eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 ✨این مردان کسانی هستند که امروز با شور حسینی به این کاروان درآویختند امروز من جوانان حسینی را دیدم من شور حسینی را دیدم جوانان زینبی را دیدم ✨ 🍂🍁امروز جوانانی را دیدم که اگر چه در زمان "امام حـــسین (ع)" نیستند اما اگر هم اکنون ندای📢 💓هل من ناصراً ینصرنی💓 را بشنوند به آن پاسخ خواهند داد با جسم و جان و روح و با همه ی آنچه که دارند 🍁🍂 🌷من همسرم را در محراب شهادت تقدیم کردم تا از نوه ی رسول خدا فرزند مولای ما و سیده ما "حضرت زینب (س) "دفاع کند و همین طور دیگر شهدای مدافع حرم همچون خواهر زاده ام" شهید احمد مشلب" تقدیم کرده ایم 🌷 روحشان شاد و یادشان گرامی •••💛🍂••• @Tarighahmad
🥀🖤🥀🖤🥀 🦋اِمام حسین(سَلامُ اللّه عَلَیه)فرمودند: ✅او(خدا)می داند که نماز برای او و تلاوت قرآن و دعای زیاد و اِستغفار را دوست دارم. •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈• @TarighAhmad •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
راهنمای مطالعه دروس😍📚 این قسمت : وسواس مطالعاتی 😖😶 ⁉️چطوری هم سرعت درس خوندنمونو بالا ببریم و هم نگران یاد نگرفتن مطلب نباشیم🤔 : اول خوب تمرکز کن 😇 و با آمادگی ذهنی بالا یه پیش خوانی خیلی سریع انجام بده🏃‍♂🏃‍♂ .بعد یک پاراگراف و انتخاب کن عمیق،خط به خط و باسرعت نرمال بخون و هرگز به عقب بر نگرد ،با سرعتی بخون که مفهوم هر کلمه و جمله و فرمول و متوجه بشیو در اون لحظه محتوای متنی و که میخونی کاملا درک کنی🧠 مطلب که تموم شد کتاب و ببند و هرچیو که خوندی برای خودت توضیح بده👨‍🏫، بعد مقایسه کن که کدوم قسمت‌ها رو فراموش کردی و سپس اون قسمتها رو با استفاده از (کلمات کلیدی🗝) خلاصه نویسی کن، حالا دوباره،بدون نگاه کردن به نوشته ها مطلب و برای خودت توضیح بده،اینبار دیگه درست شد نه🤓؟ با این روش سرعت مطالعه ات زیاد میشه و دیگه از تکرارهای بیهوده خودداری میکنی.🤩 😉✌️ 🤓 〰❁🍃❁🖤❁🍃❁〰 @TarighAhmad
شهید آوینی : عاشورا هنوز نگذشته است.... وکاروان کربلا هنوز در راه است.... و اگر تو را هوس کرب و بلاست، بسم‌الله!!! 🌷🌷🌷🌷🌷 🚩 ༺ ════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═════‌‌‌‌═ 💢 @TARIGHAHMAD 💢 ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═════‌‌‌‌═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت _... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کوره تا بشه، بشه...😊😎 وحید گفت: _زندگی با من خیلی هم سخت نیست ها.😅 لبخند زدم و گفتم: _هست آقا..😊خیلی سخته...همه تو زندگیشون سختی دارن.سختی زندگی بعضیها بداخلاقی همسرشونه،👉بعضیها بیماری،👉بعضیها بی پولی...👉هرکی یه سختی ای داره تو زندگیش.☺️ به مریم نگاه کردم و گفتم: _سختی زندگی ما هم اینه که همسرامون خیلی خونه نیستن.👉😊برای زنی که شوهرشو خیلی دوست نداره یا درحد معمولی دوست داره این سختی خیلی سخت نیست ولی برای امثال من و مریم که عاشق همسرامون هستیم خیلی سخته،خیلی.😌☺️ محمد به مریم نگاه کرد... منم به وحید نگاه کردم.با ناراحتی نگاهم میکرد.شام آوردن. بعد از شام محمد گفت: _زهرا..به نظرت بهترین ویژگی وحید چیه؟😎 بالبخند گفتم: _صداش،وقتی مداحی میکنه.☺️😍 وحید لبخند زد.محمد با شیطنت گفت: _و بدترینش؟😉 به محمد گفتم: _میخوای امشب دعوا راه بندازی ها.😃 محمد لبخند زد.😁گفتم: _هر صفت خوبی ممکنه معایبی هم داشته باشه.مثلا همین مهربونی و دوست بودن با بچه ها.اصلا نذاشتن امشب ما دو کلمه با هم حرف بزنیم.😅 همه خندیدن.😀😁😃 بالبخند به وحید نگاه کردم و گفتم: _یا مثلا خوش تیپی.😉 وحید خندید.محمد گفت: _الان تیپش خوب شده.اگه قبلامیدیدیش که اصلا باهاش ازدواج نمیکردی.😜😆 من و وحید با هم خندیدیم.😂😁محمد یه کم مکث کرد و گفت: _زهرا تو باعث شدی لباس پوشیدن وحید تغییر کنه؟!!!😟 بالبخند به وحید گفتم: _محمد رو که میشناسی.امشب بی زهرا میشی.😫😁 وحید به محمد نگاه کرد و گفت: _هیچ کس حق نداره به خانوم من کمتر از گل بگه.😠😁 محمد با اخم به من نگاه کرد و گفت: _چجوری بهش گفتی؟😳 وحید بالبخند گفت: _سه دست لباس شیک به من هدیه داد.😍 محمد به وحید نگاه کرد بعد به من نگاه کرد و گفت: _راست میگه؟!!😳😠 به وحید گفتم: _اینجوری میگی فکر میکنه کادو کردم بهت دادم.😫😁 محمد منتظر جواب من بود.بهش گفتم: _بردمش یه لباس فروشی.سه دست لباس مختلف براش انتخاب کردم.😌دادم بپوشه که ببینه با لباس های دیگه هم میشه خوش تیپ بود..مامان هم بود.🙈 محمد خیلی جدی نگاهم میکرد.وحید اومد جلوی نگاه محمد و بالبخند بهش گفت: _چیه؟حرفی داری؟😌😎 محمد گفت: _الان نه.بعدا به خودش میگم.😒 وحیدگفت: _حرفی داری جلو من بگو😉 محمد گفت: _این یه مسأله خواهر برادریه،شما دخالت نکن.😒 وحید لبخند زد و گفت: _داداش! حالا ما غریبه شدیم.😁 محمد هم لبخند زد و گفت: _به حساب شما هم بعدا میرسم،داداش.😄 وحید: _اگه چیزی به زهرا بگی با من طرفی.😠👊😁 محمد: _مأموریت طولانی میفرستیم؟😜 وحید: _نخیر.اونکه جایزه ست برات.مرخصی طولانی میفرستمت.😌 من با تعجب گفتم: _مگه مرخصی یا مأموریت رفتن محمد دست شماست؟😳😧 وحید و محمد مثل کسانی که رازی رو فاش کرده باشن به هم نگاه کردن...😨 به مریم نگاه کردم با تکان سر گفت _ آره. با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم: _یعنی وحید رئیسته؟😳😧 محمد بالبخند گفت: _متاسفانه.😁 به وحید نگاه کردم.خودشو با رضوان مشغول کرده بود.ترجیح میدادم قبلا خودش بهم میگفت. به مریم نگاه کردم و گفتم: _عزیزم،دوست داری بری سفر؟😌 مریم لبخندی زد و گفت: _آره،خیلی دلم میخواد.🙁 به وحید و محمد نگاه کردم.با لبخند به هم نگاه میکردن.به مریم گفتم: _از کی دوست داری بری؟😎 یه کم فکر کرد... گفت؛... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت یه کم فکر کرد و گفت: _سه شنبه.😅 گفتم: _دوست داری چند روزه بری؟😊 -یه هفته.☺️🙈 به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم: _از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی بده.😎☝️ وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت.📲گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت: _سلام آقای افتخاری. محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم. وحید گفت: _آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ. تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...😧 به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم: _چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.😁 محمد جدی به من نگاه کرد و گفت: _سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.😧 به وحید نگاه کردم.گفت: _خودت گفتی دیگه.😉 جدی نگاهش کردم و گفتم: _واقعا الان زنگ زدی؟😐 بالبخند گفت: _آره.😊 گفتم: _گوشیتو بده.😳 نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم: _پارتی بازی کردی؟!!!😳😐 -خودت گفتی خب!!😍😉 -هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!😑 خندید و گفت: _یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!😁 موندم چی بهش بگم.گفتم: _واقعا پارتی بازی کردی؟😕 -نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.😎☝️ خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت: _تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟😄 مریم گفت: _بیشتر از یک ساله.😅 وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم: _عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.😌😜 همه خندیدیم.😁😂😃😄 محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت: _اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟😬😁 وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت: _تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.😌😍 محمد گفت: _ببینیم و تعریف کنیم.😁 به محمد گفتم: _طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.😎 وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت: _خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.😐😕 وحید گفت: _محمد تو امشب چته؟!!🙁 محمد باناراحتی گفت: _نگرانم.😥نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.😒😥 بعد بلند شد... کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم: _من میرم.😊 یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم: _یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟😊😍 گفت: _الان بزرگ شدی😔 -ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.😊 -برادر بودن سخته.😔 -مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید.. ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.😊✋ -تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.😔 -میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟☺️ سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت: _سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.😒 -مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟😊 -همراه.😍👌 من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم: _فالگوش ایستادی؟!!☺️😅 وحید لبخندی زد و گفت: _فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟😁 بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم: _همراه یعنی چی؟😊 -یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.😍😊 -وحید😊 -جانم؟😍 -خیلی دوست دارم..خیلی.😍 لبخند زد.گفت: _بریم،محمد منتظره.☺️ چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت: _بیا دیگه.😎 بالبخند رفتم کنارش و گفتم: _حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟😉 خندید😁 و همراه هم رفتیم. بعد از عقد وحید گفت:...🤔 ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت بعد از عقد وحید گفت: _کجا دوست داری خونه بگیریم؟😊 گفتم: _یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.🙈😅 وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد.... جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.😍👌 دو هفته از عقد من و وحید گذشت... دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.😍💓 مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود. حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم: _وحید...میخوای بری مأموریت؟😒 از حرفم تعجب کرد.گفت: _زن باهوش داشتن هم خوبه ها.😁😍 غم دلمو گرفت... ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم: _چند روزه میری؟😊😒 -یک هفته نفس بلندی کشیدم و گفتم: _یک هفته؟!!😧😒 چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم: _پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.☺️☝️ لبخند زد؛لبخند غمگین. وحید رفت مأموریت.... خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی.🙁 وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.😊💪حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.☺️😔 ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. 😣خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود. شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد... خیلی خوشحال بودم.😍ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد. بابا گفت: _کیه؟ -انگار وحیده😧 -پس چرا باز نمیکنی؟!!😊 درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود... تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم: _سلام..☺️😅 خندید و گفت: _سلام.😍 تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت: _از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.😊 پانزده روز به عروسی مونده بود.... همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.🤗😍 وحید گفت: _بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.😒 گفتم: _چند روزه باید بری؟😒 -سه روزه -خب برمیگردی دیگه.☺️😒 از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد.😳😟😧 انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم. وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن. روز عروسی رسیدگفتم: ✨خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با تیره نشه.🙏✨ قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.😍✨ لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه.. درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.👌 تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، 😥برعکس من.بهش گفتم: _کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟😊 -نه. -وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟ -معلومه که نه.😕 -شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خواب عجیب شهید لبنانی قبل شهادت توسط داعش و صحبت او با امام حسین در خواب از زبان شهید حاج قاسم ✍ سرمنم بریدند درد نداشت ┈┈••✾••✾••┈┈ @TarighAhmad ┈┈••✾••✾••┈┈
❤️ " طریق جهاد و طریق احمد " 🌸 به مناسبت سالروز میلاد شهید احمد مشلب 🌸 🌷الشهید جهاد مغنیة 🌷الشهید احمد مشلب °ارسالی از طرف کانال شهید جهاد مغنیه
🌀یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین🌀 خدای مهربانم🍃 🌸 امروز را برای من روزی قرار ده که درآن به عبادت و طاعت تو مشغول باشم 🍃 سه شنبه 1⃣1⃣شهریورماه 2⃣1⃣محرم الحرام2⃣4⃣4⃣1⃣ |❥ •• @TARIGHAHMAD
مولای خوبم سلام🌸 این روزها زیاد غمگین میشوم😔 اما میدانم این غم دوام ندارد🙃 زیرا موجی از نورِامید روحم را جَلا میدهد یک آن این بیت زیبا ازذهنم میگذرد: ای که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد به فکر رویش و جوانه زدن می افتم با خود میگویم حداقل برای یک بار هم که شده جوانه بزنم 🌱 رشد کنم 🌾 آسمان دلم بارانی می‌شود💦 چشم هایم هوای گریه می گیرد 😭 لحظه ایی به خود می آیم آری این مقدمه خوبی ست برای شکفتن🌱 باران باران باران 🌧 اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنصر 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 @TarighAhmad
قنوت سبزِ نمازم به التماس درآمـد چه می‌شود كه مرا ؛ سهمی از دعای تو باشد...:) 🥀 ❤️ 😊 ...•🥀°∞°❀🖤❀°∞°🥀•.... @TarighAhmad ....•🥀°∞°❀🖤❀°∞°🥀•....
🍃🌸🍃 ⚫️در کربلا، همه چیز روی حساب است! ✳️آیت الله حائری: 🌹امام حسین علیه السلام در شب عاشورا یک جور سخن گفت و در روز عاشورا یک جور دیگر. 🌘شب عاشورا، سخن از "نمی‌خواهم؛ احتیاج ندارم؛ بروید؛ بیعتم را برداشتم» بود. 🌖روز عاشورا می‌گوید: «بیائید به من کمک کنید؛ آیا یاور و مددکاری هست؟ هَل مِن ناصِرٍ یَنْصُرُني؟» ☑️شب، صحبت می‌کند تا مبادا خبیثی در بین پاک‌ها باشد. ✅روز، سخن می‌گوید تا مبادا پاکی در بین خبیث‌ها مانده باشد. 💠شب، غربال می‌کند تا فقط صالحان بمانند 🔆 روز غربال می‌کند تا فقط اشقیاء در مقابل او ایستاده باشند!! •💌• ↷ ʝøɪɴ ↯ @TarighAhmad
°•| امام خامنه ای♡ {🔆} خاندان امام حسین چنین اسارتی را بعد از آن همه مصیبت از صبح تا عصر عاشورا تحمّل کردند. ✳️ تحمّل کننده کیست؟ - مقام امامت - است، زینب - تالی تلوّ مقام امامت - است، بعد زنان و کودکانی اند که به حسب ظاهر، مقامات عالی معنوی مثل ولایت و امامت هم ندارند؛ اما تحمّل کردند. ۱۳۷۶/۰۲/۳۱ | 🗓 بیانات در دیدار جمعی از خانواده‌‌های ایثارگران ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
💔 تنها دعا نمیکنم بیایی چون همه می دانند که مے آیی دعا می کنم وقتی آمدی چشمانم شرمسار نگاه مهربانتـ نباشد🍂 ❤🌱 ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
🥀 علیه السلام: انَّما الاِْسْتِعْدادُ لْلِمَوْتِ تَجنُّبُ الْحرامِ وَبَذْلُ النَّدى فى الْخَيْرِ. ✅براستى آمادگى براى مرگ، دورى از حرام و بذل و بخشش در كار خير است. 📚 بحارالانوار، جلد ۴۶، صفحه ۶۶ 🕊سالروز شهادت جانسوز امام سجاد علیه السلام بر عموم شیعیان جهان تسلیت باد ┅═══✼🖤✼═══┅┄ @TarighAhmad ┅═══✼🖤✼═══┅┄
زندگی بی حسین(ع) یعنی اسارت...💔 این پیام زینب(س) است ❤️ 🚩 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅═══✼🖤✼═══┅┄ @TarighAhmad ┅═══✼🖤✼═══┅┄
(غریب طوس) احمد ازهمـان اوایـل نوجوانے به امـام رضا (ع)ارادت داشت وهمیشہ به دوستانش میگفت :من رابانام غریب طوس صداڪنید ... قبل ازاینکہ پسرم احمد اسم جهادی غریب طوس راانتخاب ڪند من نیز علاقہ ی خاصی به امام رضا (ع)داشتم• ازخدا زیارت دائم ایشان را دردنیا وشفاعت را دراخرت طلب میکردم همیشه مشتاق زیارت ایشان بودم واقعا ایشان انیس ونفوس هستند وانسان درحرمشان احساس انس والفت میڪند. حال آنڪه سرنوشت وزندگے امام رضا (ع)نیز به شکلے رقم خورده ڪه ایشان به عسـڪرےهم شهرت پیداکرده اند احمد اسم(غریــب طـوس )رادوست داشته وعلاقه ی خاصی داشت دلیل انتخاب این لقب نیز به خاطر ارادت وعلاقه اش به امام علی ابن موسی الرضا(ع)بـود ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @TarighAhmad ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
Nariman Panahi - Marham Vase Cheshme Taram Mikham 128 (MusicTarin).mp3
8.8M
مرهم واسه چشم ترم میخوام حال دلم بده حرم میخوام 🎙مداحی نریمان پناهی @TarighAhmad
اگر یک‌بار تسلیم‌شی، عادت به تسلیم شدن برات یه عادت می‌شه... پس هیچ‌وقت تسلیم نشو! تونمی‌خوای به عادی بودن عادت کنی؛ مگه نه؟!😎 😊 💫 ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @TarighAhmad ╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت _... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست....خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه.😊☝️ بعد چند دقیقه سکوت گفت: _زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.😇😍 برای گرفتن عکس📸 به آتلیه رفتیم... وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید... برای چند لحظه بهم خیره شده بود.👀💓منم فقط نگاهش میکردم.🙈 گفتم: _امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها.😠😍☝️ لبخند زد...☺️قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد.😅☺️ بعد سکوت نسبتا طولانی گفت: _اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه.😎 با بغض گفت: _زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟😢 منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره. -شما شک داری؟😢 با اشاره سر گفت نه. خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد.😢☺️ وسط عکاسی بودیم که اذان✨ شد... قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم... مو از مواد آرایشی و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم: _نمیخوای نماز بخونی؟😉 بالبخند گفت: _با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟!😁 -غر نزن دیگه.بیا بخون.☺️ مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...☺️ نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود.😍👌 وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن. وقتی برای نماز شب بیدار شدم... متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم. ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم.😍😍 بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد.... ولی زندگی من و وحید.... ادامه دارد.. دسترسی به پارت اول🦋✨ https://eitaa.com/Tarighahmad/9746 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad