدیو
0 فایل
💜✍🏻 ° گمشده‌ای حیران میان روزگار° درپی روحم می‌نویسم و عشق را میان واژه‌هایم پیدا می‌کنم🫀🌱 آمنه‌سادات‌حکیم|•مبٺݪآ•| https://harfeto.timefriend.net/17152507383474 •°•°• https://www.instagram.com/Im_mobtala
مشاهده در ایتا
دانلود
تا چند دقیقه دیگه شیوه ثبت‌نام و مطالب رو می‌فرستم. حواستون باشه که ظرفیت خیلی محدوده و شاید این تنها دفعه‌ای هست که این‌مقدار تخفیف می‌ذارم🌱
شروع دوره‌ی تقویت قلم و دوره داستان‌نویسی✨🧡 سرفصل‌های دوره‌ها در تصویر توضیح داده شده. به همراه کلی تمرین‌ و نکات مفید. تخفیف‌ ویژه و تکرارنشدنی ولادت امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب "علیه‌السلام"✨ 🔴نفرات اولی که اقدام به ثبت‌نام کنند، شامل تخفیف بیشتری می‌شوند. 🔴ظرفیت دوره بسیار محدوده و تنها افرادی که سریع‌تر مراحل ثبت‌نام رو به پایان برسونن شرکت داده می‌شوند. برای توضیحات بیشتر و ثبت‌نام فقط به آیدی زیر مراجعه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آسمان و زمین تک شده است نام علی… بر بال فرشتگان حک شده‌است نام علی… عالمیان تصدق نام علی… جان و تنمان شود فدای علی… 💜
گله‌ای نیست من و فاصله‌ها همزادیم گاهی از دور تورا خوب ببینم کافی‌ست:))) 🌱
زیاد خوب نباش! داستان می‌شه:))
دل قوی دار که از بَهرِ خدا بگشایند... 🌱
«وَلا‌تُعَنِّنۍبِطَلَبِ‌ما‌لَمْ‌تُقَدِّر‌لۍفیہ‌ِ‌رِزْقاً» ای‌ لطیف‌تر از ابرها☁️ در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای خسته ام‌ نکن .... 🌱
غم فرستاده‌ی عشق است! عزیزش دارید... که غریب است و ز اقلیم وفا می‌آید...
💜🌱 [وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ] _ مگه جز تلاش خودت نتیجه می‌گیری؟ 🌱
کاش این افق همیشگی بود 💜🍃
💜✨ [وَمٰآ اَصٰابَكُمْ مِنْ مُصيبَةٍ فَبِمٰا كَسَبَت اَيديكُمْ وَيَعْفوا عَنْ كَثير] _ بنده‌ی‌من! هر مصیبتی که بهت می‌رسه حاصل کارای خودته. تازه من خیلی‌هاشو بخشیدم! سوره شوری|آیه٣٠
عشق در شوق سلامی‌ست سر ساعت هشت💜🌿 سلام آقای مهربونم...
چای خونه بابا، یه طعم دیگه‌ای داره...
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
از شگفتی‌های تو شب نوشتن اینه‌که انگار شخصیت‌هات وسط اتاق ایستادن و اتفاقات رو رقم می‌زنن، و تو نگرانی صداشون بقیه رو بیدار کنه!
دیروز توی حرم امام رضا، تو صف ضریح بودم. یه خانوم خیلی‌خیلی خوشگل عراقی، با دختر کوچیکش پشت سرم وایساده بود. بعد از یه‌ربع که نزدیکای ضریح رسیده بودیم، دختر کوچولوی خوشگل پرسید: ماما! لَعَد اِشوَکِت نوصَل؟ «مامان! پس کی‌می‌رسیم؟» _ دِ نوصَل ماما. دِ نوصَل دِ نوصَل لِلشِّفاء « داریم می‌رسیم مامان. داریم می‌رسیم. داریم می‌رسیم به شفا»
من هربار اینجا گفتم برام دعا کنید که یقین دارم به خیر بودن دعاهاتون، بعد از چندساعت یا دو سه روز کاری که غیرممکن بود از نظرم برام جور می‌شد...
