✨﷽✨
🌼چهار بار که شیطان به شکل انسان ظاهر شد!
✍️به یاد آورید هنگامی را که شیطان، اعمال مشرکان را در نظرشان جلوه داد و گفت: هیچ کس از مردم بر شما پیروز نمیگردد و من همسایه شمایم، اما هنگامی که دو گروه (جنگجویان و حمایتِ فرشتگان از مؤمنان) را دید، به عقب بازگشت و گفت: از شما بیزارم. چیزی را میبینم که شما نمیبینید (انفال آیه 48) از ظاهر این آیه به دست میآید که شیطان میتواند به صورت آدمی نمودار شود. (تفسیر نمونه، ج7، ص201، نشر دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1329ه.ش)؛ قریش هنگامی که تصمیم برای حرکت به سوی میدان بدر گرفتند، از حمله طایفه بنیکنانه ترس داشتند، زیرا قبلاً با هم دشمنی داشتند. در این هنگام ابلیس در چهره «سراقه بن مالک» که از سرشناسان قبیله بنیکنانه بود، به سراغ آنها آمد و اطمینان داد که با شما موافق و هماهنگم. کسی بر شما غالب نخواهد شد، اما به هنگامی که نزول ملائکه را دید، عقبنشینی نمود و فرار کرد. (شیخ صدوق، امالی، مجلس پانزدهم، حدیث10)؛
ابلیس چهار بار به صورت چهار نفر مجسم شد. اول به صورت سراقه؛ در جنگ بدر به صورت سراقه در آمد و به کفار قریش گفت: امروز هیچ کس بر شما غالب نخواهند شد؛ زیرا شما با داشتن این همه نفرات و ساز و برگ جنگی ارتشی شکستناپذیر هستید. وانگهی من نیز در کنار شما هستم و به وقتش، چون یک همسایه وفادار و دلسوز از هیچ گونه حمایتی دریغ ندارم. دوم به صورت منبه بن حجاج؛ در روز عقبه به قیافه او در آمد و فریاد کرد: ای یاران! محمد و کسانی که از دین برگشتند کنار عقبهاند. آنها را دریابید. حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به انصار فرمود: نترسید! چون صدای او به کسی نمیرسد. سوم به صورت پیرمردی از اهل نجد؛ روزی که کفار مکه در"دارالندوه" برای مشورت در مورد قتل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم اجتماع کردند، شیطان به صورت پیرمرد نجدی وارد مجلس شد و دستورهای لازم را در این باره داد.
چهارم به صورت مغیره بن شعبه؛ روزی که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم رحلت فرمود، آن لعین به صورت مغیره در آمد و در میان مهاجر و انصار فریاد زد: ای مردم! خلافت را مانند پادشاهان ایران و قیصران روم قرار دهید. هر کس بعد از خود آن را به فرزندان یا خویشانش وصیت کند و آن را در اختیار بنیهاشم قرار ندهد تا آنها هم در اختیار فرزندان خود قرار دهند. آن ملعون برای این که با پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مخالفت نماید و ایشان را از بین ببرد، در این چهار جا به صورت انسان در آمد. شیطان به صورت پیامبر و امامان ظاهر نمیشود، بلکه به صورت شیعیان پاک و اولیای الهی هم ظاهر نمیشود.
📚تفسیر نمونه، ج7
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan
P✨﷽✨
#داستان_پندآموز
✍آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانوادهای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقهمند شد و دختر مورد علاقهاش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود.
اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایدهای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود.
متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد.
من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخالهاش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت 15 سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.
از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم.
تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم.
سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم.
