💠قسمت سی وششم رمان قیمت خدا
📕این داستان : کمکم کن
چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ...
- من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ...
- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ...
خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ...
- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ...
چند لحظه مکث کردم ...
- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ...
- قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ...
توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم...
- خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ...
نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ...
به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ...
@downloal
▫️💜▫️💜▫️💜▫️💜▫️💜▫️💜
خاطره ی شصت و هفتم از خاطرات شهید مهدی باکری
67- مسول تدارکات شهيد شده بود. آقا مهدي به م گفت « تو برو کارهاش رو رديف کن.» بعدش گفت « بچه ها خرما ميخوان . يه جوري براشون خرما جور کن.» من که اصلا از برنامه ي خريد و تداکات خبر نداشتم، گفتم« چشم ، خودم مي رم شهر خرما مي خرم.» آقا مهدي پرسيد « پول داري؟» گفتم آره ، چهار هزار تومني هست.» زد زير خنده و گفت « الله بنده سي، ما خرما زياد مي خوايم . پانزده تن شايدم بيش تر.» صدام کردند که « آقا مهدي پشت بي سيمه .» وقتي با هاش صحبت کردم ، از قضيه ي خرما پرسيد. گفتم« هنوز کاري نکرده ام .» گفت « عيب نداره . باشه بعدا يه کاريش مي کنيم.خدا بزرگه !» يکي آمده بود جلوي در انبار با کاميونش . بار برامون آورده بود. يک برگه ي سبز دستش بود و دنبال مسئول تدارکات مي گفت. بهش گفتم « فعلا من کارهاي تدارکات رو راست و ريس مي کنم. مسئولش شهيد شده. » گفت برگه را امضا کنم؛ رسيد خرما بود. آقا مهدي دوباره که بي سيم زد، قضيه خرما را برايش گفتم. گفت « نگفتم خدا بزرگه ؟ »
@downloal
68- يک وانت از انبار مهماتشان پر کرده بوديم. تا آمديم حرکت کنيم ، آمد جلوي ماشين و نگذاشت رد شويم. هرچه گفتيم « بچه ها توي خط مهمات مي خوان! » قبول نمي کرد. مي گفت « زاغه مال بچه هاي ماست.کسي حق نداره ازش چيزي برداره.» کارداشت بيخ پيدا مي کرد که آقا مهدي سروکله اش پيدا شد. بهش گفتم ، رفت سمتش و صورتش را بوسيد و گفت« به فرمانده لشکرتون سلام برسون ، بگو مهدي باکري مهمات ميخواست،از اينجا برداشت. اگه ول نکرد و ناراحت شد ، بيا به م بگو، عينش رو برمي گردونم.»
#بح وقت خنده👐
بسمه تعالی
مراسوم وداع با ایام خوشی و استراحت😞✋
زمان : جمعه ۱۴ شهریور بعد از نماز مغرب و عشا تا نماز صبح روز شنبه
مداح و سخنران : کلیه دانشجویان ، دانش آموزان ، پرسنل مدارس و دانشگاهی !!
دم نوحه: مکن ای صبح طلوع ، مکن ای صبح طلوع ....😂
آره ..
تا وقتی که واقعی نشی ، شهید که هیچ
حتی لذتشم نمیفهمی ..
#شهیدبودن⚡#شهیدشدن
#استادرائفیپور:
اگه همین جمعه،
جمعه ظهور بود؛
چه کار باید بکنیم...؟!
چقدر آمادهاے...؟!
چقدر حساب و کتابت
رو درست کردے؟
چقدر حق الناس گردنت هست...؟!
چقدر توبه کردے...؟!
در یه سری روایات اومده
که بعد از ظهور دیگر
توبه اے پذیرفته نمے شه...!!!
#حواسمونهست؟! :)🥀
|●•|
یح موقح دیرنشح..😔💔
تاوقتی کح خدابهت عمری دادح درست ازش استفادح کن..😔
یح موقح دبدی فردایی نیست ها.. !!❌
پس تاامروزهست ازش استفادح کن..💔
♡💫
گـر نگهـدارمنآن استڪه من میدانم ؛
شیشه رادربغـل سنـگ نگـهمی دارد!
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا ۖ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ...
یوسف/۶۴
#خدا:)
.•
|●•|
✨🌺✨🌺✨🌺
🕗ساعت عاشقی به وقت امام رئوف
#به_نیابت_از_شهدا
#ائمه_اطهار
#صلوات_خاصه_امام_رضا (ع)
💠 اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی، الامامِ التّقیِّ النّقیِّ و حُجّتکَ
عَلی مَنْ فَوقَ الارْضِ و مَن تَحتَ الثَّری،
الصّدّیقِ الشَّهیدِ صَلَوةً کثیرَةً تامَةً زاکیَةً
مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ.💠
@downloal
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
4_5792028466857640164.MP3
922.7K
#بقره_صفحه10
#راه_خدا
#هر_روز_صوت_یک_صفحه_از_قرآن_کریم
@downloal
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