پس این‌بار هم قلبم رو روشن کنید و دعا کنید سه‌تا چیز برام جور بشه.. این‌بار شدیداً یقین دارم به خیر بودن دعاهاتون. که دعاهای شما به واقع سبز و روشنی بخشه💚🌿
اون که می‌گفت اعتقادی به گذر زمان نداره! ولی امروز زدم رو شونه‌اش و گفتم: ببین مومن! کو پس گفتی چندماه مونده به آخر سال؟ بیا ماه آخر رسید. یه‌سال پیرتر شدی. بشین به حالت زار بزن. یه آهی کشید و خیره به آسمون گفت: آره! گذشت و یه‌سال بیشتر ندیدمش. نمیدونم به گذر زمان اعتقاد پیدا کرد یا نه! ولی من فهمیدم این‌ همه سال اعتقادم اشتباه بود... اگه گذر زمان وجود داره پس چرا چندساله که همونجور نشسته و به آسمون خیره شده و منتظره؟ گمونم گذر زمان واسه چشم‌انتظارا معنی نداره... وقتی چشم انتظارن، می‌مونن تو همون لحظه و هی رفتنشو توی مغزشون پلی می‌کنن...
حواست به شیشه دلت هست؟ الکی تکونش نده، خودتو هم آزار!
هدایت شده از لَیْلِ قصه‌ها
دل سوی تو آورده پناه از غم دنیا این طفل یتیم است در آغوش بگیرش...
آنکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید🌿
ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم. ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نبودن شد. سرانجام ما به کسی تبدیل شدیم که در حقیقت نیستیم. تبدیل به رونوشتی شدیم از باورهای مادر، پدر، معشوقه مان و جامعه…! کتاب📚چهار میثاق نویسنده🖊دون میگوئل روئیز
تࢪاۅُش🫀✍🏻
ما از ترس طرد شدن مدعی شدیم کسی هستیم که نبودیم. ترس از طرد شدن تبدیل به ترس از مطلوب نبودن شد. سر
حکایت خیلیامون نیست؟ از طرد شدن و زمین خوردن نترس! "گاهی به خاطر اینکه از رفتن به یک راه جدید می‌ترسیم، حاضریم یک راه اشتباه را بارها برویم! نترس" (معصومه امیرزاده) حواست باشه ترسات زندگیتو داغون نکنه. ما آدمای زمینی خیلی ترسوییم! موندم چرا خودمونو دست بالا می‌گیریم و به کسی که داریمش اعتماد نمی‌کنیم! باید ضعفمون و هیچ بودنمون یه‌جوری بیاد جلو چشممون که دیگه نتونیم بلند شیم، تا اعتماد کنیم بهش؟ دیر نیست اون موقع؟ چرا باید آدمی باشیم که دیر می‌رسه؟
این لحظه که با صدای بارون می‌نویسم و با بچه‌هام کلاس نویسندگی دارم، یکی از قشنگ‌ترین لحظه‌هامه. صدای بهاره! عطر بهاره! هوا هوای عاشقیه. ابرا می‌بارن و انگار یهو میرن تو آغوش یکی و اون آرومشون می‌کنه. الهی که قلبامون مثل بهاری که هواش بارونیه، زود آروم شه.
«استاد فلسفه‌مون می‌گفت:دورغکی به آدما نگید"دوستت‌دارم" باورشون میشه…»
چند روزپیش بهش گفتم تو این ۴۸ساعت گذشته فقط ۵ ساعت خوابیدم. گفت خیلی اوضاعت نگران کننده‌اس. چند روز بعدش پرسید کمبود خوابت جبران شد؟ گفتم نه والا هی‌ کار میاد پشت‌سرهم. پنجشنبه عصر، آخرین تدریس سال ۱۴۰۱ تموم شد. یه آخیش بلند گفتم و از ته‌دل خداروشکر کردم که کلی از بچه‌هام با قلمایی که فوق‌العاده عالی شده دارن راهی می‌شن. راهی دنیای قصه‌ها. راهی کار تو دنیای قصه‌ها
تو این یک‌سال خیلی فشار کاری زیاد بود خیلی. اونقدر که یه‌جاهایی بریدم و گفتم من دیگه نمی‌خوام کار کنم. ولی ادامه دادم با تمام قوا. با خودم گفتم عید کار نمی‌کنم. که دوسه‌تا کارم افتاد تو عید. گفتم اشکال نداره می‌ذارمش بعد عید. وقتی کلاسام تموم شد گفتم تا تابستون من هیچ‌ تدریسی نمی‌کنم. یه‌کم که گذشت برام پیام اومد: سلام آمنه خانم. آماده‌ای برای تدریس؟ فرداپس‌فردا فراخوان می‌ذاریم و بعدش یهو پیام اومد از طرف کسایی که گفتم کارشونو بعد عید انجام میدم که گفتن ما می‌خوایم همکاری رو زودتر شروع کنیم و من نشستم به در نگاه می‌کنم... هیچکی هم برام آه نمی‌کشه.....
ولی الهی شکر که جارییم. الهی شکر که زندگی به بطالت نمی‌گذره.