eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
یا مَن لا یَغفِرُ الذَنبَ الا هُو بنامَشْ که پناهی جز او ندارم🙃 |•روز چهارم چالش•|😎 ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
هیچ کس به من نگفت:😊💔 که غیبت شما، به معنای نبودن نیست، بلکه به معنای ندیدن هم نیست، چرا که تو روی فرش مجالس ما، قدم می گذاری، در بین مائی، مارا میبینی و میشناسی، ماهم تو را می بینیم ، ولی نمی شناسیم. مگر نه این است که شما را تشبیه کرده اند به یوسف که برادران را دید و شناخت،ولی برادران، اورا با اینکه دیدند نشناختند. مگر نه این است که در دعای ندبه میخوانیم: ای غایبی که غایب از ما نیستی؛ فدایت شوم ای دور از مایی که از ما دور نیستی..😔 مگر نه این است که وقتی می آیی خلایق انگشت به دهان می مانند که ما این آقا را نه یکبار، بلکه بار ها دیده ایم، پس تو اینجا در بین ما ،ولی غایبی، یعنی ناشناخته ای، نشناختن هم گناه ماست، مشکل تو نیست. تو برای من غایبی که نمی شناسمت. ای کاش در نوجوانی به من گفته بودند که با شناخت تو،غیبت حداقل برای خودم، تمام شدنی است ای کاش بودنت را هر لحظه با تمام وجود حس می کردم...🙃💔 ➜•💚《@TarighAhmad
‌ [•°♥️°•] . 🌸ـبانۅ|•♡ ←♥️[‹چادُر بہ سر بڱـیر ۅ🍃 بہ خود∞🌙| بِبالـ“ ˝ڪ ⚠️ـهِیچ 🕶👌🏼«پادۺاهے بہ بلندۍِ |• ۰ٺو •|💎 ٺاجِ سرۍ♥ ندیدھ اسـ ـٺـ ؛)👑 🌸 . • 😍🌿♥️ |❥ •• @TARIGHAHMAD
مـــادرانـــهـ❤️ تمام قصه همين بود من عاشق تو...❤️ تو عاشق شهادت...💚 تو رفتى براى عشق بازى با خدايت...✨ من ماندم و عشق بازى با خاطراتت...🙃 •┈┈••✾•🍃🕊🍃•✾••┈┈• @TarighAhmad •┈┈••✾•🍃🕊🍃•✾••┈┈•
تلنگر⚠️ هروقٺ‌تونستۍ ڪفش‌هاۍ‌👟👟ڪسیو‌ڪھ‌.. باهاش‌مشڪل‌دارۍ‌جفٺ‌ڪنۍ... اون‌روز‌آدم‌شدۍ . . !✅ - استاد پناھیان |•♥️•|@TarighAhmad
✨💫✨💫✨💫 ✨ بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدیقین ✨ سلام بزرگواران کاروان امام حسین (ع) ۸ ذی الحجه حرکت کرد به سوی کوفه 😔 چند روز دیگه کاروان آقا به کربلا میرسه😢 چند روز دیگه یزدیان آب رو به روی کاروان امام حسین (ع) میبندن 😭 تشنگی علی اصغر (ع) ؛ بیتابی رباب 😔 گریه های رقیه برای پدر 💔 خدایا ایکاش قافله برگرده ، ایکاش زن و بچه همراه آقا نباشه 😔 بزرگواران تصمیم گرفتیم از اول محرم چله زیارت عاشورا به نیابت از شهید مدافع امنیت و ولایت شهید محمد حسین حدادیان و برآورده شدن حوائج قلبی مون بگیریم🍃 هرکسی تصمیم داره همراهمیمون کنه به آیدی زیر پیام بده ✨ @yahoseein313 🌹🍃 دوستان بسم الله ارسالی اعضا ✨💫✨💫✨💫 📿
{✨} ماندگاری انقلاب اسلامی ♡| امام خامنه ای °•|🔆|•° علّت اینکه این نظام باقی ماند و این نهال🌿 از بین نرفت و بحمدالله به این درخت تناور 🌳تبدیل شد، فداکاری‌ها و ایثارگری‌ها و شهادت‌طلبی‌ها🥀 و واردمیدان‌شدن‌ها بود؛ این را باید نگه داشت. ۱۳۹۵/۰۹/۱۵ | 🗓 ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
  ⇝✿✵ ✵✿⇜ 💠🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله⇩ ↫◄ مؤمن گناه خود را چونان تخته سنگ بزرگی بر بالای سرش می‌بیند که می‌ترسد به روی او بیفتد ↫◄ و کافر، گناه خویش را مانند مگسی می‌بیند که از جلوی بینی‌اش رد می‌شود. 📚بحارالانوار، جلد۷۷، صفحه۷۷ ┄┅═✧❁❁❁✧═┅┄ @TarighAhmad ┄┅═✧❁❁❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از بـ🌧ـارون رنگین کمــ🌈ـون تشکیل میشه بعد از طـوفــ🌪ـان ، خورشیــ☀️ـد میتابه حتی تو ابــ☁️ـری ترین روزها بازم خورشیـ🌤ـد میتابه ... نا امید نشو دوستِ من 😉✌️ 😍 /ʝסíꪀ➘ ⇝ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت _.... تا دیروز که حالت بد بود😔 ولی با این حال وقتی با بقیه بودی، میگفتی و میخندیدی.تو آدمی هستی که هرچی برات سخت تر میشه، شوخی و خنده هات میشه.✨💖 روزهایی که محمد نبود،.. امین بیشتر به خونه ما میومد.حتی با باباومامان طوری رفتار میکرد که اگه کسی میدید متوجه نمیشد داماد خانواده ست. 😍☺️باباومامان هم دقیقا همون رفتاری که با علی و محمد داشتن،با امین هم داشتن.☺️ اما روزهای نبودن محمد حتی با حضور امین هم به سختی میگذشت...😥😢 هرکسی تو زندگی آدم خودشو داره... من متوجه بودم.امین مثل جوجه ای بود که هر روز پر جدیدی درمیاورد تا آماده ی پرواز بشه.🕊 روزها میگذشت... هوا بوی پاییز 🍂داشت.یک ماه از رفتن محمد میگذشت.یه روز امین اومد خونه ما.چشمهاش مثل همیشه نبود.رفت تو اتاق من و صدام کرد. وقتی تو اتاق دیدمش پشت در خشکم زد.چشمهای امین نگران😥 بود.اولین چیزی که به ذهنم اومد محمد بود.با جون کندن گفتم: _محمد؟!😨 افتادم روی زمین.امین سریع اومد پیشم.گفت: _زخمی شده.😥 شنیده بودم وقتی میخوان خبر شهادت کسی رو بدن،اول میگن زخمی شده.😰😢به چشمهای امین خیره شدم تا بفهمم واقعا مجروح شده یا داره مقدمه چینی میکنه. امین منظور نگاهمو فهمید.گفت: _واقعا زخمی شده.الان بیمارستانه.😒😥 -تو دیدیش؟😰 -آره.بیهوشه...من نمیتونم به بابا و مامان و خانمش بگم.تو بگو.😒 با ناله گفتم: _آخه چه جوری بگم؟😥😢 امین سرشو انداخت پایین.😔گفتم: _اول باید خودم ببینمش.😢☝️ سریع آماده شدم.تا بیمارستان خداخدا میکردم کابوس باشه،خداخدا میکردم محمد حالش خوب باشه،به هوش باشه.به اشکهام نگاه کنه و بگه بچه شدی.زیر لب ✨امن یجیب✨ میخوندم. امین راهنمایی م میکرد تا رسیدیم به بخش مراقبت های ویژه.⛔️از پشت شیشه نگاهش کردم. واقعا محمد بود!!😨 مجروح بود!! بیهوش بود!! کلی دستگاه بهش وصل بود!!!😭😥اشکهام جاری شد.دیگه نتونستم ببینم.چشمهامو بستم و گفتم: _یا زینب(س).... افتادم رو زمین.امین پشتم بود.منو گرفت که نیفتم. کمکم کرد روی صندلی بشینم.یه لیوان آب آورد برام.نگاهش کردم.با التماس گفتم: _حالش چطوره؟😭😥 خودم هم نمیدونستم دلم میخواد واقعیت روی بگه یا نه... امین گفت: _سه ساعت پیش که با دکترش حرف زدم گفت جراحی کردن ولی باید منتظر بود...😔اگه همینجا هستی و حالت خوبه میرم دوباره میپرسم. با اشاره ی چشمهام بهش گفتم بره.نمیدونم چقدر طول کشید،اومد.گفت: _همون حرفهای قبلی رو گفتن.هنوز فرقی نکرده..ان شاءالله به هوش میاد....کی میخوای به باباومامان بگی؟😒😥 -نمیدونم...نمیتونم😭😣 💭یاد حرف محمد افتادم،قبل رفتنش.. 🔶نگو نمیتونم..🔶 از بخواه کمکت کنه.... از صمیم قلبم از خدا خواستم کمکم کنه.بلند شدم.امین با تعجب نگاهم کرد.گفتم: _بریم خونه.😥 وقتی رسیدیم خونه بابا هم اومده بود.علی هم بود.امین تو خونه نیومد. نمیدونستم چجوری بگم.نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو هال.یه نگاهی به هر سه تاشون کردم و سرمو انداختم پایین. علی با نگرانی گفت: _امین حالش خوبه؟😧 با اشاره سر گفتم آره.مامان گفت: _یا فاطمه زهرا(س)...😱😨یا زینب(س)😱😰 اشکم جاری شد.علی با ناله گفت: _محمد؟؟!!!😲🗣 سریع گفتم: _زخمی شده...بیمارستانه😢 علی اومد نزدیک من و با التماس گفت: _راستشو بگو...😨 -راست میگم...بیهوشه.😣 یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس😢 بابا رو میدیدم.قلبم داشت می ایستاد.علی گفت: _خانومش میدونه؟😨 با اشاره سر گفتم... نه. دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان. من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،📲 گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.😥☝️مریم فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت: _محمد خوبه؟😨 نمیدونستم چجوری بگم. -زخمی شده.بیمارستانه.😥 گریه ش گرفته بود.😭 -حالش چطوره؟ با اشک گفتم: _ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.😭😥 تا رسیدیم بیمارستان 🏥دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.😭 رفتم پیشش و... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم. مدتی گذشت... ✨گفتم خدایا...😭🙏بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ 😣سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟😞 به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟👣🕊 رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود. -امین😢 نگاهم کرد.گفتم: _به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟ سؤالی نگاهم کرد.گفت: _چرا دعا نکنی؟؟!!😟 -چون محمد دوست داشت شهید بشه.😞 امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم: _امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟ با مکث گفتم: _ نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم نیستم که برای شهادتش دعا کنم.😭 امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.✨دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم 🙏خدایا*هر چی تو بخوای*.🙏 ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن.😣🙏 اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده... ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.😣میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود. یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.😳😨😰من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.😢فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده.☺️ نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.💖رو به قبله ایستادم و از خدا تشکر کردم که ازم نگرفت. حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....😍☺️ حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...😥 پر درآوردنش داشت کامل میشد.🌷 وقت پروازش 🕊داشت نزدیک میشد... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد... دلم زیارت امام رضا(ع) 🕌😍😢میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین. وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام.😔✋ سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم ✨خدایا هرچی صلاحه.✨ میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود. حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین. روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم. امین گفت:_زهرا😒 نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت: _برم؟😊 منم به ایوان حرم نگاه کردم. -یعنی الان داری اجازه میگیری؟!!😒 -آره. تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.😞داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم: _اگه راضی نباشم نمیری؟😒 -نه😊 -ناراحت میشی؟😔 با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی.😊 -کی میخوای بری؟ -هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم. -عروسی چی میشه؟😢💞 قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. -تا اون موقع برمیگردم.😊 تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...😞زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی.😞 -برو.من قول دادم مانعت نشم.😔 -اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام.☺️ تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم.😣 💭دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن. بلند شدم.به امین گفتم: _میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا.😞 داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیداد📵با ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم.😣😭 هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم.خیلی گذشت.خیلی گریه کردم.😭آخرش گفتم.. ✨خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..*هرچی تو بخوای*خیلی کمکم کن.✨دوباره حسابی گریه کردم. حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده. صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم.😟😧 گفت:... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
^ یآ کاشِفَ کُلِّ مَکْروبْ ^ بسمِ یزدانِ جآن☘ به وقـتِ👇 چهارشنبه🗓 ۲۹مرداد ماه🗓 /ʝסíꪀ➘ ⇝ @TarighAhmad
در کجای این عالم دنبال تو بگردم؟ کجای این سرزمین پهناور را زیر پا بگذارم برای دیدن تو؟ ساکن کدام سرزمینی، کدام شهر، کدام خانه؟ در مکه ای، در کوی رضوایی،در مشهد الرضایی...در کجایی آقای من.😔 می دانی! برای من سخت است که همه را می بینم، به دوستان سر می زنم، آشنایان را سلام می دهم، غربا در نگاهم می نشینند... اما تورا ، تو که عزیزترینی برای من، تو که معنای زندگی ام هستی، تورا ک روحم با نامت به تلاطم می افتد... نمی بینم.🥺 نه می بینمتان، نه صدایی از شما می شنوم، نه جواب سلامی، نه پاسخ کلامی.💔 و سخت تر از همه این که می ترسم نتوانم کاری کنم برای رفع بلا از شما و یارانت. فدایت شوم؛تو همان عزیز مایی که چشمانمان نمی بیندت، اما یادت در زندگی مان جاری و نامت ذکر لبمان است. فدایت شوم....🙃 ➜•💚《@TarighAhmad
‌ دخترخانماتوجہ‌ڪردین..☄🌸 همہ‌باهاش‌مشڪݪ دارن🤔⛓ همہ‌دربارش نظر میدن😶 اون‌سردنیـ🌍ـادارن‌واسش‌نقشہ‌میڪشن😕به‌اون‌سردنیـاآخہ‌چہ‌ربطےداره‌ڪہ‌ما چےمیپومیشیمـ.😒 واسہ‌ڪےۅ واسه‌چےۅچہ‌رنگےمیپوشیمـ😌👑 همہ‌وقتےتامیبینندتورویاسرشون‌رو میندازنپایین🥀 یابه‌احترامٺ‌بلندمیشنـ😌💙 وڪنارمیرن. اصن‌خداانگارےغرباݪ‌ڪرده.🙈 یہ‌سرےهاهنوزدارنش‌محڪم 🦋🔗 یہ‌سرےهام‌ولش‌ڪردن‌اصن.☹️💔 اون‌چیزےڪہ‌همہ‌دارن‌بہ‌خاطرشـ آتیشـ🔥میگیرن،همین‌یڪ‌چادر قواره‌مشڪے🏴💛توڪہ‌دنیـ🌍ـابا‌بودنش،داره‌میلرزه.🌪 پس‌بهترنیس😀 ازخودمون‌این‌دُرّنایاب‌روجدانڪنیم..😻👑 .وافتخارڪنیم‌باهاش...😌💜 وجورےقدم‌برداریم‌ڪہ‌اقامون‌لذٺ‌ببره🌼🌱 میدونیدڪہ‌چادرمون‌‌ارثیہ‌مادرمون حضرت‌زهراستـ💚✨هرڪسےلیاقٺ داشتنشونداره🙃🎈 🍃🌱↷ 『@TarighAhmad
نگاهـ😍ـم کن ، لبخنــ🙂ــد بزن ، و برگردان مرا به زنــ🌱ـده بودن من به معــ✨ـجزه‌ی لبخندت ایمان دارم ... ※•﴾ @TarighAhmad ﴿•※
به دلیل‌مقارنت میلاد شهید🎂🎉 با روز عاشورا 💔🍃 قرار گاه فرهنگے مجازے طریق احمد تصمیم‌گرفته میلاد شهید رو ده روز جلوتر[یعنی فردا] جشن بگیره 🎊و ما در روز میلاد شهید با نشر معرفےڪامل شهید(جامع تر از قبل) و انتشار ڪامل متن وصیت نامه در خدمتتون هستیم .🍃😊
بزرگی میگفت: دلت‌|♥|که‌گرفت، قرآنُ‌بردار؛ بسم‌الله‌بگو یـه‌صفحه‌‌ا‌ش‌روبازکن بگو: خدا یه کَم‌باهام‌حرف بزن،‌آروم‌شَم..! فقط‌تو‌میتونے|🌱|‌آرومم‌کنے 🕊 ┄•●❥ @TarighAhmad
°•| امام‌ خامنه ای |•° مبادا کسانی تصور کنند که دوره‌ سخن گفتن از شهدا {🕊} و سربازان فداکار و زحمت‌ کشان میدان نبرد، سپری شده است... ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
🌱 مـومݩ‌باید‌هر‌روز‌برا‌خودش برݩامہ‌معنوے‌داشٺہ‌باشہ🙂👌 سعے‌ڪنیم‌برا‌خودموݩ‌بہ‌مڹاسبتـ همیـن‌محرم‌ڪہ‌داره‌میرسہ‌ عادٺ‌هـایے‌آسمانے‌بسازیم:) هرروز‌تݪاوت‌عـاشورا‌قرآݩ‌یہ‌ساعاٺے ذڪر‌و‌دردودل‌به‌با‌امـام‌زماݩ‌... ڪم‌‌سفارش‌نشدا...¡ ‌:) ❁❁═༅═🍃🌸🍃═ ═❁❁ @TarighAhmad ❁❁═༅ ═🍃🌸🍃═ ═❁❁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️ 💢حضرت امیرالمؤمنین علے علیه السلام فرمودند: ✅هيچ اطاعتے از مخلوق، در نافرمانے پروردگار روا نيست. 📚 نھج البلاغہ،حڪمت۱۶۵ ┄•●❥ @TarighAhmad