#تلنگرشهیدانه🌱
میگفتـــ ↓
اگهطالب #شهادتــ باشۍ!
یڪ #نگاه حرامممکناستــ سالها؛
تورااز شهادتـــ دورڪند..
وگفتـــ ↓
منحرفهاۍ #لغو و بیهوده را
ڪمتر از لقمهۍ #حرام نمیدانم
میگفتـــ ↓
#فڪر ڪارباطل و حرام
حتۍاگرانجامهمنداده باشیم!
بهپاۍمانثبتــ خواهد شد
🕊شهدا #حلال کنید ڪه #حرام کردیم
جبهههاۍنور #اڪسیژن استــ برایما،
#غرق شدگان نَفَس ڪم آورده ...
#باولایتتاشهادتانشاءالله
·
·══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
• چادریها زهرایی نیستند
اگر؛ پهلویشان درد #دین نداشته باشد.
• چادریها زهرایی نیستند
اگر؛ عدو را با سیاهی چادرشان به خاک سیاه نکشانند.
• چادریها زهرایی نیستند
اگر؛ سیاهی چادرشان حرمت خون #شهیدان را به عالمیان ننمایاند.
• چادریها زهرایی نیستند
اگر؛ منتظر یوسف گمگشتهای نباشند.
• چادریها زهرایی نیستند
اگر فکرشان، راهشان، نگاهشان، عشقشان و حجابشان #فاطمی نباشد .
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
......
#امامصادقعمےفرمايند🌹
#يكمؤمنچهارچيزبايدداشتهباشد👌
➊ 👈خانه وسيع
➋👈 سواري خوب
➌ 👈لباس زيبا
➍ 👈 چراغ پر نور
شخصي پرسيد ما كه نداريم چه كنيم؟
حضرت فرمودند: اين حديث باطن هم دارد :
① 👈 منظور از خانه وسيع، صبر است كه بيان گر روح بزرگ است.
② 👈 مركب خوب، عقل است.
③ 👈 لباس زيبا، حيا است.
④ 👈 چراغ پر نور، علم است كه ثمره آن بندگي است.
📚منبع: كافي، جلد ٦
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
یک دو سه امتحان میکنیم😁
.
یک
.
دو
.
سه
خب صدا میاد😌چیزه 😅
به من گفتن بیام مقدمه بذارم کانال و توضیح بدم واقعیت مقدمم نمیاد😝
رمان داریم چه رمانی😍👇
تنها میان داعش😰
همین قدر خفن😎😜😝
پارت اولش هم الان تقدیمتون میکنیم
حالا همه باهم کف و سوت جیغ و هورا🎉
قبلشم دستتاتون روخوب بشویید😁
با سپاس فراوان
✍️ #تنهـا_مـیان_داعش |😱|
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍️ #تنهـا_مـیان_داعش |😱| #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چش
بچه ها ادمین رمان نظرش رو چند پارته
ولی من میگم نه بذار یه پارت بفرستیم تا پارت بعدی جون به لب بشن😁
لطفا آهسته عنایاتتون روروانه ام کنید😆
اینم از طنز حلال سه تا طلبتون بود😁شرمنده چندوقتی درگیر بودم
#لبخــند_حلال (😁)
#لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️)
عاقا ما یه دفعه نرفتیم مدرسه ...
تو یه نسخه دکتر به جای اسم مامانم اسم خودمو نوشتم بردم که الکی دیروز مریض بودم....
ناظم تا دید انداختم بیرون...💭
اصلا دقت نکردم که متخصص زنان و زایمان مهرش زده
🙈😅😂
#شـــــاد_باشیـــد (🙂😎)
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
#لبخــند_حلال (😁)
#لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️)
پارسال این موقع هواشناسی ی سری پیامک میداد که مواظب خودتون باشین امسال وزارت بهداشت
فکر کنم سال دیگه نوبت بهشت زهراست که هی پیامک بده بگه زود بیا قبر بخر تا تموم نشده دیوونه😝
#شـــــاد_باشیـــد (🙂😎)
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
#لبخــند_حلال (😁)
#لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️)
سر جلسه امتحان به استاد گفتم: استاد خواهش میکنم یه کمک کنید؟
خیلی ریلکس نگام کرد، از تو جیبش ۲۰۰ تومن درآورد و گذاشت رو میزم.. بعدشم رفت..😐
یعنی نابود شدم.. می فهمی..!؟
بقیه هم که از شدت خنده برگه هارو گاز میگرفتن😂😂😂😂
#شـــــاد_باشیـــد (🙂😎)
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
🕊🌷شهیدی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد...🥀
🦋🌹
نیمه شعبان سال 1390 جوان 19ساله ای در در حین بازگشت از هیئت به واسطه ی نجات دختری که دچار آزار عده ای ارذل قرار گرفته بود مورد ضرب و شتم قرار میگیرد و از ناحیه ی گردن موجب زخمی عمیق میشود. شهید علی خلیلی دیگر زندگی ای عادی نداشت و پس از تحمل 2سال درد و رنج جسمانی دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد..🌹🦋
#رفیق_شهیدم راهت ادامه دارد... ✌️
#شهید_غیرت 💟
#شهید_علی_خلیلی 💗
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
💢ساده بین نباش. 💢
علی را ابن ملجم نکشت. علی را معاویه کشت. علی را عمرو عاص کشت. علی را صاحبان زر و زور و تزویر کشتند.
❌ولی اگر عوام بی بصیرت نبودند...❌
بسم رب الشهدا والصدیقین
همراهان عزیز سلام
ازآنجایی که شهید مشلب از افسران جنگ نرم و مطیع و پیرو ولایت فقیه بودند
لذا کانال طریق احمد وظیفه خود میداند که به نیابت از شهید عزیزمان جوابی به دهن کجی #امیر_نوری دهد
لذا تااطلاع ثانوی کانال طریق احمد فعالیک های خود را در زمینه ساخت عکس گرافیکی و عکس نوشته برای شهید را متوقف میکند و به ساخت عکس نوشته و جواب به دهن کجی این بازیگر میپردازد
💢همگان بدانند که خط قرمز ما ولایت فقیه است💢
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
💢ساده بین نباش. 💢 علی را ابن ملجم نکشت. علی را معاویه کشت. علی را عمرو عاص کشت. علی را صاحبان زر و
لازم به ذکره که کانال به فعالیت خودش ادامه میده ولی فعلا کار جدیدی مثل عکس نوشته ارائه نمیکنه
قصد داریم موج فرهنگی ایجاد کنیم و به این بازیگر جواب بدیم
اگه از ادمین کانال های دیگه کسی به ما درایجاد این موج کمک میکنه لطفا به ایدی زیر پیام بده
@Re_n313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺جهالت و بی ادبی یک سلبریتی در مسخره کردن جهش تولید و حضرت آقا
🔺 حماقت کردی بیچاره!!
امت حزب الله اجازه توهین و اسائه ی ادب به مقدسات و اعتقادات ده ها میلیون از مومنین و مقلدین رهبر انقلاب در ایران و جهان را به احدی الناسی نمی دهند!!
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
🔺جهالت و بی ادبی یک سلبریتی در مسخره کردن جهش تولید و حضرت آقا 🔺 حماقت کردی بیچاره!! امت حزب الله
واسه اونایی که نمیدونن اقای امیرنوری چی گفته
حالا زمان اینه اثبات کنیم شعار ما اهل کوفه نیستیم علی تنهابماند واقعیست
💫شهیدانه💫
🌷شهیدسیاهپوش :
💖من برای طلب خدا به جبهه می روم
می روم تا او را بیابم دوستش بدارم
و عاشقش شوم تا شاید عشقم را بپذیرد💖
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک 🙏🙏🙏🙏
شادی ارواح شهدا ۵ گل صلوات
@Trighahmad
🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸🕊🌸
🌷بخشی از نامه شهید علی خلیلی به امام خامنه ای ✉️👇
آقاجان!
به خدا درد هایی که می کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند. مگر خودتان بار ها علت قیام امام حسین (ع) امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟
مگر خودتان بار ها نفرمودید بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟
یعنی شما انقدر بین ما غریب هستید؟
#شهید_علی_خلیلی ✍️
🌹شهیدی که غریبانه در راه دفاع از ناموس به شهادت رسید🌹
#مربی_مجاهد 🌺
#رفیق_شهیدم 💞
#شهید_غیرت 💟
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت:
یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند🌁
با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند🙄 که به لحاظ ظاهری وضع #نامناسبی داشتند.
آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند😯
و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند😥
از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند😰
واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد.😩
ولی برخلاف تصور آنها😧
آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد☺️😍
و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟(البته آقا می دانست)؛ 🤔😑
آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم.😉😬
آقا ابتدا ☝️
درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد🙂
و بعد فرمود : بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید.👰💞
آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. 😍💞
آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند .😍💞
آقا هم #خطبه_عقد آن دو را جاری کردند💞👰
با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.👌
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
🍃🌹🕊
سردار ؛
چه کردهای شما با دل ما
دلتنگیمان بند نمی آید...آه!
#روزتون_شهدایی 🌷
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍️ #تنهـا_مـیان_داعش |😱| #قسمت_اول 💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چش
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#لبخــند_حلال (😁)
#لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️)
خوزستان و بوشهر و هرمزگان
کل عمرش دماش ۵۰ درجه به بالا بود!
الان که کرونا اومده هواش منچستری شده!
😄😄😂😂
#شـــــاد_باشیـــد (🙂😎)
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
🌸امام مهدے(علیه السلام):
" ما از همه خبر هاے شما آگاهیم
و چیزے از خبر هاے شما
از ما پنهان نیست. "
📚بحارالانوار،ج۵۳
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
شرمندگی از شهدا دگر بس است!!
گر مرد رهی بسم الله..
میدان عمل باز است...
از شرمندگی بدرآ...!!
شهدا فقط "شرمنده" نمی خواهند!!
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین…
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی…
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم…
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود…
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا…
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم…
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی…
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم…
.
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه…
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم…
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران…
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار…
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار…
از حال معنوی ام…
گذشتم…
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی…
هیبت خاصی داشت…
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل…
کم آوردم…
گذشتم…
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی…
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم…
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم…
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند…
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند…
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب…
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان…
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت…
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود…
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم…
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد…
#تمام
.
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت…
#شهدا
گاهی،نگاهی
#یاد_شهدا_با_ذکر_5صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم😭🥀💔
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad