#بیاآقاجان🌼💎
این دلِ♥️خسٺھۍمن وحشٺ آنرادارد🌱
ڪھبمیررونبیندپسرفاطمھ را😞💔
#بیابرگرد😭🍀
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
خانهاٺڪھاجاره اۍباشد 🏘
دائمبہڪودڪٺمےگویے👶🏻
میخنڪوب 🚫
روےدیوارهانقاشےنڪش🖌
و مراقبخـانہباش🙏
امااینهمهمراقبتبرا چیھ🧐
چونخانہمالٺونیست مالصاحبخانہسٺ
چوناینخانہدسٺٺوامــانٺاسٺ 🙄
خانهدلـٺ♥️چطور
خانهےدلتمامشمالخــداسٺ💭
درخانهخدانقش " گناه " ڪشیدنو
میخ " گناه " ڪوبیدن
ممنوع🥺
#فقطعشقخداٺودلمونباشھ😌☘💎
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@TarighAhmad
╚══════. ♡♡♡.═╝
🤔 التماس ذره ای تفکر🤔
چندی پیش ملکه انگلیس به عروسش هشدارداده بود حق ندارد لباسهای کوتاه،بدن نماوساپورت بپوشد.🤨
نه برای اینکه این پیرزن مذهبی! خداجو!وپیرواحکام الهی باشد😊
دلیلش فقط سلطنتی بودن این
خانواده است!!!!🌸
درشان خانواده سلطنتی نیست
که مردان دیگربادیدن بدن انها تحریک شوند.🧐
جالبه!!!
برهنگی ولباسهای بدن نما را زیبنده افراد سخیف وپایین جامعه میدانند😇
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید احمد مشلب ✾•••
@TarighAhmad
#تلنگـرانہ💭
ازآیتاللهبهجت(ره)✨پرسیدند:
آیاآدمگناهکارهممیتواندامامزمانشراببیند؟👀
جوابدادند:
#شمر همامامزمانشرادید..!
امانشناخت..💔
╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮
🆔 @TarighAhmad
╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
هدایت شده از •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
حس خوبــــ یعنے 😍]•°
وقتے طرح هاٺ مورد
لطف مادر شهید
قرارمیگیرهــ❤️
دیگهـ یه خوشحالے
واسه یهـ خادم
بیشتر از این!!؟❣
پ.ن: ترجمه نظر ایشون(عکس زیباییست ، خوب و خارق العادس)🦋✨
#مادر_شهید
#عکسبازشود
═════°✦ ❃ ✦°════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی از تصاویر شهید مشلب
@Tarighahmad
زیبــآیـــی ✨🦋
" چـــآدُرِ مِـشــکــی اَمـ " 🙅🏻♀️🖤
رآ تَــرجــیــح می دهَـم🙄💛
بَــــر هَــــمــه ی بِرَندهــآی دُنـیآ🏷️💸
کُــــدآمـ بــرَنـــد وَ اِســـمـــی👀📱
بــآ اِعـتِــبـار تر ازنام مادرم زهرا💜☺️
#اللهمعجللولیکالفرج
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@TarighAhmad
╚══••⚬🇱🇧⚬••═╝
#ثواب_یهویی🙂🌸
به اندازه سنت🌱
صلوات بفرس، نذر ظهور مولا☘
#الهمعجللولیکالفرجبحقبیبیزینبس
✨رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماند
✨آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند
#رفیق_شهیدم
#احمد_مشلب
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅بزرگترین سرباز امام زمان عج درسطح ایران و دنیا
🎞استاد شجاعی
پیشنهاد دانلود👌
#رفیق_شهیدم
#احمد_مشلب
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
@TarighAhmad
+بهـ فداے
حرمے ڪه
خرابَش ڪردند 💚|•°
اے آن ڪه
حَرَمت در
دل ماسٺ ❤️|•°
#سالروزتخریببقیع
#امامحسنجانم
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
💫
اینها ( #وهابیون )همان کسانی هستند که گذشتگانشان قبور ائمه (علیهمالسّلام) را در بقیع ویران کردند.🥀
💫آن روز که در دنیای اسلام، از شبهقارهی هند گرفته تا آفریقا، علیه اینها قیام کردند، اگر اینها جرأت میکردند، قبر مطهر پیغمبر را هم ویران میکردند، با خاک یکسان میکردند.
♦️ ببینید چه #فکر_باطلی، چه #روحیهی_پلیدی، چه #انسانهای_بداندیشی، احترام به بزرگان را اینجوری بخواهند نقض کنند و هتک کنند و این را جزو وظائف دینی بشمرند! در آن وقتی که اینها بقیع را ویران کردند، این را بدانید؛ سرتاسر دنیای اسلام علیه اینها اعتراض کرد.🔅 عرض کردم؛ از شرق جغرافیای اسلام -از هند- تا غرب جغرافیای اسلام، علیه اینها بسیج شدند.
امام خامنه ای
1395/4/23
#سالروز_تخریب_قبور_بقیع
╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮
🆔 @TarighAhmad
╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
خدایٰا !
هیچڪس از مَن نپُرسید
ڪه شــَــهادَت
دَر نظــرَم چگـونِه است؟
اَمـا مَـنّ
هَرشب
فریٰاد میزنم !
اَحْلیٰ مِنَ الْعَسَل
اَحْلیٰ مِنَ الْعَسَل
اَحْلیٰ مِنَ الْعَسَل...
| خُداحافظرِفیق |
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
#خداۍقلبم♥️🌱
+میدونۍعشقچیہ🤔؟!
اینہڪھخدابااینڪہاین
همہگناهڪࢪدیمبازممثلِهمیشھ
انقدرآبرومۅنروحفظڪرد
ڪہهمہبهمونمیگن :↓°•
#التماسدعا√💎
+عاشقٺمخداۍِجان♥️😌✌️🏻
••●❥❤️❥●••
@TarighAhmad
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#طنز_جبهه
یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در #فاو به دستم رسید. مقدار زیادی #یخ تدارک دیدم و #شربت گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم، این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. بوی شربت و صدای تکبیر من که بلند شد بچه ها جلوی #ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند.
ولی این شربت شیطنت بعضی ها را هم #قلقلک داد. یکی از بچه ها، بار اول #کلاه_آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. بار دوم به دور صورتش #چفیه پیچید و دوباره شربت خورد. بار سوم #کلاه_سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد. بار چهارم بدون #کلاه آمد و باز هم شربت خورد. وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو #چادر سرت کن و بیا شربت بخور.😐😑" بچه ها خندیدند😂 ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟" گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است😊😁."
(خاطرات #حاج_حسن_جوشن)
🌱🌸🌱🌸🌱
🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰
•••✾شهید احمد مشلب ✾•••
@TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
جنگ ؛جنگ ظلم و کفر و نابرابری بود.
همه جا پربوداز بوی خون و دود و ترکش و صدای دلخراش خمپاره ها ....😔
شهرزیبایی ها حال به قبرستان تبدیل شده بود.
نه آن جا قبرستان نبود ☝️🏻
#سوریه پر شده بود از عطر گل های نرگس 🍃
زیرا یاران مهدی همه در این شهــر بہ شوق آغوش #ارباب خود دل از دنیا بریده بودند.
سوریه شهر خون را با حاج قاسمش مے شناسنــد.😍
قاسم دل ها ڪه شهادٺ برایش جز احلی من العسل نبود.❣
اسـم لبنان و بغداد و عراق ڪه مے آید همه بهـ یاد سید الشهداے مدافعان حرم مے افتند و بازهم دلتنگے و بازهم یاد نبودن فرمانده ....💔
داعـش از نام پراز اقتدارش به وحشت افتاده بود و دریافتہ بود ڪه شیعیان علے از هیچ چیز به جز گناهان خویش نمی ترسند ...✌️🏻
و اڪنون هم شیعیان علے هستند ڪه دشمنان خودرا یڪی پس از دیگرے با نفرت برزمین می زنند.
و انتقام فرمانده ی دل هارا مےگیرند
انتقامے ڪه بعد از پیروزی عراق و سوریہ تنها فتح قدس دل های داغ دیده ے دورے فرمانده
را التیام می بخشد.✊🏻🌹]••
#دلانہ
#حاج_قاسم
#داغیکههیچوقتسردنمیشود
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
•{ #پس_زمینه ♥️🌿
#شهید_احمد_مشلب🌸}•
یه تم پر طرفدار😍🦋✨
🍃🌹🍃🌹
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{ یه تم پر طرفدار ♥️🌿
#شهید_احمد_مشلب🌸}•
#تم_شهید_احمد_مشلب
🍃🌹🍃🌹
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
سلام و عرض ادبــــ خدمت
رفقاے شهدایـے 🌹🍃
دوستان اگر نظرو پیشنهادی درباره بهتر شدن روند ڪانال دارید آیدے زیر بهمون انتقال بدید🙂
@honain 🆔
و اینڪه اگر از ڪانال راضی هستید و میپسندید هم بهمون بگید و خوشحالمون ڪنید😍❣
#خادم_نوشت
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #شصت_وسه
فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد:
- حالا چرا اين قدر جوشم ميزني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه.
عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!😉😄
- اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش ميكنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرفها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم ميبخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه.
فاطمه اخطار كرد:
- مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش!
راست ميگفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد.
- باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول ميريم لباس ميخريم، بعد، تلفن هم چشم!
عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذاشت چانه بزند. ميگفت دير شده است. وقت نماز ميشود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لباس با فروشنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما.
فاطمه- شماها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي.
دلم هري ريخت پايين!
- چرا! چرا! ميزنم. ولي فكر نكنم
الان كسي خونه با شه!
كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، ميديدم كه مي خندد. حتما با علي جا نش حرف ميزد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر ميشد باز هم بچه دار شود. ميگفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز ميکند، نقشه هايش را از دست ميدهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او ميترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم.
- ميگم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف ميزدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود،
- نه؟ چه طور؟!
بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه ميكرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفشهايش. انگار عمدا نگاهش را از من ميدزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه ميخواست از من پنهان كند.
- آخه اين طوري كه خودت ميگفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده!
سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشمهايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو ترها دورش طواف ميكردند.
- نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد!
دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم ميخواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد.
- چه طور مگه؟ چيزي شد؟
شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين.
- نمي دونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدتها بود كه ميدونستم چنين چيزي پيش ميآد. در حقيقت انتظارش رو ميكشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود ميكرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره ميخونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم:
( (چيزي شده؟! ) )
گفت: ( (اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! ) )
گفتم: ( (همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه. ) )
گفت: ( (مهم نيست. من خودم پولش رو ميدم. ) )
گفتم: ( (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! ) )
گفت: ( (حالا فعلا خرجهاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه. ) )
اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله ميكنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم ميخواد چيزي بهم بگه و ميخواد آقا جون وخانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم.
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #شصت_وچهار
گفتم: ( (علي راستش
رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) )
گفت: ( (براي اين كه براي تو يه دوره تفسير بخرم. ) )
گفتم: ( (اولا كه خريدن تفسير براي من هم واجب نبود دير نمي شد. ثانيا اول يه دوره تفسير تا قيمت موتور خيلي اختلاف داره. راستش رو بگو! نكنه حق السكوته؟! ) )
گفت: ( (شايد هم هديه باشه. ) )
گفتم: ( (به چه مناسبت؟ ) )
قبل از اينكه بخوادجوابي بده، بگه بهش گفتم: ( (علي! بيخود طفره نرو! تو هيچ وقت بهم دروغ نگفتي. ميدونم هيچ موقع هم نمي توني بگي. بچگي مون هم چند بار كه ميخواستي دروغ بگي، چشم هات دروغ گفتنت رو لو داد. ) )
چشمهاي عجيبي داشت. مثل آينه بود. درونش رو نشون ميداد. دست كم من يكي ميديدم. هميشه از چشم هاش ميفهميدم درونش چه ميگذره! و اون روز ميفهميدم داره يه چيزي رو از من پنهان ميكنه! چشم هاش رو آورد بالا. نگاهش رو ديدم. با شجاعت خيره شد توي چشماهام.
گفت: ( (مي خوام برم جبهه! ) )
نفس راحتي كشيدم. مدتها بود منتظر چنين روزي بود. ميدونستم علي بند بشو نيست! ميدونستم بلا خره يه روز مثل چنين روزي جلوم ميايسته و ميگه كه ميخواد بره جبهه. حتي چشمهاش را هم ديده بودم كه شجاعانه خودش را به رخم ميكشد. علي با همه هم سن وسالاش فرق داشتو اگر نگاهش را پايين ميانداخت و ميگفت ميخواد بره جبهه، مثل آنها ميشد. ولي او مثل بقيه نبود. علي بود ومن صدها باراين صحنه رو ديده بودم و هر بار جوابي بهش داده بودم. يه با بهش گفته بودم ( (علي جان! ما مهم نيستيم، فكر ما نباش. برو به هدفت برس. ) ) ويه دفعه ديگه هم به پاش افتاده بودم كه نمي ذارم بري. ولي اون لحظه همه اش يادم رفت. فقط زير لب گفتم:
( (منو تنها ميذاري! ما هميشه با هم بوديم. ) )
گفت: ( (هنوز هم سر قولم هستم. هيچ وقت تنهات نمي ذارم. ) )
فصل شانزدهم
ديگه نتونستم ( (برو) ) ش رو بگم. چيزي گلوم رو چنگ زد. صدايم بريد. خودم رو كنترل كردم. سرم را پايين انداختم و رفتم. حتي آن نيمي از دوره تفسير را هم كه دستم بود جا گذاشتم. همه جلوم مات بود. انگار يه پرده تار جلوي چشمهام كشيده شده بود! نفهميدم كي وچه طوري رسيدم به خونه! فقط يه موقع به خودم اومدم. ديدم بالاسر اون صندوق چوبي نشستهام ودارم به يادگاريهاي قديمي مون نگاه ميكنم. به نامههايي كه به هم مينوشتيم. به اون كاپشن علي كه من رو از سرما خوردگي حفظ كرده بود؛ به قرآن قديمي كه از روش سورههاي كوچكي رو حفظ ميكرديم. دفتر مقاله هامون و خيلي چيزهاي ديگه!
صداي پايي علي را كه شنيدم؛باليكي اشكي كه از چشم هام بيرون زده بود؛ پاك كردم. داشت مياومد. توي زير زمين. رفته بود مسجد نمازش رو خونده بود و اومده بود. اومد بالاي سرم؛ ايستاد. سنگيني نگاهش رو روي سرم حس ميكردم. به روي خودم نياوردم. حتي نگاهي هم به او نكردم. خودم رو به خوندن دفتر مقاله هامون مشغول كردم. ولي يه خطش روهم متوجه نشدم. يعني سنگيني حضور او همه چيز رو بي ارزش ميكرد. فقط اوبود و او. صدايش آهسته بود وعميق گفت:
"اون مقالهاي محترم پارسال نوشتي درباره وداع امام حسين (ع) وزينب (س) داريش؟ "
گفتم: "اوهم! "
گفت: "برام بخونش! "
گفتم: "نميتونم! "
گفت: "خيلي خب ولي من يادمه،
همه اش رو يادمه. خودم برات تعريفش ميكنم. اون جا اول از علاقه امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) گفته بودي، بعد از اوضاع حرم امام حسين (ع) موقع وداعشون با حرم. گفته بودي كه سكينه با چه حرفهايي دل پدرش آتش ميزد. نوشته بودي كه رقيه چگونه در لا به لاي دست و پاي پدرش ميپيچيد، چنگ ميانداخت به دل پدرش و هر كس هر كاري ميكرد تا بلكه حسين (ع) بماند، به جز زينب (س). يادته؟ گفته بودي زينب (س) بود كه بچهها رو از جلوي پاي امام حسين (ع) دور ميكرد، زنهاي حرم رو آماده ميكرد و ذوالجناح رو ميكشيد پيش پاي برادرش.
ادامه👇
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |•
➣ @TarighAhmad