🌸🍃🌸🍃
#وحشت_از_اتحاد_مسلمین
در زمان حکومت عبدالمَلِک مروان، اختلافات داخلی و هرج و مرج بین مسلمین به حدی شدید شد که پادشاه روم با وزرای خود مشورت نمود و تصمیم گرفتند تا از موقعیت پیش آمده استفاده کرده و لشکری مهیا نمایند تا علیه آنان وارد جنگ شوند.
همه وزرا این نظر را پسندیدند اما یکی از آنان که با تجربه بود، نسبت به این مسئله متعرض شد.
چون علت را از وی پرسیدند، گفت فردا شما را آگاه می کنم.
فردای آن روز، بعد از آنکه جمعی از بزرگان کشور نزد او جمع شده و در انتظار شنیدن جواب او بودند، دستور داد دو سگ مخالف را آوردند و در وسط میدان رها کردند.
آن دو سگ بعد از لحظه ای به همدیگر حمله کردند و آنقدر زد و خورد کردند که خون از بدن آنها جاری شد.
در این هنگام آن وزیر، گرگی یا روباهی را که در اتاقی دیگر آماده کرده بود بیرون آورد و در وسط میدان، نزد آن دو سگ رها کرد.
تا چشم آن دو سگ به مخالف افتاد، دست از اختلاف و نزاع برداشته و به آن گرگ حمله ور شدند و او را فراری دادند.
وزیر گفت مَثَلِ شما و مسلمان ها، مَثل دو سگ و گرگ است.
هر چند مسلمان ها اختلاف داخلی دارند، اما به مجرد حمله کردن به آنها، اختلافات داخلی را کنار می گذارند و به طور دسته جمعی با شما وارد جنگ می شوند.
سخن این وزیر، موردپسند شاه و وزرا واقع شد و از جنگ با مسلمین صرف نظر نمودند.
منابع:
1. مجانی الادب، جلد 2، صفحه 242
2. نمونه معارف، جلد 1، صفحه 13
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan
♥️ #امام_صادق (ع) فرمودند:
🍃 کسی که سخنان ما را #نشر دهد و در دل شیعیان استوار سازد از #هزار عابد برتر است.
چرا کلمه لا اله الله باعث رفع تشنگی می شود⁉️
میدونستین کلمه «لااله الا الله» جمله کاملیست که هنگام تلفظش لب تکون نمیخوره؟ وگفتن این ذکر باعث رفع تشنگی میشه؟ دانشمندان ثابت کرده اند که گفتن «لااله الا الله» بزاق دهان را به ترشح ماده ای وا می دارد که تشنگی را از بین می برد. هیچ کار خدا بی حکمت نیست، حتی گفتن اذکارش … حالا که خواندی ارسالش کن تا همه استفاده ببرند… اول امتحان کن ،،، نشر دادنش عشق میخواد ببینم چند نفر عاشقن ‼️
برای تابستان اگه برای اینکه حوصله تون سر نره،می توانید در کانال جدیدمون عضو شده و کلی مطالب جالب بخونید.👇
╭┈──────「اطلاعات عمومی و عجایب جهان」
╰┈➤🌟 @Ettelaatomoomi_V_Ajaiebjahan
👈 فضای مجازی مثل یک جاده است
👈 جاده ای که انتها ندارد
👈 یک جاده که بسیار گسترده است و کوچه و خیابان هم دارد و جاده کوچک و بزرگ هم دارد، بزرگراه هم دارد
👈 جاده فضای مجازی گاهی اوقات ممکنه از دره عبور کند، ممکنه آن کسی که مدیر آن قسمت از جاده است هر آدمی باشد
👈 پس باید تو جاده فضای مجازی مراقب باشیم، استفاده درست کنیم، خوب را از بد تشخیص بدهیم، تشخیص دهیم کدام جاده می رسد به مقصد حقیقت و کدام جاده می رسد به مقصد دروغ و گمراهی
👈 در جاده فضای مجازی که برای استفاده درست ساخته شده وارد بشویم، در جاده ای که فقط برای استفاده غلط ساخته شده یا جاده ای که رها شده و امنیت نداره وارد آن نشویم.
👈 از همه مهم تر جاده فضای مجازی لغزنده است، یکی کمتر ، یکی بیشتر ، پس مراقب خطر لغزش هم باشیم
هدایت شده از مجموعه (آموزشی،مذهبی) مهدوی
『 بِســـمِ اللّهِ الرّحمٰنِ الرّحیم』
هدایت شده از مجموعه (آموزشی،مذهبی) مهدوی
مجموعه کانال های ما:📚🌟😎
مدرسه مجازی من(تمامی پایه ها)👇
🔸 @Madrese_mjazi_man
دبستانی ها(پایه اول تا ششم)👇
🔸 @Dabestanihaaa
متوسطه دوم(دهمی ها،یازدهمی ها،دوازدهمی ها)👇
🔸 @Motavaste_dovom
متوسطه اول(هفتمی ها،هشتمی ها،نهمی ها)👇
🔸 @Motavaste_aval
پایه دوازدهم👇
🔸 @Davazdahm_motavasete
پایه یازدهم👇
🔸 @Iazdahom_motavasete
پایه دهم👇
🔸 @Dahom_motavasete
پایه نهم👇
🔸 @Nohom_motavasete
پایه هشتم👇
🔸 @Hashtom_motavasete
پایه هفتم👇
🔸 @Haftom_motavasete
پایه ششم ابتدایی👇
🔸 @Sheshoom_dabestan
پایه پنجم ابتدایی👇
🔸 @Pangom_dabestan
پایه چهارم ابتدایی👇
🔸 @Chaharrom_dabestan
پایه سوم ابتدایی👇
🔸 @Sevwom_dabestan
پایه دوم ابتدایی👇
🔸 @Dovvom_dabesnan
پایه اول ابتدایی👇
🔸 @Avval_dabestan
پیام مشاور(درسی،انگیزشی)👇
🔸 @Paiam_Moshaver
آموزش تولید محتوا و رسانه👇
🔸 @TolidMohtavaandresane
احادیث مهدوی👇
🔸 @Ahadise14
داستانک👇
🔸 @Hekaithaiekohan
آموزش احکام👇
🔸 @Fereshtegane_Zamini
منتظران مهدی (عج)👇
🔸 @yarghaem12
اطلاعات عمومی و عجایب جهان👇
🔸 @Ettelaatomoomi_V_Ajaiebjahan
تبادلات لیستی مهدوی👇
🔸 @tabadolat_Mahdavi
مارو در اینستاگرام دنبال کنید 😍 /کانال ترفند🔆
🔸 https://zaya.io/rriyp
لینک جامع:
🌟 https://zil.ink/farhangi_amozeshii
آیدی من جهت صحبت ها🙃👇
💖👉 @Mahdaviiiiiiiiii
مجموعه(اموزشی،فرهنگی)مهدوی👇
❣@MAHDAVI_18❣
✨﷽✨
🌼چهار بار که شیطان به شکل انسان ظاهر شد!
✍️به یاد آورید هنگامی را که شیطان، اعمال مشرکان را در نظرشان جلوه داد و گفت: هیچ کس از مردم بر شما پیروز نمیگردد و من همسایه شمایم، اما هنگامی که دو گروه (جنگجویان و حمایتِ فرشتگان از مؤمنان) را دید، به عقب بازگشت و گفت: از شما بیزارم. چیزی را میبینم که شما نمیبینید (انفال آیه 48) از ظاهر این آیه به دست میآید که شیطان میتواند به صورت آدمی نمودار شود. (تفسیر نمونه، ج7، ص201، نشر دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1329ه.ش)؛ قریش هنگامی که تصمیم برای حرکت به سوی میدان بدر گرفتند، از حمله طایفه بنیکنانه ترس داشتند، زیرا قبلاً با هم دشمنی داشتند. در این هنگام ابلیس در چهره «سراقه بن مالک» که از سرشناسان قبیله بنیکنانه بود، به سراغ آنها آمد و اطمینان داد که با شما موافق و هماهنگم. کسی بر شما غالب نخواهد شد، اما به هنگامی که نزول ملائکه را دید، عقبنشینی نمود و فرار کرد. (شیخ صدوق، امالی، مجلس پانزدهم، حدیث10)؛
ابلیس چهار بار به صورت چهار نفر مجسم شد. اول به صورت سراقه؛ در جنگ بدر به صورت سراقه در آمد و به کفار قریش گفت: امروز هیچ کس بر شما غالب نخواهند شد؛ زیرا شما با داشتن این همه نفرات و ساز و برگ جنگی ارتشی شکستناپذیر هستید. وانگهی من نیز در کنار شما هستم و به وقتش، چون یک همسایه وفادار و دلسوز از هیچ گونه حمایتی دریغ ندارم. دوم به صورت منبه بن حجاج؛ در روز عقبه به قیافه او در آمد و فریاد کرد: ای یاران! محمد و کسانی که از دین برگشتند کنار عقبهاند. آنها را دریابید. حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به انصار فرمود: نترسید! چون صدای او به کسی نمیرسد. سوم به صورت پیرمردی از اهل نجد؛ روزی که کفار مکه در"دارالندوه" برای مشورت در مورد قتل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم اجتماع کردند، شیطان به صورت پیرمرد نجدی وارد مجلس شد و دستورهای لازم را در این باره داد.
چهارم به صورت مغیره بن شعبه؛ روزی که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم رحلت فرمود، آن لعین به صورت مغیره در آمد و در میان مهاجر و انصار فریاد زد: ای مردم! خلافت را مانند پادشاهان ایران و قیصران روم قرار دهید. هر کس بعد از خود آن را به فرزندان یا خویشانش وصیت کند و آن را در اختیار بنیهاشم قرار ندهد تا آنها هم در اختیار فرزندان خود قرار دهند. آن ملعون برای این که با پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مخالفت نماید و ایشان را از بین ببرد، در این چهار جا به صورت انسان در آمد. شیطان به صورت پیامبر و امامان ظاهر نمیشود، بلکه به صورت شیعیان پاک و اولیای الهی هم ظاهر نمیشود.
📚تفسیر نمونه، ج7
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan
P✨﷽✨
#داستان_پندآموز
✍آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانوادهای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقهمند شد و دختر مورد علاقهاش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود.
اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایدهای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود.
متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد.
من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخالهاش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت 15 سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.
از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم.
تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم.
سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم.
زن 65 ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و 2 دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan •
《ضـربالمثـل》
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانهای
بزرگ زندگی میکرد، روزی از روزها
که بازرگان در حیاط خانه اش نشسته بود
صدای غلام ویژه خود را شنید
که با ناله میگفت: قربان بدبخت شدیم
زیرا ساعتی پیش قسمتی در بازار آتش
گرفته است و همه دکان هایمان سوخته اند
بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست
بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی
به خاطرش آمد و گفت: خدا را شکر میکنم
که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند
و فردا به اینجا میرسند
اینگونه میتوانم کمی از خسارت را جبران کنم
فردای آن روز باران شدیدی شروع به باریدن
کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد
در این هنگام به بازرگان خبر دادند که
بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند
بازرگان این خبر را شنید بسیار ناراحت شد
طوری که چندین روز در رختخوابش بستری
شد از طرفی بدهیهای وی بسیار زیاد بودند
و نمیتوانست از پس هزینههای آن برآید
به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش
هم از خانه او رفتند و او را تنها گذاشتند
پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد
و توانست از رختخوابش بیرون آید
دید که از خدمتکارانش خبری نیست
و تنها دو غلام ویژهاش در کنار او هستند
که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد
و پس از مدتی خانه و باغ باشکوهش را
فروخت و با آن بدهیهای خود را پرداخت کرد
و با باقیمانده پولش راه جاده را در پیش گرفت
تا به جایی دور سفر کند
بازرگان که در جاده گام بر میداشت
با دلی پرخون و اندوهگین زیر لب با خود
حرف می زد و ناسپاسی میکرد که به ناگاه
پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد
و خون از پایش جاری گشت
بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود
به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش
حرف میزد و ناله میکرد
جوانی که در آن نزدیکی بود صدای مرد را
شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند
جوان با دستهای پینه بسته و لباسی کهنه
سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند
بازرگان با دیدن دستان و لباسهای جوان
متعجب به او نگاه میکرد
در این حال بازرگان سفره دلش را گشود
و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این
فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد
جوان خوب به سخنان بازرگان گوش داد
و سپس آهی بلند کشید و گفت:
به دستان پینه بسته من نگاه کند
آیا باور میکنی که اینها روزی دستهای
یک شاهزاده بوده باشند؟
شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد
و پدرم روزگاری حاکم سرزمینی بود
و من هم امید داشتم که روزی به جایش
حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آنکه
من به آن مقام برسم دشمنان پدرم را کشتند
و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند
و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم
و به کارگاه نجار پیری رفتم
و پس از چندین ماه که برایش بیمزد کار کردم
توانستم حرفه نجاری را از او بیاموزم
و با سختی بسیار کارگاهی کوچک
برای خود دست و پا کنم
اکنون نیز خدا را سپاس میگویم که به این
مرحله رسیدهام تو نیز غصه نخور
زیرا فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
#داستانهای_آموزنده
داستانک...📖📚
📒 @Hekaithaiekohan •