eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ کس به من نگفت:💔 که رمز دیدار شما، پاکی و دوری از گناه است...🙃 به ما نگفتند که در دیدار علی بن مهزیار اهوازی که بیست سال به انتظار ایستاد تا شمارا ملاقات کند به اوفرمودی که علت دوری شما از ما، چند گناهی بود که انجام می دادی. و فرمودی که علت در پشت پرده بودن ما، اعمال بد شما شیعیان است و اگر شما پیمان پاکی که با امامان خود بسته بودید فراموش نمی کردید ، پرده ها کنار می رفت.😞 کاش به ما گفته بودند که چشم پاک، سزاوار سیمای پاک است نه چشمی که به هر کس و ناکس نگاهی انداخته و زلف پریشان دیگران را خیره شده، کجا این چشم می تواند خال مشکین صورت شما را تماشا کرد؟!! مگر اینکه با باران اشک😭، آن آلودگی ها را شستشو دهد و به کنترل در آورد چشمی را، که وظیفه اش کرنش است در هنگام روبرو شدن با نامحرم. کاش می دانستم که باید مایه زینت شما باشیم نه باعث شرمساری.😔 ➜•💚《@TarighAhmad
‌ 🌿💚 . . •💧• عرقے کہ زنے زیر •💗• چـادر •👌• مے ریزد... •🌏• سہ جا براے او •✨• نـور مےشود •[درون قـبر، در بـرزخ، در قیـامت]• •| •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
لبخند تو ؛ رویای شیرینی ست ڪہ معجزۂ دیدن بهـشت را برایمان ترسیــم می ڪند :) |•🖤•|@TarighAhmad
@FadaeyanHazratMadar.attheme
94.9K
📲 ♥️ 😍 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
قَريبٌ‌مِن‌القَلب‌و‌َلُوبَينَنا‌ألف‌بلد به قلبم نزديکی ..؛ حتی‌اگربينمان‌هزارشهر‌فاصله‌باشد ... ♥️ 🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج ┄•●❥ @TarighAhmad
♥️| نائب المهدی امام خامنه ای :👇 هر ملتی ک متّکی به شهادت شد، یعنی شهادت را بلد بود و هنر شهادت را یاد گرفت، برای همیشه سربلند است و هیچ قدرتی بر این ملت پیروز نخواهد شد... •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
امـــروز‌روز‌پزشڪه😊💉 این‌روز‌رو‌به‌تمامے‌پزشڪان‌عزیز به‌خصوص‌‌پزشڪان‌عزیزے‌ڪه‌درعرصه ڪرونا‌درحال‌نجات‌دادن‌جون‌عزیزان‌ما هستند‌تبریڪ‌عرض‌مےڪنیم♥️ خداقوٺ‌جهادگران‌ اجــرتون‌باسیــــدالشهــــدا🌱
🌠☫﷽☫🌠 روز 🏴 ثواب گریه برای امام حسین (ع)😭🌸 🔻امام صادق علیه‌السلام: وَ مَنْ ذُكِرَ اَلْحُسَيْنُ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ عِنْدَهُ فَخَرَجَ مِنْ عَيْنِهِ [عَيْنَيْهِ] مِنَ اَلدُّمُوعِ مِقْدَارُ جَنَاحِ ذُبَابٍ كَانَ ثَوَابُهُ عَلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَمْ يَرْضَ لَهُ بِدُونِ اَلْجَنَّةِ 🥀كسى كه يادى از حضرت حسين بن على عليه‌السلام نزدش بشود و از چشمش به مقدار بال مگس اشك خارج شود اجر او بر خداست و حق تعالى به كمتر از بهشت براى او راضى نيست.😔🥀 📚 کامل الزيارات، جلد ۱، صفحه ۱۰۰ ‌ ‌┄•●❥ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت هیچ وقت از با امین بودن خسته نمیشدم... همیشه کلی حرف داشتم که براش بگم. مخصوصا از وقتی که بهم گفته بود هفته ای یکبار بیا.😒کل هفته منتظر بودم تا دوشنبه بشه برم پیشش.😊دوشنبه ها میرفتم که خلوت باشه و بتونم حسابی با امین صحبت کنم و گریه کنم.هوا داشت تاریک میشد و باید برمیگشتم.همیشه دل کندن برام سخت بود. داشتم سوار ماشین میشدم که خانمی صدام کرد: _دخترم😊 -بفرمایید،سلام -سلام دخترم.میشه منم تا یه جایی برسونی؟ یه کم نگاهش کردم.به دلم نشست. تونستم بهش اعتماد کنم.بالبخند گفتم: _بفرمایید.☺️ اومد کنارم نشست.گفت: _زیاد میای اینجا؟😊 -معمولا هفته ای یکبار میام. -کسی رو اینجا داری؟ بامهربونی میپرسید.منم بالبخند جواب میدادم.اما کلا همه چیز رو برای همه توضیح نمیدادم. -همه شهدا مثل برادر برام عزیز هستن. -ازدواج کردی؟ -بله....شما کسی رو اینجا دارید؟ -آره دخترم.پسرم شهید شده.دوماه پیش، تو سوریه.همین یه بچه هم داشتم. نگاهش کردم.یه خانم حدود شصت ساله. غم تو چهره ش معلوم بود داغ عزیز دیده.😥😒 -خدا صبرتون بده.عروس و نوه دارین؟ -نه...اون آقایی که سر مزارش بودی، شوهرته؟ -بله -چند سالته؟! -بیست و چهار سال -بهت میاد سنت بیشتر باشه.غصه آدم پیر میکنه.منم بیست سالم بود که همسرم شهید شد.😒پسرم اون موقع دو ماهش بود. با خودم گفتم تنها کسی که تو این دنیا داشت رو فدای حضرت زینب(س) کرده. تا رسیدیم خونه ش خیلی با هم حرف زدیم.حرفهایی که به هیچکس نمیتونستم بگم رو اون خانوم خیلی خوب درک میکرد.😊خیلی راهنماییم کرد که چکار کنم داغ دلم کمتر بشه.با اینکه کمتر از سه ساعت بود که دیده بودمش اما احساس میکردم سال هاست از نزدیک میشناسمش. باهم دوست شده بودیم. چون تنها بود گاهی میرفتم پیشش.بعد صحبت با اون خانم حالم خیلی بهتر بود.😇قلبم سبک تر شده بود ولی جای خالی امین که پر شدنی نبود. مراسم سالگرد امین برگزار شد.جمعیت زیادی اومده بودن.باورم نمیشد که یک سال بود امینم رو ندیده بودم.باورم نمیشد یک سال بدون امین تونستم نفس بکشم.😒 دو ماه از سالگرد امین میگذشت.مریم اومد تو اتاقم.با کلی مقدمه چینی و این پا و اون پا کردن گفت: _اگه یه پسر خوبی ازت خاستگاری کنه، ازدواج میکنی؟😅 چشمهام از تعجب گرد شد.😳این چه سؤالیه دیگه.یه کم نگاهش کردم.جدی گفته بود.خیلی شمرده و واضح سعی کردم بگم که نیاز به تکرار نداشته باشه.گفتم: _هیچکس جای امین رو برای من نمیگیره... من دیگه به ازدواج فکر هم نمیکنم.😊 مریم چیزی نگفت و رفت بیرون. یک ماه بعد با مامان و بابا تو هال صحبت میکردیم که محمد و خانواده ش اومدن.بعد یک ساعت محمد به من گفت: _یه پسر خیلی خوبی ازت خاستگاری کرده.بهش گفتم تو حتی نمیخوای به ازدواج فکر کنی اما اصرار داره با خودت صحبت کنه.😊 منتظر بودم بابا چیزی بگه،اما بابا هیچی نگفت.به بابا نگاه کردم،👀داشت به من نگاه میکرد.منتظر بود ببینه من چی میگم.به مامان نگاه کردم از چشمهاش معلوم بود دوست داره بگم بیان صحبت کنیم.ولی من نمیخواستم حتی بهش فکر کنم.بلند شدم و گفتم: _حرف من همونیه که قبلا گفتم.😕😒 رفتم سمت اتاقم.بابا صدام کرد.نگاهش کردم.گفت: _فعلا نمیخوای ازدواج کنی یا کلا نمیخوای؟😊 یه کم فکر کردم.یاد حرف و یادداشت امین افتادم.گفتم: _فعلا میگم کلا نمیخوام ازدواج کنم.😔 بابا با اشاره سر اجازه رفتن به اتاق رو صادر کرد. چند روز بعد پیش امین🌷🇮🇷 نشسته بودم. کسی از عقب صدام کرد... آقای جوانی بود.سرمو برنگردوندم.اومد جلوی من بدون اینکه نگاهم کنه سلام کرد.به نظرم آشنا بود.احتمال دادم از دوستان امین باشه.به مزار امین نگاه کردم.جواب سلامشو دادم.نشست.گفت: _شناختین؟ -نه.از دوستان امین هستین؟ -بله،ولی قبلش با محمد دوست بودم..من وحید موحد هستم.چند ماه پیش جلوی هیئت با محمد بودیم. -یادم اومد. بلند شدم و گفتم: _شما رو با دوستتون تنها میذارم. سریع بلند شد و قبل از اینکه قدمی بردارم گفت: _خانم روشن نگاهم به زمین بود.گفتم: _بفرمایید اونم سرش پایین بود.گفت: _وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟ -چه موضوعی؟ -عرض میکنم،اگه لطف کنید بشینید. یه کم فکر کردم... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت یه کم فکر کردم که چی میخواد بگه مثلا.گفتم: _درمورد امین؟ من من کرد و گفت: _به امین هم مربوط میشه.بخاطر همین میخوام در حضور امین بگم. نشستم.اونم نشست.گفت: _من امین رو مدت زیادی نبود که میشناختم ولی ده ساله که با محمد دوستم....نمیدونم چطوری بگم.....فکر نمیکردم گفتنش اینقدر سخت باشه. فهمیدم چی میخواد بگه... اول میخواستم برم ولی بعد گفتم بهتره یک بار برای همیشه تموم بشه.چیزی نگفتم.صبر کردم تا خودش بگه.بالاخره گفت: _من از محمد خواسته بودم که درمورد من با شما صحبت کنه.اما محمد گفت شما حتی نمیخواین درموردش فکر کنید....اما این مساله برای من مهمه.بخاطر همین از پدرتون اجازه گرفتم که با خودتون صحبت کنم. عجب!!پس بابا بهش اجازه داده.😕وقتی دید چیزی نمیگم،گفت: _شما کلا به ازدواج فکر نمیکنین یا به من نمیخواین فکر کنین؟😔 تا اون موقع چیزی نگفته بودم.به مزار امین نگاه میکردم.گفتم: _چرا اینجا؟ -برای اینکه از امین خواستم کمکم کنه.😔👣 سؤالی و با اخم نگاهش کردم...😟😠 به مزار امین نگاه میکرد.متوجه نگاه سنگین من شد.سرشو آورد بالا.به من نگاهی کرد.دوباره به مزار امین نگاه کرد. زیر نگاه سنگین من داشت عرق میریخت.گفت: _اگه اجازه بدید در این مورد بعدا توضیح میدم. بلند شدم.گفتم: _نیازی به توضیح نیست. برگشتم که برم،سریع اومد جلوم.سرش پایین بود.گفت: _ولی من به جواب سؤالم نیاز دارم. یه کم فکر کردم که اصلا سؤالش چی بود.گفت: _میشه به من فکر کنید؟ -نه. از صراحتم تعجب کرد.😟همونجوری ایستاده بود که رفتم. رفتم خونه... بابا چیزی نگفت.منم چیزی نگفتم.حتما خود پسره به بابا گفته که من چی گفتم. حدود یک ماه بعد بابا گفت: _خانواده موحد اصرار دارن حضوری صحبت کنیم.😊 گفتم: _نظر من برای شما مهم هست؟😒 بابا گفت:_آره -من نمیخوام حتی بیان خاستگاری.😔 -میگم بدون گل و شیرینی به عنوان مهمانی بیان.😕 -جواب من منفیه.😒 -بذار بیان صحبت کنیم بعد بگو نه.😐 -وقت تلف کردنه.😔 بلند شدم برم تو اتاقم.بابا گفت: _زهرا،اجازه بده بیان،بعد بگو نه. به چشمهای بابا نگاه کردم.دوست داشت موافقت کنم.بخاطر بابا گفتم: _...باشه.😒 بغض داشتم... اشکم داشت جاری میشد.سریع رفتم توی اتاقم. اشکهام میریخت روی صورتم.به عکس امین نگاه کردم.گفتم: _داری کمکش میکنی؟..😒چرا؟..پس من چی؟..😢 نظر من مهم نیست؟...مگه نگفتی هر کی به دلم نشست؟من ازش خوشم نمیاد،مهمه برات؟من فقط از تو خوشم میاد،مهمه برات؟😭 داغ دلم تازه شده بود... حتی فکر کردن به اینکه کسی جای امین باشه هم خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. برای آخر هفته قرار مهمانی گذاشتن.آقای موحد با پدر و مادر و خواهراش بودن.چون مثلا مهمانی بود سینی چایی رو هم من نیاوردم.تمام مدت ساکت بودم و سرم پایین بود. قبلا که خواستگار میومد مختصری براندازش میکردم تا ببینم اصلا از ظاهرش خوشم میاد یا نه.ولی اینبار چون جوابم منفی بود حتی دلیلی برای برانداز کردن آقای موحد هم نداشتم.😕😒 علی بیشتر از شرایط کاری آقای موحد میپرسید. وقتی فهمید کارش با محمد یه کم فرق داره و مأموریت هاش و تره،چهره ش در هم شد.😠 بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط🌳⛲️ صحبت کنیم. تابستان بود... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم.... تابستان بود.هوا خیلی خوب بود. روی تخت نشستیم. سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه. بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت: _حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟😊 گفتم: _نیازی نمیبینم.😒 -من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم.میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم.حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.😊 -شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.😔 -من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.😊🙈 از حرفش تعجب کردم. -شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!😟😳 -خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.😊 محکم گفتم: _من نمیخوام بهش فکر کنم😐 سکوت کرد.گفتم: _من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم. بلند شدم و گفتم: _بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.😒 رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم: _دیگه بریم داخل. از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد،همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود. بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید. وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد. -زهرا😒 نگاهش کردم. -درموردش فکر کن.😒 قلبم تیر کشید.گفتم: _بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟😔 بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.💔👣 بعد چند لحظه سکوت گفت: _سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه.بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.😒 بابغض گفتم: _خوشبخت؟!!😢 نفس غمگینی کشیدم. -منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.😞😢 -دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.😊 مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت: _درموردش فکر میکنی؟😊 گفتم: _....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.😒 بابا لبخند زد و رفت...😊 ولی من گریه کردم،😭خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم. هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد. اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.😣رفتم پیش بابا نشستم. گفتم: _بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم. بابا نگاهم کرد. -هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.😣😞 بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم. دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده. احساس کردم... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
💚یاذاالجود و الاحسان 💚 آغازبه نام پروردگاری که بی دریغ نعمت هایش را به پایمان میریزد🙂 |•سومین روز محرم•| |•یکشنبه•| j๑ïท➺° .•|@TarighAhmad
ڪاش همہ چے یہ جورِ دیگہ بود:)❣ مثلـاً الـآن ظہور ڪرده بود😍 چے میشد بچہ ها🤔 اصلـاً نمیشہ تصوّر ڪرد کہ قراره... این سختے ها با اومدن آقا💌 تموم بشہ:)❣ اما واقعیت اینہ قراره تموم بشہ بہ نظر خودمون هستیم جزِ یارایِ منجے؟!🌱 اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر @TarighAhmad
تنها تو بخودت عطرنمیزنے! چادُُُر ما هم معطر است ❤️معطر به بوے حَیاء ؛عِفـّت ؛ 💛معطر است به رایِحه اے بهشتــے ؛ 💚به بـوے چادر مادرم زهرا(س) 💙چادرم بوے آرامش و امنیت میدهد . ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
ز نسیم جان فزایت دلِ مرده ، زنده گردد🌱 ز کدام باغی ای گل! که چنین خوش است بویت✨🙃 ! •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈• @TARIGHAHMAD |√←
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🖤🥀🖤🥀🖤 ●|بر نام حُسینْ وکَربَلایش صَلَوات ●|بر نام ابوالفَضْل و وَفایَشْ صَلَوات 🦋🥀🦋🥀🦋🥀 ●|بر اَهْلِ حَرَمْ بحَقِّ زَهراء (س) صَلَوات ●|برجمله یاوران مُولا صَلَوات ╭━═━⊰❀❁❀⊱━═━╮ @TarighAhmad ╰━═━⊰❀❁❀⊱━═━╯
🌠☫﷽☫🌠 🏴 لوح | ملت حسین به رهبری حسین ◾ رهبر انقلاب: یک جریانی است که به رهبری حسین‌بن‌علی (سلام‌الله‌علیه) دارد در دنیا پیش میرود؛ و ان‌شاءالله پیش خواهد رفت و کارگشا خواهد بود و گره‌‌های ملّتها را باز خواهد کرد. ۹۶/۰۶/۳۰ 💻 @khamenei_ir @TarighAhmad
بھم‌گفـٺ: برایِ‌اونایـی‌ڪه‌اعتقاداتتون‌رو‌مسخـره ‌میڪنن‌ دعا‌ڪنین‌خدا‌به‌عشق 'حـسیـن' دچارشون‌ڪنه ^^🌿 °🌷🍃 |❥ •• @TARIGHAHMAD
- هر چی میخوای بزن؛ من اگه حرف زدم فقط عمو عباس نبینه 💔 + غریبانه ترین‌ جمله(: •{مارابنویسیدمسلمان‌رقیهــ}• ؟😭 ╭━═━⊰❀❁❀⊱━═━╮ @TarighAhmad ╰━═━⊰❀❁❀⊱━═━╯
💢امام حسین علیه السلام: ‌ هرکس گره ای از مشکلات مؤمنی باز کند و مشکلش را برطرف نماید خداوند متعال مشکلات دنیا و آخرت او را اصلاح می نماید.💯 ‌ 📚بحار، ج۷۵، ص۱۲۲ ‌ 🏴 ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
@FadaeyanHazratMadar.attheme
66.5K
📲 ┄┅═✧❁🌷❁✧❁🌷❁✧═┅┄ @TarighAhmad ┄┅═✧❁🌷❁✧❁🌷❁✧═┅┄