فعلا تا اینجای بحث رو داشته باشین ✅
ان شالله فردا
ادامه مطالب رو خدمتتون میگم☺
💢 تمرین امـروز اینه که👇🏻👇🏻
ده دقیقه بشینیم فکر کنیم ما در طول روز چقدر وقت میزاریم برا نماز ؟؟🤔
اگه کمتر از یه برنامه جدی که میتونه مارو به سعادت برسونه هست
از همین امـروز اصلاح کنیم ✅
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#لبخــند_حلال (😁)
#لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️)
حالا هرچيزي از چين ميومد ايران بنجل و دري وري بود. 🛬🔥
از شانس ما ويروسشون👾
كه اومده جهش يافته و خفنترين نوعشه 😬👊
#شـــــاد_باشیـــد (🙂😎)
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
🕊
لَّا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ
عزیز من...
نَفَس را بگیر از من
نگاهت را اما نه...
#قطرهایازدریایِنور🌊
+انعام ۱۰۳
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
ٺــولدٺــــ مݕــارڪ حاجے💕✨
#حاج_احمد_متوسلیان
+هدیه تولد صلوات بفرست براے حاجیمون⛅️🙃
اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💕
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#تلنگرانہ ⚠️
🏊♀️ اڪثر ڪسانے ڪہ لب دریا غرق
میشن شنا بلدن‼️
پس چرا غرق میشن⁉️🤔
📛 چون زیادے بہ خودشون مطمئنن 😌
و میرن جلو🚶
هرچے بهشون میگے نرید جلوتر ❌
میگن ما بلدیم😇
ناشے نیستیم❗️
⚠️ توے ارتباط با نامحرم
زیادے بہ خودت مطمئن نباش⛔️
✅ حد و حدود رو رعایت ڪن
وگرنہ☝️🏻
مثل خیلے ها غرق میشے🌊
🔔 یادت باشہ خیلے ها بودن
از من و تو دین و ایمانشون محڪم تر بودہ
و غرق شدند😣
یوسف(ع)ڪہ پیغمبر خدا بود
با اون ایمانش فرار ڪرد😱
از خلوت با نامحرم
من و تو ڪہ هیچی 😓
#حواسمونباشه
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✨بی هَمِگان بِه سَر شَود بی تُو به سَر نِمیشَود ✨
💞داغِ تُو دارَد این دِلَم جایِ دِگَر نِمیشَود💞
۵گل صلوات هدیه ب روح شهید احمد محمد مشلب
#رفیق_شهیدم 🌸🍀
#احمد_مشلب 🌸🍀
🎀Trighahmad 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
همسایهی قدیمی دلهای ما سلام
ای عابرغریبهی این کوچهها سلام
وقتی عبور میکنی،بارچندم است
من دیدهام تورا و نگفتم تورا سلام
اللهمَّـ؏عجِّللولیِّڪ الفرج
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
درودیوار اتاقت 🏠
کامپیوترت 🖥
موبایلت 📱
بوے امام زمان میده...🌸
آقا بگه
دلاتونُ ♥️ بزارید روے میز
نوتبوک و موبایلهاتون 💻📱
رو هم بزارید روے میز
میخوام همه رو با هم
یه چِڪ ڪنم ببینم
رومون میشه...🥀 😔
#حاج_حسینیکتا ♡🍃
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
🥀 «شهدا_شرمنده_ایـم
⬇️ «حجاب
💢اے خُدا ایـن چہ زَمانہ استـ
بہ یڪی حِجاب نمــیاد...
بہ یڪی واجـب نیست...
💢یڪی با اینہ،،،همسـرش راضےنیست...
💢یڪے نمیـــتونہ حجـاب داشتہ بـاشہ...
یڪی میگہ خب، لا اِڪر في الدین...
یڪے میگہ اه حوصلہ ایـن چـادر را ڪے داره...
💢یڪی میگـہ دختـر ڪہ آرایش ،زینـت نده، دختـر نیستـ...
یڪی میگہ من محـــلم منـاسب نیستـ ... چادربپوشـم...
یڪی میگہ مـن بہ حجاب علاقہ اے نـدارمـ ...
💢یڪے میگہ من نمــتونم تواینـ گـرما چادر بپــوشمـ ...
یڪے میگہ من حوصلہ اشو ندارمـ ...
یڪے میگہ من عمــــرأ از آرایشـم مُدم جـا نمیـمونم وجـا نمیـزارم ،،،
⛔️ولے... خواهر عزیزم و برادرم گرامے ...
درایــــن زمــــان «مُد لبـاس نیستـ ...
مانتـــو رنگارنگ مُد نیست...
شلوار تنگ مُد نیست...
آرایش در جلوے نامحـرم مُد نیست...
با شلـوارڪ بیـرون رفتـن مُد نیست...
رفتارت با محـرمت یا نامحـرمت فرقے نداره مُد نیست...
👌فقط
«شڪستن دل یـوسف زهــــرا حضــرت مهــــدے (عج) مُد استـ ...
لطفـ ـا دل آقـایی راڪہ میشڪنے اسمـت را شیعہ نذار...
اینــجورے آقا بیشتــــر در عذاب است...
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
امیر المومنین حضرت علی علیه السلام می فرمایند:
✨چون عقل به کمال رسد
سخن اندک گردد✨
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💝@Trighahmad 💝
ای آسمانیان ☝️که زمین 🌏جایتان نبود
مانده ست خاطرات شما در میان دلم😔
باشد حرام شیر حلالی که خورده ام
روزی اگر ز خون شما ساده بگذرم😭
۵گل صلوات هدیه ب روح شهید احمد محمد مشلب ❣
ان شاالله پاسدار خونشان باشیم
🌺💫@Trighahmad 🌺💫
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان) #قسمت_نوزدهم 💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین
✍️#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_بیستم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍️#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍️#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
عــرض سـلام و ادب و احـتـرام خـدمـت هـمـگـے✋🏻🌹
امیدوارم حـال هـمـگـے شـمـا عزیزان خـوب باشـہ🙏🏻
آمـاده ڪه هستید بـریم سـراغ مـبـحـث شیـرین نماز؟؟
اگه آماده اید با لبیڪ یا مـهـدے
بریم سراغ مبحث✅
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🤔#چگونہ_یڪ_نــماز_خوب_بخوانــیم؟! |🤲|؟ 💢 گام هفتم ↩️👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻
مـرورے بـر جـلـسـہ قـبل
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🤔#چگونہ_یڪ_نــماز_خوب_بخوانــیم؟! |🤲|؟
💢 گام هفتم
↩️ادامہ جلسہ گذشتہ👇🏻👇🏻
〽ابوذر رو که همه میشناسین که
ان شالله؟؟
👈🏻 ابوذر کسی بود که ائمه کارهای ابوذر را "حجت "میشمردن یعنی یه همچین آدم بزرگی بود 💟
خوب دقت کنید ببینین چی میخوام بگم ،
👇👇👇
🌹حضرت درباره ابوذر میفرماید :
💟 بیشترین عبادت ابوذر تفکر درباره خلقت است
ابوذر یه شخصیت خیلی عرفانی و بزرگی بودن ✅
🌹امام صادق
(علیه السلام )در کلاسهاشون به شاگردانش که همه از عالمان و عارفان بودن
می فرمودند: اگر میخواین رشد فکری بکنین "نماز "بخونین
⛔️ قبل از اینکه یه زمانی نتونی نماز بخونی
💫✨دیدین حتما تو خانوادهاتون کسایی که مسن هستن
و
آرزوی اینو دارن که فقط یکبار دیگه رو پاشون وایسن و نماز کامل رو بخونن
⛔️ بزرگترین حسرت برای یه انسان
مؤمن ،"حسرت نماز هست"
اینو من الان گفتم بهتون ،
اون دنیا که همه داریم حسرت میخوریم یادی از ما بکنین ☺️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
💠🌀اولین قدم عبودیت این هست که بنده برا عبودیتش تدبیر نکنه
یعنی چی تدبیر نکنه؟؟
مگه تدبیر کردن کار بدیه😳؟
نه جناب منظور از این جمله اینه که هی برا خودت برنامه ریزی جلو جلو نکن که با اصل حرکت به سمت خدا منافات داشته باشه ❌
هروقت به اینجور افراد میگیم
یکم به روحت برس،
یکم دور خودتو خلوت کن ،
💟نماز بخون ،روزه بگیر ،قیامت رو درک کن ………
میگه: بابا من درس دارم ،پروژه دارم ،تحقیق دارم ،اصلا نمیرسم ⛔️
خیلی از همین کمالات میشه برامون درد سر ❌
بد متوجه نشینااا
من نمیگم "علم "بده❌
نه علم "به جای"خودش خیلی خوبه
☝🏻اما زمانی علم مثل آفت میفته به جونمون که علم رو ترجیح بدیم بر هرچیزی
زندگی زنا شویی مون روفدای این درس کنیم
غذای روحمون رو فدای کار و درس کنیم ❌
🍁🍁👌🏻 نکته طلایی🍁🍁
بنابراین ما باید یه جوری برنامه ریزی کنیم که حتی اگه میخوایم کارهای خوب هم انجام بدیم
به حدی نباشه که مارو از اصل هدفمون که رسیدن به خدا هست متوقف کنه
طرف از صبح تا شب داره جون میکنه برا حل مشکلاتش
خب این بنده خدا دیگه شب جون نداره که بخواد با خدا خلوت کنه و غذای روح رو تزریق کنه❌
دیگه حال اینکه بشینه با زن و بچش حرف بزنه نداره ❌
این زندگی نیست ،اسمش زندگی هست اما ..
در واقع مُردگی هست ❌
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✨خدا میگه تو قرآن
"حافظواعلی صلوات ....."
✅محافظت کنید از نمازهاتون
☝️خدا داره مستقیم بدون تعارف میگه "مراقب نمازت باش "
یکی از نمازهایی که بزرگان اهل تفسیر خیلی سفارش کردن که ازش مراقبت کنیم
نماز "صبح "است 💟
خیلی اهمیت داره که صبح با تواضع و افتاده در محضر خدا حاضری بندگیمون رو بزنیم ✅
👈🏻 برای شروع باید نماز رو از حاشیه زندگی بیرون بیاریم
و جزء برنامه های اصلی زندگیمون قرار بدیم ✅
اینکه میگم نماز
یعنی "یاد خدا"……خود نماز هم یک وسیله هست برای "یاد خدا بودن "✅
☝🏻اینطور نباشه که فقط تو سختیا و مشکلات برین سراغ نماز ها...
یه دوستی داشتم
هروقت کفتراش گم میشدن بلند میشد یه نماز آبداری میخوند که دل آدم براش کباب میشد ☺️
❤ رهبر عزیزمون که قربونش بریم میفرماید ؛
انسان همیشه به نماز محتاج هست ،در مشکلات "بیشتر "محتاج است ✅
👈👈 قبل نماز مراقبت کردن
یعنی👈👈 مراقب اعمالمون باشیم ،
🔹طرف نیم ساعت مونده به اذان
داره غیبت میکنه ،
داره بد اخلاقی میکنه پیش خانوادش ،
و
هزارتا گناه دیگه
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
آخر بحث رو با یه حدیث تموم کنیم💟
🌹حضرت میفرمایند:
⛔️ کسی که قبل از اذان از نماز مراقبت نکنه ،
درواقع نماز رو "سبک شمرده "است
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
☝🏻یه تمرینی بگم همین الان اجرا کنید تو قنوت نمازهاتون
👌🏻این دعا خیلی قشنگه برای قنوت نمازهامون
"یاالله ،یا رحمان ،یارحیم یا مُقَلِبَ القُلوب ،ثَبِت قَلبی عَلی دینک "
خیلی راحته سریع حفظش ڪنیم😊
👌🏻معنیش رو ببین چقدر زیباست
ای خدای من 😍
ای بخشنده☺️
ای مهربان
ای که صاحب قلبهایی ❤️
دینت را بر قلب و دلم تثبیت کن🙏🏻☺️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad