eitaa logo
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
79 فایل
[امیــرالعـشقـ❣ والرضــوان] شہــیداحــمدمحمــدمشلبــ🌸🍃 نفرہفــ7ـٺم ٺڪنولوژےاطلاعــاٺ📱 ملقـــب بهـ شہیدBMWســوار🚘 لقبـ جہادےغــریب طوســ💔 ولادٺ1995 🤱 شہادٺ 2016 🖤 شرایطمونه😍 : @sharayet_tarigh
مشاهده در ایتا
دانلود
🤔 التماس ذره ای تفکر🤔 چندی پیش ملکه انگلیس به عروسش هشدارداده بود حق ندارد لباسهای کوتاه،بدن نماوساپورت بپوشد.🤨 نه برای اینکه این پیرزن مذهبی! خداجو!وپیرواحکام الهی باشد😊 دلیلش فقط سلطنتی بودن این خانواده است!!!!🌸 درشان خانواده سلطنتی نیست که مردان دیگربادیدن بدن انها تحریک شوند.🧐 جالبه!!! برهنگی ولباسهای بدن نما را زیبنده افراد سخیف وپایین جامعه میدانند😇 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید احمد مشلب ✾••• @TarighAhmad
💭 ازآیت‌الله‌بهجت(ره)✨پرسیدند: آیاآدم‌گناهکارهم‌میتواندامام‌زمانش‌را‌ببیند؟👀 جواب‌دادند: هم‌امام‌زمانش‌رادید..! امانشناخت..💔 ╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @TarighAhmad ╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
حس خوبــــ یعنے 😍]•° وقتے طرح هاٺ مورد لطف مادر شهید قرارمیگیرهــ❤️ دیگهـ یه خوشحالے واسه یهـ خادم بیشتر از این!!؟❣ پ.ن: ترجمه نظر ایشون(عکس زیباییست ، خوب و خارق العادس)🦋✨ ═════°✦ ❃ ✦°════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
زیبــآیـــی ✨🦋 " چـــآدُرِ مِـشــکــی اَمـ " 🙅🏻‍♀️🖤 رآ تَــرجــیــح می دهَـم🙄💛 بَــــر هَــــمــه ی بِرَندهــآی دُنـیآ🏷️💸 کُــــدآمـ بــرَنـــد وَ اِســـمـــی👀📱 بــآ اِعـتِــبـار تر ازنام مادرم زهرا💜☺️ ╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗ @TarighAhmad ╚══••⚬🇱🇧⚬••═╝
🙂🌸 به اندازه سنت🌱 صلوات بفرس، نذر ظهور مولا☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨رفت تا دامنش از گَرد زمین پاک بماند ✨آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅بزرگترین سرباز امام زمان عج درسطح ایران و دنیا 🎞استاد شجاعی پیشنهاد دانلود👌 #رفیق_شهیدم #احمد_مشلب ••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●•• @TarighAhmad
+بهـ فداے حرمے ڪه خرابَش ڪردند 💚|•° اے آن ڪه حَرَمت در دل ماسٺ ❤️|•° ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
💫 اینها ( )همان کسانی هستند که گذشتگانشان قبور ائمه (علیهم‌السّلام) را در بقیع ویران کردند.🥀 💫آن روز که در دنیای اسلام، از شبه‌قاره‌ی هند گرفته تا آفریقا، علیه اینها قیام کردند، اگر اینها جرأت میکردند، قبر مطهر پیغمبر را هم ویران میکردند، با خاک یکسان میکردند. ♦️ ببینید چه ، چه ، چه ، احترام به بزرگان را اینجوری بخواهند نقض کنند و هتک کنند و این را جزو وظائف دینی بشمرند! در آن وقتی که اینها بقیع را ویران کردند، این را بدانید؛ سرتاسر دنیای اسلام علیه اینها اعتراض کرد.🔅 عرض کردم؛ از شرق جغرافیای اسلام -از هند- تا غرب جغرافیای اسلام، علیه اینها بسیج شدند. امام خامنه ای 1395/4/23 ╭─┅═ঊঈ🇮🇷ঊঈ═┅─╮ 🆔 @TarighAhmad ╰─┅═ঊঈ🇱🇧ঊঈ═┅─╯
خدایٰا ! هیچڪس از مَن نپُرسید ڪه شــَــهادَت دَر نظــرَم چگـونِه است؟ اَمـا مَـنّ هَرشب فریٰاد میزنم ! اَحْلیٰ مِنَ الْعَسَل اَحْلیٰ مِنَ الْعَسَل اَحْلیٰ مِنَ الْعَسَل... | خُداحافظ‌‌رِفیق | ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
♥️🌱 +میدونۍعشق‌چیہ🤔؟! اینہ‌ڪھ‌خدابااینڪہ‌این همہ‌گناه‌‌ڪࢪدیم‌بازم‌مثلِ‌همیشھ انقدرآبرومۅن‌‌روحفظ‌‌ڪرد ڪہ‌همہ‌بهمون‌میگن :↓°• √💎 +‌عاشقٺم‌‌خداۍِجان♥️😌✌️🏻 ••●❥❤️❥●•• @TarighAhmad
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در به دستم رسید. مقدار زیادی تدارک دیدم و گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم، این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. بوی شربت و صدای تکبیر من که بلند شد بچه ها جلوی به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند. ولی این شربت شیطنت بعضی ها را هم داد. یکی از بچه ها، بار اول بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. بار دوم به دور صورتش پیچید و دوباره شربت خورد. بار سوم گذاشت و باز هم شربت خورد. بار چهارم بدون آمد و باز هم شربت خورد. وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو سرت کن و بیا شربت بخور.😐😑" بچه ها خندیدند😂 ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟" گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است😊😁." (خاطرات ) 🌱🌸🌱🌸🌱 🔰کانال شهید دهه هفتادی🔰 •••✾شهید احمد مشلب ✾••• @TarighAhmad
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 💫کسی که اهل دنیا نیست فقط با شهادت آرام میگیرد😔 اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک #رفیق_شهیدم #احمد_مشلب ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
•| طَریقْ أَحْمَدْ |•
جنگ ؛جنگ ظلم و کفر و نابرابری بود. همه جا پربوداز بوی خون و دود و ترکش و صدای دلخراش خمپاره ها ....😔 شهرزیبایی ها حال به قبرستان تبدیل شده بود. نه آن جا قبرستان نبود ☝️🏻 پر شده بود از عطر گل های نرگس 🍃 زیرا یاران مهدی همه در این شهــر بہ شوق آغوش خود دل از دنیا بریده بودند. سوریه شهر خون را با حاج قاسمش مے شناسنــد.😍 قاسم دل ها ڪه شهادٺ برایش جز احلی من العسل نبود.❣ اسـم لبنان و بغداد و عراق ڪه مے آید همه بهـ یاد سید الشهداے مدافعان حرم مے افتند و بازهم دلتنگے و بازهم یاد نبودن فرمانده ....💔 داعـش از نام پراز اقتدارش به وحشت افتاده بود و دریافتہ بود ڪه شیعیان علے از هیچ چیز به جز گناهان خویش نمی ترسند ...✌️🏻 و اڪنون هم شیعیان علے هستند ڪه دشمنان خودرا یڪی پس از دیگرے با نفرت برزمین می زنند. و انتقام فرمانده ی دل هارا مےگیرند انتقامے ڪه بعد از پیروزی عراق و سوریہ تنها فتح قدس دل های داغ دیده ے دورے فرمانده را التیام می بخشد.✊🏻🌹]•• ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
•{ ♥️🌿 🌸}• یه تم پر طرفدار😍🦋✨ 🍃🌹🍃🌹 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•{ یه تم پر طرفدار ♥️🌿 🌸}• 🍃🌹🍃🌹 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
سلام و عرض ادبــــ خدمت رفقاے شهدایـے 🌹🍃 دوستان اگر نظرو پیشنهادی درباره بهتر شدن روند ڪانال دارید آیدے زیر بهمون انتقال بدید🙂 @honain 🆔 و اینڪه اگر از ڪانال راضی هستید و میپسندید هم بهمون بگید و خوشحالمون ڪنید😍❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️♥️ قسمت فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد: - حالا چرا اين قدر جوشم ميزني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه. عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!😉😄 - اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش مي‌كنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرف‌ها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم مي‌بخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه. فاطمه اخطار كرد: - مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش! راست مي‌گفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد. - باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول مي‌ريم لباس مي‌خريم، بعد، تلفن هم چشم! عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذاشت چانه بزند. مي‌گفت دير شده است. وقت نماز مي‌شود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لباس با فروشنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما. فاطمه- شما‌ها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي. دلم هري ريخت پايين! - چرا! چرا! مي‌زنم. ولي فكر نكنم الان كسي خونه با شه! كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، مي‌ديدم كه مي خندد. حتما با علي جا نش حرف مي‌زد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر مي‌شد باز هم بچه دار شود. مي‌گفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز مي‌کند، نقشه هايش را از دست مي‌دهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او مي‌ترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم. - مي‌گم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف مي‌زدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود، - نه؟ چه طور؟! بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه مي‌كرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفش‌هايش. انگار عمدا نگاهش را از من مي‌دزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه مي‌خواست از من پنهان كند. - آخه اين طوري كه خودت مي‌گفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده! سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشم‌هايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو تر‌ها دورش طواف مي‌كردند. - نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد! دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم مي‌خواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد. - چه طور مگه؟ چيزي شد؟ شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين. - نمي دونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدت‌ها بود كه مي‌دونستم چنين چيزي پيش مي‌آد. در حقيقت انتظارش رو مي‌كشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود مي‌كرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره مي‌خونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم: ( (چيزي شده؟! ) ) گفت: ( (اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! ) ) گفتم: ( (همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه. ) ) گفت: ( (مهم نيست. من خودم پولش رو مي‌دم. ) ) گفتم: ( (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! ) ) گفت: ( (حالا فعلا خرج‌هاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه. ) ) اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله مي‌كنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم مي‌خواد چيزي بهم بگه و مي‌خواد آقا جون وخانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم. ادامه دارد.... ❌ ••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾•• ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
☀️♥️ قسمت گفتم: ( (علي راستش رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) ) گفت: ( (براي اين كه براي تو يه دوره تفسير بخرم. ) ) گفتم: ( (اولا كه خريدن تفسير براي من هم واجب نبود دير نمي شد. ثانيا اول يه دوره تفسير تا قيمت موتور خيلي اختلاف داره. راستش رو بگو! نكنه حق السكوته؟! ) ) گفت: ( (شايد هم هديه باشه. ) ) گفتم: ( (به چه مناسبت؟ ) ) قبل از اينكه بخوادجوابي بده، بگه بهش گفتم: ( (علي! بيخود طفره نرو! تو هيچ وقت بهم دروغ نگفتي. مي‌دونم هيچ موقع هم نمي توني بگي. بچگي مون هم چند بار كه مي‌خواستي دروغ بگي، چشم هات دروغ گفتنت رو لو داد. ) ) چشم‌هاي عجيبي داشت. مثل آينه بود. درونش رو نشون مي‌داد. دست كم من يكي مي‌ديدم. هميشه از چشم هاش مي‌فهميدم درونش چه مي‌گذره! و اون روز مي‌فهميدم داره يه چيزي رو از من پنهان مي‌كنه! چشم هاش رو آورد بالا. نگاهش رو ديدم. با شجاعت خيره شد توي چشماهام. گفت: ( (مي خوام برم جبهه! ) ) نفس راحتي كشيدم. مدت‌ها بود منتظر چنين روزي بود. مي‌دونستم علي بند بشو نيست! مي‌دونستم بلا خره يه روز مثل چنين روزي جلوم مي‌ايسته و مي‌گه كه مي‌خواد بره جبهه. حتي چشم‌هاش را هم ديده بودم كه شجاعانه خودش را به رخم مي‌كشد. علي با همه هم سن وسالاش فرق داشتو اگر نگاهش را پايين مي‌انداخت و مي‌گفت مي‌خواد بره جبهه، مثل آن‌ها مي‌شد. ولي او مثل بقيه نبود. علي بود ومن صدها باراين صحنه رو ديده بودم و هر بار جوابي بهش داده بودم. يه با بهش گفته بودم ( (علي جان! ما مهم نيستيم، فكر ما نباش. برو به هدفت برس. ) ) ويه دفعه ديگه هم به پاش افتاده بودم كه نمي ذارم بري. ولي اون لحظه همه اش يادم رفت. فقط زير لب گفتم: ( (منو تنها مي‌ذاري! ما هميشه با هم بوديم. ) ) گفت: ( (هنوز هم سر قولم هستم. هيچ وقت تنهات نمي ذارم. ) ) فصل شانزدهم ديگه نتونستم ( (برو) ) ش رو بگم. چيزي گلوم رو چنگ زد. صدايم بريد. خودم رو كنترل كردم. سرم را پايين انداختم و رفتم. حتي آن نيمي از دوره تفسير را هم كه دستم بود جا گذاشتم. همه جلوم مات بود. انگار يه پرده تار جلوي چشمهام كشيده شده بود! نفهميدم كي وچه طوري رسيدم به خونه! فقط يه موقع به خودم اومدم. ديدم بالاسر اون صندوق چوبي نشسته‌ام ودارم به يادگاري‌هاي قديمي مون نگاه مي‌كنم. به نامه‌هايي كه به هم مي‌نوشتيم. به اون كاپشن علي كه من رو از سرما خوردگي حفظ كرده بود؛ به قرآن قديمي كه از روش سوره‌هاي كوچكي رو حفظ مي‌كرديم. دفتر مقاله هامون و خيلي چيزهاي ديگه! صداي پايي علي را كه شنيدم؛باليكي اشكي كه از چشم هام بيرون زده بود؛ پاك كردم. داشت مي‌اومد. توي زير زمين. رفته بود مسجد نمازش رو خونده بود و اومده بود. اومد بالاي سرم؛ ايستاد. سنگيني نگاهش رو روي سرم حس مي‌كردم. به روي خودم نياوردم. حتي نگاهي هم به او نكردم. خودم رو به خوندن دفتر مقاله هامون مشغول كردم. ولي يه خطش روهم متوجه نشدم. يعني سنگيني حضور او همه چيز رو بي ارزش ميكرد. فقط اوبود و او. صدايش آهسته بود وعميق گفت: "اون مقالهاي محترم پارسال نوشتي درباره وداع امام حسين (ع) وزينب (س) داريش؟ " گفتم: "اوهم! " گفت: "برام بخونش! " گفتم: "نميتونم! " گفت: "خيلي خب ولي من يادمه، همه اش رو يادمه. خودم برات تعريفش مي‌كنم. اون جا اول از علاقه امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) گفته بودي، بعد از اوضاع حرم امام حسين (ع) موقع وداعشون با حرم. گفته بودي كه سكينه با چه حرف‌هايي دل پدرش آتش مي‌زد. نوشته بودي كه رقيه چگونه در لا به لاي دست و پاي پدرش مي‌پيچيد، چنگ مي‌انداخت به دل پدرش و هر كس هر كاري مي‌كرد تا بلكه حسين (ع) بماند، به جز زينب (س). يادته؟ گفته بودي زينب (س) بود كه بچه‌ها رو از جلوي پاي امام حسين (ع) دور مي‌كرد، زن‌هاي حرم رو آماده مي‌كرد و ذوالجناح رو مي‌كشيد پيش پاي برادرش. ادامه👇 ❌ ••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾•• ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
☀️♥️ ادامه قسمت ۶۴🦋✨ طاقتم تمام شد. بغضي كه تا به اون وقت خورده بودم آمد بالا. فرياد كشيدم: - بسه ديگه. اما بس نبود. او هيچ توجهي نكرد و ادامه داد: - يادته تعريف مي‌كردي كه بعد از شهادت ابراهیم و محمد، پسر‌هاي حضرت زينب (س) از خيمه بيرون نيومد تا منتي بر دوش برادر نداشته باشد. نه اينكه حرفاش زجرم دهد. نه به خدا. فقط ترسم از تركيدن بغضي بود كه از عصر نگهش داشته بودم. ان هم جلوي علي. گفت: " يادته از صبر و تحمل حضرت زينب (س) بعد از شهادت حضرت زهرا (س) مي‌گفتي؟ كسي كه در كودكيش شاهد شهادت مادرش بود. سالها بعد شاهد فرق شكافته پدرش بود. جگر پاره برادرش رو در تشت ديد، بدنهاي پاره پسرها، برادر زاده‌ها و برادرانش رو روي خاك و سر بريده حسينش رو روي نيزه و توي تشت طلاي يزيد ديد" بالا خره آنچه رو كه نگرانش بودم، رسيد. اون بغض لعنتي سر ريز شد و همراه فريادي تركيد. - چرا بس نمي كني. ادامه دارد.... ❌ ••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾•• ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad
☀️♥️ قسمت صداي گريه‌ام رو شنيد. چشم هايش رو از قاب عصر عاشورا كند و به من نگاه كرد. چشم‌هاي او هم قرمز شده بود. راست خيره شد توي چشم‌هاي خيسم كه حالا اون را تار و لرزان مي‌ديد. مثل عكس صورتي كه توي آب حوض افتاده باشد. گفت: " نه نمي خوام زجرت بدم. فقط مي‌خوام يادت بيارم كه ازت پرسيدم چرا داري در مورد حضرت زينب (س) مي‌نويسي، گفتي دارم تمرين مي‌كنم تا زينب (س) بشم. مي‌خوام بدونم پس چي شد اون همه تمرين؟ " اشك هام رو پاك كردم. دلم مي‌خواست اون پرده تار اشك لعنتي از جلوي چشمايم رد بشه تا بهتر ببينمش، يه دل سير تماشايش كنم. گفتم: " من كه تا حالا گريه نكرده بودم، تو باعث شدي. تو اين بغض لعنتي را توي گلوم كاشتي و پرورش دادي. بعد هم اينقدر با حرف هايت بادش كردي تا تركيد والا من كه.... " نذاشت حرفم تمام شود. گفت: " نه گريه طوري نيست. گريه كن ولي... " اين بار من بودم كه نگذاشتم حرفش تمام شود. با درد گفتم: " مانعت هم كه نشدم. جلويت را كه نگرفتم. " سرش را پايين گرفتو گفت: " تشويق هم نكردي. مانع‌ها و بند‌ها را از جلوي دست و پايم باز نكردي. " و بعد آرام و آهسته بلند شد و رفت. مثل نسيم، مثل خاطره. مثل تصويري كه از كربلا داشتم. مثل.... فاطمه ساكت شد. ايستاد. اشك هايم را پاك كردم. سرم را كه بلند كردم تازه ديدم جلوي در حرم هستيم.. من و فاطمه جلو، سميه و عاطفه هم عقب. فاطمه خيره شده بود به بالا با چنان شتابي خودش را به سمت در انداخت و آن را در آغوش گرفت كه انگار از آن همه راه دور فقط براي همين "در" آمده بود. يا انگار "علي اش" آنجا بود هر چه بود كه آن بغض هم تركيد. بغضي كه از بعد از جلسه گلويش را فشار مي‌داد، آرام و بي صدا. فقط شانه هايش تكان مي‌خوردند. عاطفه و سميه خونسرد دستي به در كشيدند آن را بوسيدند و رفتند داخل. انگار اين عادي ترين صحنه اي بود كه تا به حال ديده بودند و من سر جايم مانده بودم. خيره به دري كه انگار براي اولين بار مي‌ديدمش. صداي اذان هر دوي ما را به خود آورد. فاطمه از در جدا شد. با عجله چشم هايش را پاك كرد و برگشت به سمت من. چشم هايش هنوز خيس بود. داشتم بي اختيار بغض مي‌كردم كه لبخندش را ديدم. آرام شدم و رفتم جلوتر، يك قدم. آن قدر كه صداي زمزمه اش را بشنوم. - بريم برسيم به نماز. رفتيم داخل صحن گوهر شاد. زن‌ها براي نماز صف بسته بودند. جايي كه خالي بود ايستاد و گفت: - من وضو دارم. تو اگر مي‌خواي برو وضو بگير. من برات جا مي‌گيرم. رفتم. وقتي برگشتم فاطمه را ديدم. با يك عكس نجوا مي‌كرد. ولي گريه نه، عكس جواني ۱۶-۱۷ ساله بود با ريش‌هاي تنك و كم پشت. فقط چند تار مو اطراف گونه‌ها و چانه اش. از لباس بسيجي و چفيه اش آب مي‌چكيد، مثل موهايش. خودش هم مي‌خنديد. با صداي "قد قامت الصلوه" مكبر، فاطمه عكس را گذاشت در كيف و بلند شد. بعد از نماز بلند شديم و رفتيم ايوان مسجد گوهر شاد. رو به حرم نشست و خيره شد به حرم. ساكت، دلم نمي آمد سكوتش را به هم بزنم. كنجكاوي‌ام نمي گذاشت. "آن عكس مال چه كسي بود؟ علي؟ پس برادرش است. همان جواني كه توي عكس بود. چه قدر قشنگ مي‌خنديد "دلم را به دريا زدم و پرسيدم: - پس بالاخره برادرت رفت جبهه، نه؟ به طرف من برگشت. متعجب - تو از كجا مي‌دوني؟ - از روي اون عكس حدس زدم. لباس بسيجي تنش بود. مگه برادرت نبود؟ لبخند كمرنگي زد: - چرا برادرم بود. علي بالاخره رفت جبهه. - تو چكار كردي؟ دوباره برگشت سمت حرم: - مي‌خواستي چكار كنم؟ گريه؟ اصلا. اون شب از زير زمين كه رفتم بيرون، يه فاطمه ديگه شده بودم. هموني كه علي مي‌گفت. ديگه نه اضطرابي در دلم بود و نه حسادتي. فقط شور و هيجان بود من و علي با هم مسابقه گذاشته بوديم كه به يه هدف برسيم. هر كس هر جوري مي‌تونه، از هر راهي. حتي قرارمون اين بود كه هر چه ميتونيم به همديگه كمك كنيم تا اون يكي به هدفش برسه. علي هم تصميم گرفته بود از راه جبهه بره و من بايد كمكش مي‌كردم. آقا جون نسبتا زودتر راضي شد، البته نه خيلي هم زود، ولي مثل خانجون هم بد قلقي نكرد. خانجون خيلي بي قراري مي‌كرد. خيلي باهاش حرف زدم. دلداريش دادم. گفتم مگه علي تو از علي اكبر امام حسين (ع) عزيزتره؟ ... ادامه دارد.... ❌ ••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾•• ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡ #ʝѳiɳ ↴ •| طَریقْ أَحْمَدْ |• ➣ @TarighAhmad