•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 🤔#چگونہ_یڪ_نــماز_خوب_بخوانــیم؟! |🤲|؟ 💢 گام هفتم ↩️👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻
مـرورے بـر جـلـسـہ قـبل
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🤔#چگونہ_یڪ_نــماز_خوب_بخوانــیم؟! |🤲|؟
💢 گام هفتم
↩️ادامہ جلسہ گذشتہ👇🏻👇🏻
〽ابوذر رو که همه میشناسین که
ان شالله؟؟
👈🏻 ابوذر کسی بود که ائمه کارهای ابوذر را "حجت "میشمردن یعنی یه همچین آدم بزرگی بود 💟
خوب دقت کنید ببینین چی میخوام بگم ،
👇👇👇
🌹حضرت درباره ابوذر میفرماید :
💟 بیشترین عبادت ابوذر تفکر درباره خلقت است
ابوذر یه شخصیت خیلی عرفانی و بزرگی بودن ✅
🌹امام صادق
(علیه السلام )در کلاسهاشون به شاگردانش که همه از عالمان و عارفان بودن
می فرمودند: اگر میخواین رشد فکری بکنین "نماز "بخونین
⛔️ قبل از اینکه یه زمانی نتونی نماز بخونی
💫✨دیدین حتما تو خانوادهاتون کسایی که مسن هستن
و
آرزوی اینو دارن که فقط یکبار دیگه رو پاشون وایسن و نماز کامل رو بخونن
⛔️ بزرگترین حسرت برای یه انسان
مؤمن ،"حسرت نماز هست"
اینو من الان گفتم بهتون ،
اون دنیا که همه داریم حسرت میخوریم یادی از ما بکنین ☺️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
💠🌀اولین قدم عبودیت این هست که بنده برا عبودیتش تدبیر نکنه
یعنی چی تدبیر نکنه؟؟
مگه تدبیر کردن کار بدیه😳؟
نه جناب منظور از این جمله اینه که هی برا خودت برنامه ریزی جلو جلو نکن که با اصل حرکت به سمت خدا منافات داشته باشه ❌
هروقت به اینجور افراد میگیم
یکم به روحت برس،
یکم دور خودتو خلوت کن ،
💟نماز بخون ،روزه بگیر ،قیامت رو درک کن ………
میگه: بابا من درس دارم ،پروژه دارم ،تحقیق دارم ،اصلا نمیرسم ⛔️
خیلی از همین کمالات میشه برامون درد سر ❌
بد متوجه نشینااا
من نمیگم "علم "بده❌
نه علم "به جای"خودش خیلی خوبه
☝🏻اما زمانی علم مثل آفت میفته به جونمون که علم رو ترجیح بدیم بر هرچیزی
زندگی زنا شویی مون روفدای این درس کنیم
غذای روحمون رو فدای کار و درس کنیم ❌
🍁🍁👌🏻 نکته طلایی🍁🍁
بنابراین ما باید یه جوری برنامه ریزی کنیم که حتی اگه میخوایم کارهای خوب هم انجام بدیم
به حدی نباشه که مارو از اصل هدفمون که رسیدن به خدا هست متوقف کنه
طرف از صبح تا شب داره جون میکنه برا حل مشکلاتش
خب این بنده خدا دیگه شب جون نداره که بخواد با خدا خلوت کنه و غذای روح رو تزریق کنه❌
دیگه حال اینکه بشینه با زن و بچش حرف بزنه نداره ❌
این زندگی نیست ،اسمش زندگی هست اما ..
در واقع مُردگی هست ❌
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✨خدا میگه تو قرآن
"حافظواعلی صلوات ....."
✅محافظت کنید از نمازهاتون
☝️خدا داره مستقیم بدون تعارف میگه "مراقب نمازت باش "
یکی از نمازهایی که بزرگان اهل تفسیر خیلی سفارش کردن که ازش مراقبت کنیم
نماز "صبح "است 💟
خیلی اهمیت داره که صبح با تواضع و افتاده در محضر خدا حاضری بندگیمون رو بزنیم ✅
👈🏻 برای شروع باید نماز رو از حاشیه زندگی بیرون بیاریم
و جزء برنامه های اصلی زندگیمون قرار بدیم ✅
اینکه میگم نماز
یعنی "یاد خدا"……خود نماز هم یک وسیله هست برای "یاد خدا بودن "✅
☝🏻اینطور نباشه که فقط تو سختیا و مشکلات برین سراغ نماز ها...
یه دوستی داشتم
هروقت کفتراش گم میشدن بلند میشد یه نماز آبداری میخوند که دل آدم براش کباب میشد ☺️
❤ رهبر عزیزمون که قربونش بریم میفرماید ؛
انسان همیشه به نماز محتاج هست ،در مشکلات "بیشتر "محتاج است ✅
👈👈 قبل نماز مراقبت کردن
یعنی👈👈 مراقب اعمالمون باشیم ،
🔹طرف نیم ساعت مونده به اذان
داره غیبت میکنه ،
داره بد اخلاقی میکنه پیش خانوادش ،
و
هزارتا گناه دیگه
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
آخر بحث رو با یه حدیث تموم کنیم💟
🌹حضرت میفرمایند:
⛔️ کسی که قبل از اذان از نماز مراقبت نکنه ،
درواقع نماز رو "سبک شمرده "است
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
☝🏻یه تمرینی بگم همین الان اجرا کنید تو قنوت نمازهاتون
👌🏻این دعا خیلی قشنگه برای قنوت نمازهامون
"یاالله ،یا رحمان ،یارحیم یا مُقَلِبَ القُلوب ،ثَبِت قَلبی عَلی دینک "
خیلی راحته سریع حفظش ڪنیم😊
👌🏻معنیش رو ببین چقدر زیباست
ای خدای من 😍
ای بخشنده☺️
ای مهربان
ای که صاحب قلبهایی ❤️
دینت را بر قلب و دلم تثبیت کن🙏🏻☺️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
نمـــاز اول وقتش میچسبہ🧡🌱
پــیـــش به سوۍ یـــار🙃
واسہ ظهور دعــا کنید💕
و خادماے کانال رو هم از دعاے خیرتون بے نصیب نزارید😇👌🏻
یا علے مددۍ🌻
🚨 پیشگویی عجیب #شهید_سلیمانی از شروع جنگ سنگین بعد از جنگ با داعش
🔻 یکی از مدافعان حرم میگوید در پایان جنگ با داعش حاج قاسم سلیمانی به قرارگاه آمد. آمده بود به بچهها خدا قوّت بگوید نشستم کنارش گفتم: حاجی جنگ دیگه تموم شد با اجازتون من برگردم سر درس و زندگیم، بغضم را فرو بردم و گفتم سفره جنگ را جمع کردند ما جا موندیم از قافلهی شهدا برای ما دعا کنید. حاجی دستم را گرفت توی دستش و فشار داد و گفت: فلانی خیلی #عجله_نکن به زودی یک جنگ سنگینی خواهیم داشت که همه شهدای دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم آرزو میکنند کاش بودند و در این جنگ کنار شما میجنگیدند!
📙 کتاب سلیمانی عزیز، ص ۱۹۴
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
هدایت شده از •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#احمد_مشلب
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
@TrighAhmad
⚘﷽⚘
علے اکبرهاے زمان
عاقبتشان این شـــد:⚘شهــــــــادت⚘
علےاكبرهاے آقا هستیم . . .
آےجوانها
مبادا فراموش ڪنیم
روزے عدہ اے جوانے خود را دادند تا مابتوانیم جوانے ڪنیم
سلام برعلے اکبرهاے
امام زمان عج الله تعالی فرجه
ڪہ نسل جوان ما را
رو سفید ڪردند...
#روزتونشهدای
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت🎁
حضرت علی اکبر
روز جوان
خدایا🙏توروبه
حرمت جوان کربلا
جوانان رادرپناه
خودت حفظ وعاقبت
بخیرشان کن💓☘
آمین♥️🤲
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
Sorud - Hajmahdirasuli - veladathazrataliakbar97sarallahzanjan.mp3
12.06M
سرود | قال الحیدر ابوتراب...
بامداحی: #حاجمهدیرسولی
هیئت ثارالله زنجان
پست ویژه #ولادت_حضرت_علی_اکبر😍
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
عجلوا بالصلاه
خدا داره صدامون میکنه 😊
التماس دعای فرج🙏
@Trighahmad
•••
🖋مقـاممعظمرهبرۍ«حفظہاللہ»
#جـوان درهـرجامعہوڪشوریمحور
#حرڪت استاگـرحرڪتانقلابۍو #قیـام سیاسیبـاشد #جوانـان جلوتـرازدیگـراندرصحنہهستنـد،اگـرحرڪت #سازندگۍ یاحرڪت #فرهنگۍ باشد،بـازجوانـانجلوتـرازدیگرانندودستآنهـاڪارآمدتـرازدستدیگـراناستــــ
حتۍدرحرڪتانبیاۍالهۍهم،محورحرڪتومرڪز #تلاش و تحرڪجوانـانبودند
#جوانـانهمیشهدرصحنهانقلابـــــ ✌️🏻👊🏻
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#پٌرُْٖوُِفّٰـــــَِـَِـَِـَِـَِـَِـــــاِِّٰیًٍِـَِـَِـَِـَِـَِـَِـَِلٌِْٔ
#دخترونه🙎♂
#چریکی🕶
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#پٌرُْٖوُِفّٰـــــَِـَِـَِـَِـَِـَِـــــاِِّٰیًٍِـَِـَِـَِـَِـَِـَِـَِلٌِْٔ
#پسرونه🙎♂
#چریکی🕶
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
+اے علے دوم
عشق ❤️
حیدر
ڪرببلایـے |🌹🍃|
#جانمآقا
🌸🍃| @trighahmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍️#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان) #قسمت_بیست_و_دوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق
✍️#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍️#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍️#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
🌹دربیت حسین بن علی جشن وسرور است
🍃میلادعزیزی زسراپرده نوراست
🌹روزی که به دنیازده پاروزجوان است
🍃درچشم همهروی پیمبـربه ظهوراست
#میلادحضرت_علےاڪبر_
#و_روزجوان_مبارک🎊💐
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
°•|♥️جوانِ خوش قد و بالاے خانهتان بودے مثل علےاڪبر لیلا...
و مثل علےاڪبر در راه حسین(ع) فدایے شدے...🌹|•°
«روزت مبارڪ جوان علےاڪبرے»😍✨
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#لبخــند_حلال (😁)
#لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️)
"هر ایرانی، یک پرستار آشنا در بخش قرنطینه"
علاوه بر افزایش پرفسور سمیعیهای اظهار نظر کننده در تلگرام با ورود کرونا به ایران، جمعیت پرستاران هم به طور چشمگیری افزایش پیدا کرد و به طور متوسط از هر پنج ایرانی دو نفرشان معتقد بودند که یک فامیل پرستار در بخش قرنطینه دارند و تعداد مبتلایان بیش از رقم اعلام شده است!!!
#شـــــاد_باشیـــد (🙂😎)
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
هدایت شده از •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#احمد_مشلب
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
@TrighAhmad