#پٌرُْٖوُِفّٰـــــَِـَِـَِـَِـَِـَِـــــاِِّٰیًٍِـَِـَِـَِـَِـَِـَِـَِلٌِْٔ
#ماه_رمضان
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#لبخــند_حلال (😁)
#لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️)
متن زیر با لحن خلیل نون خ خوانده شود😂👇
خدایاااا مگه نمیگن کرونا اومده
باید فاصله گذاری اجتماعی رعایت شه
چرا پس رعایت نمیکنی هنوز داری مهمونی میگیری😐
من آمادگی نداااااارم
#صرفا_جهت_خنده
#شـــــاد_باشیـــد (🙂😎)
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TrighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
#لبخــند_حلال (😁) #لبخــند_بزن_بسیجے (😉✌️) متن زیر با لحن خلیل نون خ خوانده شود😂👇 خدایاااا مگه نمی
سلام رفقا شرمنده چند وقتیه دیگه خنده حلال نداشتیم جبران میکنم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ زیبای دلِ آرام
استاد رائفی پور و حامد زمانی
سیرت و صورت زیبایِ دل آرام مهدی ع چگونه است؟
👌👇👇👇👇👌
@Trighahmad
#ثوابیهویے 🙂🌱•°
همین حالا ســه صلواٺ بهـ نیٺ ظهور
امام زمان بفرسٺ 😍
🌷🕊🌷🕊🌷
🍃"یک روحانی واقعی بود. لیاقتش را داشت که شهید شود. در اصل باید بگویم حق به حق دار رسید...
دغدغه ای جز دین نداشت و اسلام برای او اولویت اول و آخر بود"
💓مکتب شهیدان ادامه دارد✌️
#طلبه_شهید 💟
#شهید_مصطفی_قاسمی 🌹 ♥️طلبههایی که نان شب هم ندارند و در عین حال خم به ابرو نمیآورند، چون به هدف خود پایبندند، به آرمان خود معتقدند و آن را عاشقانه دوست دارند. آرمانها و عقایدی که شاید برای برخی سست و پوچ و بی اساس جلوه کند، اما دیدهایم که یک طلبه با همین آرمانها و عقاید و با ثبات قدم کشور نه، بلکه دنیا را فتح کرده است.♥️
[شهیدطلبه اے ڪه سال قبل به دسٺ اشرار به شهادت رسید💔]
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
🔴 چند #نکته قابل تامل در مورد #حجاب ‼️📢
⬅️ هیچ کس با نام «آزادی» دیوار خانهء خود را برنمی دارد و شبها در حیاطش را باز نمیگذارد.‼️😳
گوهر عفاف و پاکی،کم ارزشتر از پول و جواهرات نیست.🤔
کسی که «کودک عفاف» را جلوی صدها گرگ گرسنه میبرد و به تماشا میگذارد، روزی هم پشت دیوار ندامت،اشک حسرت بر دامن پشیمانی خواهد ریخت.😔
⬅️ حجاب همچون یک توری،مانع ورود حشرات نگاههای مسموم است.🕷🐜🐌 کسی که راه نگاههای مزاحم را میبندد خود را بیشتر «مصون» ساخته است تا «محدود».✅☺️
⬅️ اگر به دختران میآموختند که خوب بودن ارزشمند است،نه داشتن ظاهر،فکر میکنم آنها میتوانستند تعریف بهتری از خودِ واقعیشان ارائه کنند.🙄
اگر درک میکردند که بدنشان به همین شکلی که هست،مشکل ندارد و آنچه آنها را منحصر به فرد میکند شخصیت آنهاست،از دختر بودن خود #احساس_رضایت بیشتری داشتند☺️
#خوشگلی دختر ملاک نیست بلکه خوش عقلی اوست که او را بالا میبرد و باعث برتری او بر دیگران میشود.✅
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
💢آخرین اخبار از تحولات سوریه
🔹به گزارش العالم، منابع سوری از ورود چندین دستگاه خمپاره انداز به پایگاه های نظامی ترکیه در جنوب ادلب خبر دادند.
🔹جنگنده های ائتلاف آمریکایی به صورت گسترده ای بر فراز شهر الشدادی در حومه جنوبی الحسکه به پرواز درآمدند.
🔹منابع معارض سوری از ایجاد چند دستگی و اختلاف میان گروههای تروریستی در سوریه خبر دادند، بر این اساس گروه موسوم به ارتش آزاد حمایت های مالی خود را از گروه تروریستی موسوم به "گردان الرحمن" را به دلیل خودداری این گروه تروریستی از اعزام افراد به لیبی به درخواست ترکیه، قطع کرده است.
منبع:كانال رسمى مقاومت اسلامی نُجَباء
پ ن:ادلب همان استانی است که قتلگاه شهیدعزیزمان شد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
خیلے از نظراٺ راجب استیڪر بود😁
نڪته بهـ جایـۍ بود |🙄|
تصمیم گرفتیم ڪه بیشتر روۍ ساخت استیڪر تمرڪز ڪنیم |😊✌️|
اگه متن خاصۍ براۍاستیڪرها مد نظرتونهـ باما درمیون بذارید مخصوصا مناسبتۍ ماه رمضون |😉|
پیشاپیش حلول ماه مبارڪ رمضان هم تبریڪ عرض مۍڪنیم |❣|
@Re_n313 🆔
برڪت زِ آسمان مےآید |✨|
صوٺ خوش قرآنــ و اذانــ مےآید|😍|
تبریڪ بهـ مؤمنینِ عاشقــ پیشهـ|❣|
تبریڪ،بهار رمضان مےآید |🍃🌸|
#مناسبتی
...°∞°🌸•❀•🌸°∞°...
@TrighAhmad
...°∞°🌸•❀•🌸°∞°...
•┄❁ #قرار_شبانہ ❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرجآقا امامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر شهید
#احمد_مشلب
~┄┅┅✿❀🖤❀✿┅┅┄~
@TrighAhmad
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
🌼عشـق، هرروز بہ تڪرار تو برمے خیـزد
🍃اشڪ هرصبح بہ دیدار تو برمے خیـزد
🌼اے مسافر ، بہ گلاب نگَهَم خواهم شسٺ
🍃گرد و خاڪے ڪہ زِ رُخسار تو برمے خیزد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
🤲 اللّهُمَّ إِنِّي أَفْتَتِحُ الثَّناءَ بِحَمْدِكَ...
خدایا در این ماه مبارک، حال خوشی بندگی خودت را نصیبمان فرما
💠 @Trighahmad
🌺 سادهزیستی شهید بابایی را از این خاطره بفهمید...
#متن_خاطره
ماه رمضان بود. شهید بابایی با خـانواده منزل ما
مهمون بودند. افطار که شد توی سفره خرما، الویه و خورشت گذاشتیم. عباس بهم اعتراض کرد و گفت: آقای رحیمی! شما که الویه درست کردین، دیگه چه نیازی به خورشت بود؟!!! بعد هم با ذکرِ حدیثی تذکر دادند که بیشتر از یک نوع غذا سرِ سفره نباشه ...
.
🌺خاطرهای از زندگی خلبان شهید عباس بابایی
••••♡🌺@Trighahmad 🌺♡••••
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فرازی از دعای ۴۴ صحیفه سجادیه
✨ستایش برای خداست که ماه خود ، "ماه رمضان" را از جمله راه های احسان قرار داد
✨که ماه روزه، ماه اسلام، ماه پاکیزه گی از آلودگی ها، ماه رها شدن ازگناه و ماه شب زنده داری است♡
💖خدایا بر محمد و خاندانش درود فرست
و ما را بیاموز که چگونه فضیلت این ماه را بشناسیم و حرمتش را بزرگ شماریم
•••♧🇮🇷🇱🇧♧•••
💞👇👇👇💞
@Trighahmad
.
فضای مجازی میتواند
هم سکویِ #پرواز باشد،
و هم #مرداب شیطان!🔥
خط قرمزهای
#خدا برای حفاظت از ماست!🍃
#خدایمهربانم :)🤲😔
فضاے مجازے را حقیقے بگیریم👌
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
پشٺ ڪردم بہ گناهـــ❌
پاڪ شوم در رمضانـــ🌸
همہ ترڪم بڪننـد😔
عیبـــ ندارد تو بمـــانـــ😍
#اربابم_حسین
#همه_میرن
#فقط_تومیمونے_آقاجانم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
کانال شهید احمدمشلب ✨🌟✨🌟✨
گویند که از دامن زن مَرد به معراج رسد
بر دامن پاکِ مادرِ شهیدان صلوات
#احمد مشلب
# رفیق شهیدم
•••🌿🌺@Trighahmad 🌺🌿•••
🕊
لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا الّا وُسعَها...
خداوند هیچکس را جز به اندازه توانش تکلیف نمیکند.
#قطرهایازدریایِنور🌊
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج💕
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
#جعبه_مناجات 🎁
این ۳۰ تا ڪارو هر ڪدومو رو برگه مے نویسیم 📝
و میندازیم تو جعبه ایۍ ڪہ حالا داریم یا درست مےڪنیم یا هرچۍڪه حالت جعبه داشته باشه 👌
(مهم نیسٺ زیاد که جعبه چه شڪل وشمایلے داره)
ماه رمضان ۳۰ روزه هستش
روزۍ یه برگهـ شانسۍ برمۍ داریم
و انجام میدیم 😉
[بستگے داره رزق اون روزمون چۍ باشه؟!😍]
*از روایات و افڪار شیخ حبیب ڪاظمی*
#از_همین_امروز_شروعکن
#طرح_معنوے
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان) #قسمت_چهلم 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان)
#قسمت_چهل_و_یکم
💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و #عاشقانه حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) خودش حمایتت میکنه!»
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا #حرم کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم.
💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقهاش بیشتر میشد و خط پیشانیاش عمیقتر.
دوباره طنین #عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بیاختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظهای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟»
💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، #دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم #داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوشخبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط #تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست #ارتش_آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند.
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند و #سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود.
💠 محلههای مختلف #دمشق هر روز از موج انفجار میلرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) جذب گروههای مقاومت مردمی زینبیه شده بود.
دو ماه از اقامتمان در #زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و #ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهاییام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند و نگاه مصطفی پشت پردهای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد.
💠 شب عید #قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی سادهای پخته بود تا در تب شبهای ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو #شوهر بدی؟»
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق #عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با #محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
💠 موج #احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
💠 کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از #داریا تا #دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در #حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
💠 دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه #احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان)
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@TrighAhmad
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان)
#قسمت_چهل_و_سوم
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TrighAhmad