فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمستانم را بدون برف نگذاشتی!
دوستت دارم.
| از بنده |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از تاریخ یاد گرفتم باید ماند. پای تو. پای همهچیزت.
سخت است. استخوانی مانده در گلوست گاهی، دردناک، ساق پایی به گزگز افتاده، چشمهای به اشک نشسته حتی. اما اصلِ حقیقت تغییر نمیکند. نمیتوان از تو گذشت و آسوده بود. نمیتوان.
🇮🇷
شب میگذرد و جز تو هیچکسی نیست. بهار از لای پنجرهٔ نیمهباز سرک میکشد توی اتاق. صدای پارس سگی از دور میرسد به گوشهایم و صدای عبورِ گاهوبیگاه ماشینها. نشستهام روی تخت و در تاریکیِ اتاق نور سبز و قرمزِ سهراهی میخورد توی صورتم. از تیرچراغبرق سر کوچه هم نور میپاشد روی پرده. یک رگۀ باریک از نور گرمش روی کتابخانه نشسته. میخواهم بخوابم، گریهام میگیرد. بالشت را میگذارم روی پایم و آرنج دو دستم را روی بالشت تکیهگاه میکنم. با کف دست صورتم را میپوشانم و بغض میترکانم. اعتراف میکنم. میترسم. از اینکه کم دوستم داشته باشی، از اینکه بهقدر کافی حواسم به تو نباشد، از تنها گذاشتهشدن میترسم. یادم میآید چه روزهای سختی کنارم بودی. که سیاه بود و تلخ و عجیب. و تو بدجور هوایم را داشتی. درست در لحظهٔ غلیانِ شک، از جایی میانهٔ امید و ناامیدی، نجاتم دادی. یادم میآید من هربار از دنیا رکب خوردهام جز تو هیچکسی نبوده. من در اوج غمهایم همیشه تنها بودهام، و تو تنهایم نگذاشتی.
شب میگذرد و بادی متین از لای پنجره تنم را میلرزاند. نور قرمز و سبزِ سهراهی از بین انگشتان دستم، میرسد به چشمها. به رطوبت محترم اشکهایم. شب میگذرد و من اعتراف میکنم برایت بندهٔ خوبی نبودهام، و اعتراف میکنم که جز تو هیچکسی نیست. تکرار میکنم. مثل لحظهٔ شرمِ عُصیان، مثل بیچارگیِ نتوانستنها، نرسیدنها، باختنها، تکرار میکنم که جز تو هیچکسی نیست. مهربان خدا. میشنوی؟ جز تو، هیچکسی نیست.
| از یکشنبه |
عجیبه که نه گیر کردنمون تو جاده و خوابوندن ماشین توی تعمیرگاه و لغوِ سفر، و نه دردِ دندونی که سه هفته پیش با کلی عذاب درستش کردم، حالِ خوشِ روزِ اول سال رو نگرفت ازم. فقط کاش بابا دوباره نمیافتاد به مریضی و تبولرز. گمونم روی لبهٔ باریکِ سلامتِ عقل و جنونِ جدی قرار گرفتم.
خلاصه که سالِ تازه مُبارک،
سلامت و خوشحال و خوشروزی باشین و بیشتر از پارسال بخندین.
| از سالِ تازه |
امان از معنای واژهها. امان از کلمات پرنور. تا به حال دعایی به گوشتان خورده که خط بغضتان را بیهوا بشکند؟ انگار همان چیزی باشد که باید. همان حرفی باشد که شما باید میزدید و نزدید، همان عجزی باشد که شما بايد میداشتید و نداشتید، همان درماندگی و تمنا.
این دعا یکی از محترمترین دعاها برای من است. حرف دل همه روزهای من، با واژههایی آهنگین و بهجا، از زبان کسی که بسیار دوستش دارم. این دعا برای وقتهای دلگرفتگی و حوالیِ ناامیدی است. جایی روی مرز امید و ناامیدی، که کلماتم گم میشوند و از خودم چیزی ندارم.
معنای دعا، برای منِ کمسواد، شیرینترین بخش ماجراست. آخر آخرش جایی که میخواهد تمام شود حرفِ تمامِ من است:
«تنها تو میتوانی آن اندوه را از میان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور کنی. پس با من چنین کن، اگرچه شایستهی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ.»
هدایت شده از محمدامین نخعی
اولش حتی فکرش را هم نمیکردم یک وقتی بتوانیم بدون واسطه، کمک های مردمی را به دست برادران و خواهران مان در غزه برسانیم. برای ما این اتفاق در ابتدا صرفا یک ایده بود. اما ناگهان همت و اخلاص اهالی روایت انسان آمد پای کار و توانستیم این کار سخت را انجام دهیم. حالا کمک های شما مومنان روزه دار را به اهالی غزه رسانده ایم. کلی دوست اهل غزه پیدا کرده ایم که حتی بعضی هایشان در دوره کنارمان هستند. خواهش میکنم کمک های مالی خودتان را دست کم نگیرید و کوچک به حساب نیاورید. دشمن متجاوز صهیونیستی به وضوح دارد از سلاح گرسنگی علیه مردم غزه استفاده میکند. فلسطین میدان جنگ اراده ها، بین حق و باطل است. از همه تریبون دارها و هر کسی که مخاطبی دارد خواهش میکنم که در این جنگ بی طرف نباشند. صحنه واضح و شفاف است. ماجرا حتی یک نبرد ایدئولوژیک نیست. جنگ انسانیت و توحش است. اگر همت کنید و یک قدم بردارید، خواهید دید خداوند امداد میکند و راه های جدید جلوی رویتان باز میکند.
از تک تک عزیزانی که اعتماد کردند و کمک هایشان را به ما سپردند صمیمانه تشکر میکنم اجر همگی با پدر امت و فاتح خیبر، امیرالمومنین علی ابن ابی طالب علیه الاف التحیه و السلام
https://eitaa.com/joinchat/995557609Cbefd88e171
اگر آرزو داشتی کاش راهی بود تا لقمه دهان کودک گرسنه غزه بگذاری
یا جرعهای شیر به دست مادر باردارش برسانی.
به همت روایت انسان راهی امن برای تحقق این رویا باز شده.
شب قدر است همت کنیم دست به دست هم دهیم .
جنگ غزه جنگ حق و باطل است
ما هم می توانیم سهمی داشته باشیم.
٦۲۷۳۸۱۷۰۱۰۱۷۶۱۹۰گروه جهادی بنتالهدی شماره حساب:
۵۰۳۹۸۰۱۱۵۰۲۳۲۳۸۲۹شماره شبا: ir220150050398011502323829
دنیا بدنها را فرسوده، و آرزوها را تازه میکند، مرگ را نزدیک، و خواستهها را دور و دراز میسازد، کسی که به آن دست یافت خسته میشود، و آنکه به دنیا نرسید رنج میبرد.
| حکمت ٧٢ صفحهٔ ۴۵۵ |
به سین گفتم «اینکه وقتی خیلی خسته و لهیدهم خوابم نمیبره، طبیعیه؟» گفت «اوهوم. منم همینم.» بعد گفت فلان و فلان که نمیتوانم اینجا بنویسم. چرا نمیتوانم بنویسم؟ چون بعضی دغدغهها آنقدر شخصیاند که برای نوشتن ازشان باید بزرگ شوی. و من هنوز بزرگ نشدم.
اما همان فلان و فلان اعصابم را خرد کرد. حرفش درست بود و اینکه درست بود بیشتر اعصابم را خرد کرد. هفتهٔ قبلترش الف همان مضمون را گفته بود منتهی با یک جملهٔ دیگر. و من باز فرو رفتم. دوباره. به قولِ بابا «دخترهٔ خل.» وقتهایی که حسابی از دستم میخندد میگوید. ولی من از دست خودم نمی خندم. ناراحتم. شاید هم الکی فقط دارم شورش میکنم. شاید هم دقیقاً زدهام وسط خال و حالم خیلی خراب است. کِی میرسد بفهمم زندگی همین است؟ که مدام بدوی و نرسی و باز بدوی و کمی پیش بروی و تا فکر میکنی اوضاع خوب است بفهمی همهچیز بهم ریخته و باز بدوی و چون اُمید هست بدوی و خب البته جایی هست که تو باید بایستی. نفس بگیری برای بقا. میدانی سکون سهم تو نیست و دوباره ادامه میدهی. این مهم است. که من کجا ایستادهام و اصلاً این را میفهمم یا نه؟
| از شنبه،
هشتم اردیبهشتِ ١۴٠٣ |
عکس جهت تلطیفِ حال است. تزئینی نیست، واقعیست. خودم خیلی دوستش دارم چون الکی قشنگ شد، مثل متنی که برایش زور نمیزنی اما خوب از کار درمیآید. راست است که آدم خودش را وقتی در آنِ درستیست بسیارتر دوست میدارد.
#اردیبهشت
خسته نباشید. صُبح شده. خیلی وقت است که صُبح شده. امروز کمی باران زد، میم میگوید دیشب هم. البته من تا طلوع بیدار بودم اما حواسم پیِ آسمان نبود. سرم توی گوشی بود، پیِ کار. اگر شما بودید میگفتید صبح وقت کار است نه شب. راست میگفتید. اما من از صبح کار کردم تا شب، و شب نرسیدم. و چون نرسیدم باز هم کار کردم تا طلوع.
راستی شما کجایید؟ شنیدم آنطرف خیلی شلوغ است، از خوابها و از نشانهها. همزادتان میگفت خوابتان را دیده. میگفت مشغول کار بودید. سرتان حسابی شلوغ بود. من خندیدم و گفتم معلوم است که سرشان شلوغ است. میگفت وقت سرخاراندن نداشتید و حتی حواستان پی همزاد نبوده. توی خواب به قدر پلکی کوتاه نگاهش کردید و بعد دوباره گرم کار. گفتم باور نمیکنم. گفتم اینجای خواب میلنگد. قسم خوردم که در اوج شلوغی و دغدغه همیشه آغوشتان به روی من باز بوده و شعرها ورد زبانتان. که هیچ بیحواسی از شما برنمیآید. همزاد میگفت خوب ممکن است اینجای خواب را درست ندیده باشم. خودش هم باورش نداشت. من میگویم چون دلش برای شما تنگ شده بود این را بافته. که حق هم دارد. دوری از شما آدم را بیچاره میکند. و البته دلتنگ.
حالا که دارم مینویسم صدای صبح توی کوچه است. صدای صبح ترکیبی از طبیعت و صنعت است. گاهی پرندهای ناگریز میخواند و گاهی باد کمزور میچپد لای پنجره و هو میکشد. اما بیشتر صدای ماشین است و لاستیکهای سختش روی آسفالت. و موتورها. امان از موتورها. شما میدانید از چیزهای بیروح خوشم نمیآید. برای همین است که آدمها را دوست دارم. برای همین است که از دنیای مدرن خوشم نمیآید. ببخشید. میدانم شما خوشتان میآمد. اندازهاش را مطمئن نیستم، که زیاد یا کم، ولی خوشتان میآمد دیگر. مگر نه؟ به خاطر اتاقتان میگویم. و وسایلی که هیچ آدمی به قاعده شما نمیشناخت و شما میشناختید. اینکه عاشق کشف بودید مرا سر ذوق میآورد. از ماجراهای جدید فرار نمیکردید و چقدر عاشق دوربین بودید. عاشق شعر. عاشق تایپ کردن سرودههاتان روی صفحه کلید لپتاپ. عاشق رانندگی. سفر. هیجان. عاشق همهٔ چيزهای خوب. عاشق ما، نوهها.
خسته نباشید. نمیخواهم وقتتان را بگیرم. میدانم از وراجیهای من استقبال میکنید اما شما هم میدانید که من خیلی اهل حرف نیستم. آنجا آدمهای زیادی هستند که دوست دارند با شما ساعتها گپ بزنند و حتماً سرتان حسابی شلوغ است. راستی، دیشب دستخط خوشتان را روی صفحهٔ دفترم دیدم و یادتان کردم. نوشته بودید:
«نوۀ عزیزم ریحانه از من درخواست نوشتاری کرد که آن به یادگار بماند و به آن سطور، گذشتِ زمان سیطره نداشته باشد و زبانِ همیشهٔ تاریخ در آیندهای بسی دور باشد، تا بدینوسیله خاطرهٔ پدربزرگی که فریفتهٔ نوهٔ خویش است، زنده بماند.»
بله پدربزرگ. کلمات شما زبانِ همیشهٔ تاریخ روی صفحهٔ دفتر مناند. یکروزی از شما مینویسم تا به یادگار بماند و به آن جملات، گذشتِ زمان سیطره نداشته باشد. چشم. سعی میکنم تا طلوع بیدار نمانم. حق با شماست، خواب صُبح اصلاً به درد نمیخورد.
| از پنجشنبه،
سیزدهم اردیبهشت ١۴٠٣ |
خیلی کوتاه نزدیک بود بمیریم. به خاطر یک حادثهٔ معمولی. گردش به چپ روی جدول بلندی که ندیدیم و بعد هیبت آهنی ماشین بود که خودش را داشت میانداخت روی تنهٔ راست. بعد از چند ساعت هنوز بهت و میخکوب شدنم را یادم هست. این حس عجز و ناتوانی در برابر محرکهای بیرون حسابی تکانم داد. چطور میتوانستم جلویش را بگیرم؟ چطور میتوانستم نگذارم ماشین به راست غلت بخورد یا درجا نزند یا صاف و آرام بنشیند همانجا؟ چطور میتوانستم مراقبت کنم که کسی از جلو به ما نزند یا از کنار خودش را نکوبد؟ چطور میتوانستم؟ هیچطور. حتی فرمان هم دستم نبود تا انتخابی داشته باشم.
اولِ بزرگراه وقتی ماشین ایستاد، از پنجرهٔ کاملا باز، هوای تمیزِ شهر را نفس کشیدم. نفسی عمیق و طولانی. دیدم بله، همهچیز امن و امان است و ما همه نفس میکشیم و صدای قرآن از مسجدی دور میآید. به قولِ استاد ما در گُلدن تایم بودیم و حالیمان نبود. نور سه رنگ شده بود و آسمان پر از تضاد رنگی قشنگ. زندگی ادامه داشت که میتوانست برای ما نداشته باشد. آسمان پر از تکههای برجستهٔ ابر بود که میتوانست نباشد. و من، برای یک لحظهٔ طولانی، تمام غمهایم را فراموش کردم.
| از جُمعه |
هوا خنک شده و بهار به خیابان بازگشته. باید بلند شوم و تمام حرفهایی که فقط حرف هستند را به میدان عمل بکشانم. به دویدن و باز دویدن. به خسته شدن، و ادامه دادن. با وجودِ حال زار. با وجودِ خستگیِ مفرط. با نهایتِ اُمید.
| از سهشنبه |
هدایت شده از گاه گدار
سال گذشته، در روزهایی مثل همین روزها ما اینجا جمع بودیم.
ما یعنی ۲۰۰ نفر از دوستان مدرسه نویسندگی مبنا، یعنی آدمهایی از سراسر کشور که مدتها بود گپ و گفت و کلاسهایشان مجازی بوده.
فردا (پنجشنبه) این قرارمان باز تکرار میشود. باز هم دور هم هستیم، این بار با یک برنامه جذابتر، با دوستانی بیشتر و گفتگوهایی عمیقتر.
مشتاق دیدار همه دوستان مدرسه نویسندگی مبنا هستم، همه قدیمیها، همه جدیدها.