🍀به نام خدای قصه های قشنگ🍀
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود 😊
غروب یکی از روزهای سرد و بارانی، پیرمردی از راهی میگذشت. او از راه دوری میآمد سرتاپایش از باران خیس شده بود. گرسنه بود فکر میکرد چه بکند و به کجا پناه ببرد.👴
ناگاه از دور چشمش به روشنایی پنجرهی خانهای افتاد. خوشحال شد. با قدمهای بلند بهسوی آن خانه رفت. جلو در خانه که رسید، در زد و از صاحبخانه چیزی برای خوردن خواست. صاحبخانه که پیرمرد و پیرزنی بودن گفتن: «ما چیزی نداریم که به تو بدهیم.»👨🦳👵
پیرمرد گفت: «سراپای من از باران خیس شده است و از سرما میلرزم. پس اجازه بدهید داخل شوم، لباسهای خیسم را جلو آتش خشک کنم.»
پیرمرد گفت: «بیا کنار آتش بنشین و لباسهایت را خشک کن اما به شرطی که دیگر این طرفها پیدایت نشود.»🔥
پیرمرد گفت: «چشم، خدا به شما عوض بدهد» و داخل اتاق شد و کنار آتش نشست. خودش را گرم کرد. لباسهایش را هم خشک نمود.
اما خیلی گرسنه بود و نمیدانست جواب شکمش را چه بدهد. مدتی فکر کرد، آخر گفت: «خانم! من آشپز قابلی هستم. میتوانم آشی بپزم که هیچ خرج نداشته باشد. این آش، آش سنگ است.»🪨
زن صاحبخانه با تعجب گفت: «آش سنگ؛ چه حرفها! به حق چیزهای نشنیده، تا حالا نشنیدهام که کسی آش سنگ بپزد! چطور میپزی؟»
پیرمرد گفت: «خانم، این که کاری ندارد. اجازه بدهید نشانتان بدهم. فقط یک دیگ که قدری آب در آن باشد به من بدهید، آنوقت به شما یاد میدهم که چطور آش سنگ میپزند.»
زن صاحبخانه رفت و یک دیگ برداشت و قدری آب در آن ریخت و آورد. پیرمرد دیگ را روی آتش گذاشت. دست کرد و از جیبش یک تکه سنگ سفید تمیز درآورد و توی دیگ انداخت. وقتیکه آب گرم شد، پیرمرد قدری از آن چشید و گفت: «به به! دارد آش سنگ خوبی میشود. اما اگر یک تکه گوشت داشتم و توی این دیگ میانداختم خیلی بهتر و خوشمزهتر میشد.»🥩
پیرزن گفت: «به نظرم یک تکه گوشت داشته باشیم.» رفت و یک تکه گوشت آورد و به پیرمرد داد. پیرمرد آن را در دیگ انداخت و شروع کرد به هم زدن آش.
زن و مرد صاحبخانه با تعجب گاهی به پیرمرد نگاه میکردن و گاهی به دیگ آش. چند بار پیرمرد آش را چشید، بعد گفت: «خیلی خوشمزه شده است. اگر چند تا سیبزمینی داشتم و توی این آش میانداختم خیلی عالی میشد.»🥔🥔
پیرمرد صاحب خانه گفت: «بله، خیال میکنم چند تا سیبزمینی هم داشته باشیم»
رفت و چند تا سیبزمینی آورد و به پیرمرد داد. پیرمرد سیبزمینیها را هم پوست کند و توی دیگ آش سنگ انداخت. هر دقیقه که میگذشت انتظار زن و مرد صاحبخانه بیشتر میشد. میخواستن ببیند آش سنگ چطور آشی است. از تعجب دهانشان باز مانده بود و به دیگ و شعلههای آتش خیره شده بودن.
پیرمرد چند بار آش را به هم زد و چشید. بعد گفت: «به به! این بهترین آشی است که در روی زمین پیدا میشود.»
زن و مرد صاحبخانه گفتن: «ما باور نمیکنیم با سنگ بشود آش خوبی درست کرد.»
پیرمرد گفت: «اگر کمی روغن و نمک و فلفل داشتم و توی این آش میریختم، آشی میشد که ثروتمندترین مردم روزگار هم چنین آشی را به خواب ندیدهاند.»
پیرزن گفت: «به نظرم کمی روغن داشته باشم.» رفت و کمی روغن و نمک و فلفل آورد. پیرمرد آنها را هم در دیگ ریخت و شروع کرد به هم زدن. صاحبخانه چشمش را به دیگ آش دوخته بود.
کمی بعد پیرمرد گفت: «به به! حالا دیگر آش حاضر است. یک کاسه بیاورید تا برایتان بریزم.»
همینکه زن رفت کاسه بیاورد پیرمرد تکه سنگ سفید را بیرون آورد و در جیبش گذاشت.
پیرمرد کمی از آش را برای زن و مرد صاحبخانه توی کاسه هایشان ریخت و بقیهی آن را خودش خورد.
زن و مرد صاحبخانه که هرگز آش سنگ، آن هم به این خوشمزگی نخورده بودند، نمیدانستند چطور از پیرمرد تشکر کنن😊
باران بند آمده بود. ماه در آسمان میدرخشید. همهجا را مهتاب گرفته بود. پیرمرد گفت: «حالا دیگر وقت رفتن است. از شما که آقا و خانم مهربانی هستید تشکر میکنم. خیال میکنم که خوب یاد گرفته باشید چطور آش سنگ میپزند.»
پیرمرد و پیرزن صاحبخانه گفتن: «امیدواریم اگر بازهم از این طرف گذشتید به ما سری بزنید تا باهم آش سنگ بپزیم.»
پیرمرد خوشحال و خندان از خانه بیرون آمد و جاده را گرفت و رفت...😊
#قصه_شب
╔═°•.🍭 .•╗
ترنم موعود
╚═ °•.🍭 .•╝
🔴 اطلاعیه ثبت نام جاماندگان آزمون نمونه دولتی و سمپاد
🔹️ ثبت نام در آزمون نمونه دولتی و سمپاد در روز یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ماه (فردا) برای جاماندگان و کسانی که موفق به واریز وجه نشدهاند فعال خواهد شد.
🙏 لطفاً به دانش آموزان ذینفع اطلاع رسانی نمایید
نمایشگاه دست سازه های دختران عزیزمان در بازارچه ترنم موعود .🛍🛍🛍
امروز بچه های عزیز فروش خوبی داشتند .
هدایت شده از روشنگری آخرالزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آفرین به این کلاغ
صندلی تدریس علوم سیاسی زیبا کلام را باید به این کلاغ زیبا بدهند
کلاغ ها هم از این غربزده های نوکر صهیونیسم عاقل ترند...😉😉
#حجاب
#امام_زمان
#سجاد_جهانگیری