زن 65 ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و 2 دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan •
《ضـربالمثـل》
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانهای
بزرگ زندگی میکرد، روزی از روزها
که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود
صدای غلام ویژه خود را شنید
که با ناله میگفت: قربان بدبخت شدیم
زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش
گرفته است و همه دکان هایمان سوخته اند
بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست
بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی
به خاطرش آمد و گفت: خدا را شکر میکنم
که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند
و فردا به اینجا میرسند
اینگونه میتوانم کمی از خسارت را جبران کنم
فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن
کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد
در این هنگام به بازرگان خبر دادند که
بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند
بازرگان این خبر را شنید بسیار ناراحت شد
طوری که چندین روز در رختخوابش بستری
شد از طرفی بدهیهای وی بسیار زیاد بودند
و نمیتوانست از پس هزینههای آن برآید
به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش
هم از خانه او رفتند و او را تنها گذاشتند
پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد
و توانست از رختخوابش بیرون آید
دید که از خدمتکارانش خبری نیست
و تنها دو غلام ویژهاش در کنار او هستند
که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد
و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را
فروخت و با آن بدهیهای خود را پرداخت کرد
و با باقیمانده پولش راه جاده را در پیش گرفت
تا به جایی دور سفر کند
بازرگان که در جاده گام بر میداشت
با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود
حرف می زد و ناسپاسی میکرد که به ناگاه
پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد
و خون از پایش جاری گشت
بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود
به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش
حرف میزد و ناله میکرد
جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را
شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند
جوان با دستهای پینه بسته و لباسی کهنه
سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند
بازرگان با دیدن دستان و لباسهای جوان
متعجب به او نگاه میکرد
در این حال بازرگان سفره دلش را گشود
و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این
فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد
جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد
و سپس آهی بلند کشید و گفت:
به دستان پینه بسته من نگاه کند
آیا باور میکنی که اینها روزی دستهای
یک شاهزاده بوده باشند؟
شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد
و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود
و من هم امید داشتم که روزی به جایش
حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آنکه
من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند
و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند
و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم
و به کارگاه نجار پیری رفتم
و پس از چندین ماه که برایش بیمزد کار کردم
توانستم حرفه نجاری را از او بیاموزم
و با سختی بسیار کارگاهی کوچک
برای خود دست و پا کنم
اکنون نیز خدا را سپاس میگویم که به این
مرحله رسیدهام تو نیز غصه نخور
زیرا فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan •
بازرگانی بود ثروتمند کە کارش
تجارت با اسب و شتر بود
شهر بە شهر برای تجارت سفر میکرد
این بازرگان هر چه پیش میآمد میگفت:
《اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً》
خدایا بە خیر بگذران
دوستان و همراهانش از این رفتار بازگان
بە حیرت آمدە بودند و میگفتند
مرد عجیبی است!
ضرر میکنیم
میگە خدایا بە خیر بگذران
دیر بە مقصد میرسیم
میگە خدایا بە خیر بگذران
تابستان از شدت گرما داریم هلاک میشیم
میگە خدایا بە خیر بگذران
روزی برای تجارت راهی سفر شدند
و در بین راه برای استراحت و غذا خوردن
زیر سایەای نشستند بازرگان خوابش برد
دوستان بازرگان از این موقعیت استفادە
کردند و شتر بازرگان را کە همه پول
و وسایل بازرگان پشت شتر بود بردند
داخل غاری پنهان کردند تا ببیند وقتی بازرگان
از خواب بیدار میشود این بار هم میگوید
«اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً... !!؟»
بازرگان بیدار شد و دید شترش نیست
همراهانش گفتند ما ندیدیم
و خود را بە بیخبری زدند
ولی بازرگان گفت: «اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً»
بعد از این قضیە داشتند غذا میخوردند
کە غارتگران یورش بردند و همه اموالشان
را غارت کردند جز آن شتری کە در غار
پنهان کردە بودند! سبحان اللە
همراهان بازرگان شاکر این دفعە لب بە
سخن باز کردند و گفتند
نترس ما شترت را در غار پنهان کردیم
و الآن تو همه اموالت را از ما داری
و این حیله ما بود کە اموالت بە دست
دزدان نیفتاد
بازرگان در جواب گفت:
خیر اموالم و شترم را از خدا میدانم
یادتون نیست وقتی کە شترم گم شد
فقط گفتم: «اَللّٰهُمَّ اجْعَل خَیْراً»
و نە حرفی بە شما زدم و نە با شما دعوا کردم
و الآن خدا بە خیر گذراندە کە بە وسیله شما
شترم را از شر دزدان در امان نگه داشت
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan
<❈﷽❈>
در شهر خوی مردی به نام امین علیم
در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی میکرد
او فرد بسیار دیندار و عالمی بود که از
خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری
شهری اجتناب میکرد
روزی از سوی خانِ وقت خوی میرزا قلی
در صورت عدم همکاری تهدید به مرگ میشود
و از ترس به روستائی در شمال خوی
فرار کرده و در آن ساکن میشود
پس از یکسال به خان شهر خوی خبر میرسد
امین علیم در فلان روستا در حال زندگی
دیده شده است
او گروهی از چماقداران خان را برای پیدا
کردن امین علیم به آن روستا روانه میکند
و توصیه میکند طوری او را پیدا کنید
که اصلاً متوسل به خشونت نشوند
مأموران خان به روستا وارد شده و مردم
روستا را ابتدا تطمیع و سپس تهدید میکنند
که امین علیم را تحویل دهند
اما مردم از این امر اظهار بی اطلاعی کردند
مأموران ناامید به دربار خان برمیگردند
امین علیم دوستی داشت صمیمی و زرنگ
شاه از او کمک میگیرد و دوست او
نقشهای به شاه میدهد و میگوید
امین علیم را نه با پول و مقام بلکه باید
با علم تله گذاشت و به دامش انداخت
دو ماه بعد 100 گوسفند را خان به
روستا میبرد و به مردم روستا میگوید:
به هر خانه یک گوسفند علامت گذاری کرده
میدهیم و وزن میکنیم
دو ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان
مراجعه میکنیم که نباید یک کیلو کم
و یا یک کیلو وزن زیاد کرده باشند
و اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند
یک گوسفند جریمه خواهد شد!
یک ماه بعد مأموران خان برای وزن
گوسفندان به روستا میآیند
و از تمام گوسفندان داده شده فقط
یک گوسفند وزنش ثابت مانده بود
دستور دادند صاحب آن خانه که گوسفند
در آن بود را احضار و خانهاش تفتیش شد
و امین علیم از آن خانه بیرون آمد
از امین علیم پرسیدند:
چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟
گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف
بخوران و شب بچه گرگی در آغل او انداختم
و گوسفند در شب هرچه خورده بود
از ترسش آب کرد و چنین شد
وزنش ثابت ماند
امین علیم را نزد خان آورده
و به زور نایب خان کردند
امین علیم گفت: این نقشه را
در عبادت خدا یافتم و عمل کردم
اینکه انسان هم باید در خوف و امید
زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده
و شبها در نماز از خود حساب کشد
و ترس بریزد
در این دنیا در یک قرار زندگی میکند
نه چاق میشود و نه ضعیف و مردنی
نه ناامید است و نه زیاد امیدوار
نه در رفاه محض زندگی میکند
و نه در بدبختی
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan
حتماً شنیدهاید که برای بافتن فرش
از تار و پود استفاده میکنند
نخ هایی که در طول و عرض درهم
فرو میروند و زیر و رو میشوند
تا فرش بافته شود
فرش غیر از تار و پود چیز دیگری نیست
به هم بافته شدن تار و پود، آن نقشهای
زیبا و چشم نواز را به وجود میآورد
اگر تار و پودها از هم جدا بشن
و از درهم تنیدگی دربیان
دیگه فرشی در کار نخواهد بود
زندگی هم درست
مثل یک قطعه فرش میمونه
ما در طول زمان حدودا ۶۰ یا ۷۰ ساله
فرش زندگی خودمان را میبافیم
یکی رو یکی زیر، یکی رو یکی زیر
اوقاتی که در خوبی و خوشی سپری میکنیم
در حال تنیدن و بافتن تار زندگی هستیم
به سمت بالا و اوج حرکت میکنیم
صعود میکنیم، رشد میکنیم، جلو میرویم
زمانی که غم و اندوه را تجربه میکنیم
شکستها و تلخیها را میچشیم
در حال بافتن پود زندگی هستیم
به طرف بالا نمیرویم
در عرض زندگی سیر میکنیم
پودها را در لا به لای تارها میتنیم
هیچ زندگی بدون تارها و پودها
زندگی نمیشود
هیچ فرشی بدون تار و پود فرش نمیشود
جهان درست مثل یک دار قالی میمونه
که تک تک انسانها همچون فرشهایی روی
آن قرار گرفتند و درحال بافته شدن هستند!
یکی رو یکی زیر، تار و پود
شکست و پیروزی، غم و شادی و ...
همه متضادها جمع اند و در هم تنیده!
البته فرصت رفو هم هست
هر جا که تار و پود از هم جدا شده اند
یا سوختگی و پوسیدگی هست
میشود رفو کرد بازسازی کرد
آنچه که در آخر میماند یک قطعه
فرش زیبا و قیمتی ست که اتفاقاً
دست بافت هم هست نه ماشینی!
البته فرشهای ماشینی هم هستند که بافته
شدهاند، اما به هیچ وجه آن قیمت و ارزش
فرش دست بافت را ندارند!
نکنه یک وقت قبل از تمام شدن
طرح فرشت تیغ بکشی
و طرح رو نصف و نیمه رها کنی!
باید تا آخرش ماند و تار و پودها را
نیمه کاره رها نکرد!
به تار و پود زندگی خودت افتخار کن
و بدان که هر انسانی نقش و طرح
خودش را بر روی فرش زندگیاش میزند
و طرحها منحصر بفرد، خاص
غیر قابل مقایسه و تک هستند
تار و پودِ زندگیات در هم تنیده باد
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍عارف نامداری در نیشابور زندگی میکرد. جوانی در همسایگی او بود که کبوتران بسیاری داشت و همیشه کبوتربازی میکرد. روزی عارف در ایوان خانه خود نشسته بود و قرآن تلاوت میکرد که ناگاه پسر همسایه سنگی به کبوتری زد و سنگ به پیشانی عارف خورد، و خون بسیار جاری شد.
عارف غلام خود را صدا کرد و چوب بزرگی به دست او داد و گفت: به آن جوان بده تا کبوترانِ خود با این چوب براند. آری! گروهی هستند که کسی را آزار میدهند که به او آزار نرسانده است. این گروه مستحق عذاب هستند.
گروهی هستند که اگر از کسی آزار ببینند او را آزار دهند، این گروه اهل حساب هستند. (اگر بیشتر تلافی کرده باشند و خشم زیاد از حد گیرند، باید حساب پس بدهند.) گروهی دیگر هستند که اگر از کسی آزار ببینند، او را آزار ندهند. این گروه اهل ثواب هستند.
اما گروهی هستند که اگر از کسی آزار ببینند او را آرام کنند. (مانند آن عارف) این گروه اهل قرب به خداوند هستند. مانند: اولیاء الله و مقربین به درگاه خدا!
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan
کنار خیابان ایستاده بودم که دیدم یه
معلول ذهنی که آب دهنش کش اومده بود
و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت
به هر کسی که میرسه با زبون بیزبونی
ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده
اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت
همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردند!
دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی
با چند تا مأمور وسط چهارراه ایستاده بودن
و داشتند صحبت میکردند
یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه
از لحاظ درجه ارجحیت داره
چون خیلی بهش احترام میذاشتن
این معلول ذهنی رفت وسط خیابان
و به آنها نزدیک شد و از همون سرهنگی که
ذکر کردم خواست که دکمهاش رو ببنده!
سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از
همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون
معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش
وسط خیابان و جلوی اون همه همکار
و مردم به اون معلول ذهنی
یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!
اون معلول ذهنی که اصلاً توقع این کار
رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش
سلام داد و به طرف پیاده رو اومد
لبخند و احساس غروری که توی چهرهاش
بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم
بعد از این قضیه با خودم گفتم:
کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو
یادداشت میکردم تا با نام بردن ازش
تقدیر کنم اما احساس کردم اگر
فقط به عنوان یک انسان ازش یاد کنم
شایستهتر باشه ...
این کار جناب سرهنگ باعث شد
اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم
که هنوز انسانهائی با روح بزرگ وجود دارند
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan
هدایت شده از مجموعه (آموزشی،مذهبی) مهدوی
『 بِســـمِ اللّهِ الرّحمٰنِ الرّحیم』
📌داستانی واقعی از یک قاضی مصری. یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
🌸🍃 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
🌸🍃 وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم.
🌸🍃 تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم.
آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم.
🌸🍃او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم.
🌸🍃خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
🌸🍃من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
🌸🍃خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم.
🌸🍃وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی.
🌸🍃خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید.
🌸🍃بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم.
🌸🍃یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند.
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت.
🌸🍃بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی.
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش.
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد.
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند.
🌸🍃گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته.
🌸🍃آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم.
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم.
و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم.
👌"به در هر خانه ای بزنی فردا در خانه ات را میزنند
مواظب افکار ورفتار خودمان باشیم از همان دست که بدیم دوباره بازهم بدست خودمون باز میگردد یادمان نرود زمین گرد است
🌺👇👇👇👇🌺
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan
✍🏽داستانی بسیار آموزنده
«این داستان واقعی می باشد»
خواندن این داستان را به بانوان گرامی توصیه می کنم..!
”پـیـامـک نـاشـنـاس“
چند ماه قبل زماني که مشغول انجام کارهاي خانه بودم پيامکي با عنوان ”سلام“ برايم ارسال شد شماره تلفن فرستنده پيام برايم کاملاً ناآشنا بود، ترديد داشتم که به آن پيام پاسخ بدهم يا نه؟! در همين افکار سير مي کردم که به خاطر يک کنجکاوي ساده تصميم گرفتم فرستنده پيام را سر کار بگذارم به همين دليل در پاسخ او پيامي با اين مضمون ”عليک سلام که چي!“ برايش فرستادم، اما همين پاسخ کوتاه به آتشي تبديل شد که شعله هاي آن تمام زندگي ام را سوزاند، ارتباط پيامکي من و سعيد اين گونه آغاز شد و مدتي ادامه يافت من هم که فکر مي کردم طرف مقابلم يک پسربچه است و او را سر کار گذاشته ام مدام به پيام هايش پاسخ مي دادم، تا اين که او از من درخواست ملاقات کرد..!
به همين خاطر سر قرار با او در اطراف يکي از ميدان هاي مشهد حاضر شدم، اما وقتي چشمم به جواني که سرقرار آمده بود، افتاد تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي مرتکب شده ام، او کارگر فروشگاه محله ما بود، اما ديگر دير شده بود و نمي توانستم خودم را پنهان کنم چون مي ترسيدم او با آبروي من بازي کند به همين خاطر ارتباطم را با او ادامه دادم، ديگر به پيام هاي شبانه او عادت کرده بودم اين ارتباط خياباني تا آن جا پيش رفت که جملات مبتذل و مستهجن براي يکديگر ارسال مي کرديم. در همين روزها بود که همسرم متوجه موضوع شد و از دادگاه تقاضاي طلاق کرد من هم که نمي خواستم زندگي ام را از دست بدهم چند شکايت مانند تقاضاي مهريه مطرح کردم، اما او با دسترسي به پيامک هايي که براي آن شخص فرستاده بودم دوباره از من شکايت کرد، حالا هم مي دانم اين نتيجه آتشي است که خودم آن را شعله ور کردم، ولي نمي دانم عاقبت دختر 3 ساله ام چه خواهد شد.
🗣خواهر مسلمانم!
»آن زن در ادامه می گوید:
هیچ گاه فکر نمی کردم با پاسخ دادن به یک پیامک ناشناس این گونه زندگی ام در معرض تاراج قرار گیرد و با دست خودم آن هم فقط بخاطر یک کنجکاوی مسخره آشیانه ای را که چند سال برای ساختنش زحمت کشیده بودم..!
ویران کنم.......
”مواظب حیله های شیطان باشید..
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan