به سین گفتم «اینکه وقتی خیلی خسته و لهیدهم خوابم نمیبره، طبیعیه؟» گفت «اوهوم. منم همینم.» بعد گفت فلان و فلان که نمیتوانم اینجا بنویسم. چرا نمیتوانم بنویسم؟ چون بعضی دغدغهها آنقدر شخصیاند که برای نوشتن ازشان باید بزرگ شوی. و من هنوز بزرگ نشدم.
اما همان فلان و فلان اعصابم را خرد کرد. حرفش درست بود و اینکه درست بود بیشتر اعصابم را خرد کرد. هفتهٔ قبلترش الف همان مضمون را گفته بود منتهی با یک جملهٔ دیگر. و من باز فرو رفتم. دوباره. به قولِ بابا «دخترهٔ خل.» وقتهایی که حسابی از دستم میخندد میگوید. ولی من از دست خودم نمی خندم. ناراحتم. شاید هم الکی فقط دارم شورش میکنم. شاید هم دقیقاً زدهام وسط خال و حالم خیلی خراب است. کِی میرسد بفهمم زندگی همین است؟ که مدام بدوی و نرسی و باز بدوی و کمی پیش بروی و تا فکر میکنی اوضاع خوب است بفهمی همهچیز بهم ریخته و باز بدوی و چون اُمید هست بدوی و خب البته جایی هست که تو باید بایستی. نفس بگیری برای بقا. میدانی سکون سهم تو نیست و دوباره ادامه میدهی. این مهم است. که من کجا ایستادهام و اصلاً این را میفهمم یا نه؟
| از شنبه،
هشتم اردیبهشتِ ١۴٠٣ |
عکس جهت تلطیفِ حال است. تزئینی نیست، واقعیست. خودم خیلی دوستش دارم چون الکی قشنگ شد، مثل متنی که برایش زور نمیزنی اما خوب از کار درمیآید. راست است که آدم خودش را وقتی در آنِ درستیست بسیارتر دوست میدارد.
#اردیبهشت
خسته نباشید. صُبح شده. خیلی وقت است که صُبح شده. امروز کمی باران زد، میم میگوید دیشب هم. البته من تا طلوع بیدار بودم اما حواسم پیِ آسمان نبود. سرم توی گوشی بود، پیِ کار. اگر شما بودید میگفتید صبح وقت کار است نه شب. راست میگفتید. اما من از صبح کار کردم تا شب، و شب نرسیدم. و چون نرسیدم باز هم کار کردم تا طلوع.
راستی شما کجایید؟ شنیدم آنطرف خیلی شلوغ است، از خوابها و از نشانهها. همزادتان میگفت خوابتان را دیده. میگفت مشغول کار بودید. سرتان حسابی شلوغ بود. من خندیدم و گفتم معلوم است که سرشان شلوغ است. میگفت وقت سرخاراندن نداشتید و حتی حواستان پی همزاد نبوده. توی خواب به قدر پلکی کوتاه نگاهش کردید و بعد دوباره گرم کار. گفتم باور نمیکنم. گفتم اینجای خواب میلنگد. قسم خوردم که در اوج شلوغی و دغدغه همیشه آغوشتان به روی من باز بوده و شعرها ورد زبانتان. که هیچ بیحواسی از شما برنمیآید. همزاد میگفت خوب ممکن است اینجای خواب را درست ندیده باشم. خودش هم باورش نداشت. من میگویم چون دلش برای شما تنگ شده بود این را بافته. که حق هم دارد. دوری از شما آدم را بیچاره میکند. و البته دلتنگ.
حالا که دارم مینویسم صدای صبح توی کوچه است. صدای صبح ترکیبی از طبیعت و صنعت است. گاهی پرندهای ناگریز میخواند و گاهی باد کمزور میچپد لای پنجره و هو میکشد. اما بیشتر صدای ماشین است و لاستیکهای سختش روی آسفالت. و موتورها. امان از موتورها. شما میدانید از چیزهای بیروح خوشم نمیآید. برای همین است که آدمها را دوست دارم. برای همین است که از دنیای مدرن خوشم نمیآید. ببخشید. میدانم شما خوشتان میآمد. اندازهاش را مطمئن نیستم، که زیاد یا کم، ولی خوشتان میآمد دیگر. مگر نه؟ به خاطر اتاقتان میگویم. و وسایلی که هیچ آدمی به قاعده شما نمیشناخت و شما میشناختید. اینکه عاشق کشف بودید مرا سر ذوق میآورد. از ماجراهای جدید فرار نمیکردید و چقدر عاشق دوربین بودید. عاشق شعر. عاشق تایپ کردن سرودههاتان روی صفحه کلید لپتاپ. عاشق رانندگی. سفر. هیجان. عاشق همهٔ چيزهای خوب. عاشق ما، نوهها.
خسته نباشید. نمیخواهم وقتتان را بگیرم. میدانم از وراجیهای من استقبال میکنید اما شما هم میدانید که من خیلی اهل حرف نیستم. آنجا آدمهای زیادی هستند که دوست دارند با شما ساعتها گپ بزنند و حتماً سرتان حسابی شلوغ است. راستی، دیشب دستخط خوشتان را روی صفحهٔ دفترم دیدم و یادتان کردم. نوشته بودید:
«نوۀ عزیزم ریحانه از من درخواست نوشتاری کرد که آن به یادگار بماند و به آن سطور، گذشتِ زمان سیطره نداشته باشد و زبانِ همیشهٔ تاریخ در آیندهای بسی دور باشد، تا بدینوسیله خاطرهٔ پدربزرگی که فریفتهٔ نوهٔ خویش است، زنده بماند.»
بله پدربزرگ. کلمات شما زبانِ همیشهٔ تاریخ روی صفحهٔ دفتر مناند. یکروزی از شما مینویسم تا به یادگار بماند و به آن جملات، گذشتِ زمان سیطره نداشته باشد. چشم. سعی میکنم تا طلوع بیدار نمانم. حق با شماست، خواب صُبح اصلاً به درد نمیخورد.
| از پنجشنبه،
سیزدهم اردیبهشت ١۴٠٣ |
خیلی کوتاه نزدیک بود بمیریم. به خاطر یک حادثهٔ معمولی. گردش به چپ روی جدول بلندی که ندیدیم و بعد هیبت آهنی ماشین بود که خودش را داشت میانداخت روی تنهٔ راست. بعد از چند ساعت هنوز بهت و میخکوب شدنم را یادم هست. این حس عجز و ناتوانی در برابر محرکهای بیرون حسابی تکانم داد. چطور میتوانستم جلویش را بگیرم؟ چطور میتوانستم نگذارم ماشین به راست غلت بخورد یا درجا نزند یا صاف و آرام بنشیند همانجا؟ چطور میتوانستم مراقبت کنم که کسی از جلو به ما نزند یا از کنار خودش را نکوبد؟ چطور میتوانستم؟ هیچطور. حتی فرمان هم دستم نبود تا انتخابی داشته باشم.
اولِ بزرگراه وقتی ماشین ایستاد، از پنجرهٔ کاملا باز، هوای تمیزِ شهر را نفس کشیدم. نفسی عمیق و طولانی. دیدم بله، همهچیز امن و امان است و ما همه نفس میکشیم و صدای قرآن از مسجدی دور میآید. به قولِ استاد ما در گُلدن تایم بودیم و حالیمان نبود. نور سه رنگ شده بود و آسمان پر از تضاد رنگی قشنگ. زندگی ادامه داشت که میتوانست برای ما نداشته باشد. آسمان پر از تکههای برجستهٔ ابر بود که میتوانست نباشد. و من، برای یک لحظهٔ طولانی، تمام غمهایم را فراموش کردم.
| از جُمعه |
هوا خنک شده و بهار به خیابان بازگشته. باید بلند شوم و تمام حرفهایی که فقط حرف هستند را به میدان عمل بکشانم. به دویدن و باز دویدن. به خسته شدن، و ادامه دادن. با وجودِ حال زار. با وجودِ خستگیِ مفرط. با نهایتِ اُمید.
| از سهشنبه |
هدایت شده از گاه گدار
سال گذشته، در روزهایی مثل همین روزها ما اینجا جمع بودیم.
ما یعنی ۲۰۰ نفر از دوستان مدرسه نویسندگی مبنا، یعنی آدمهایی از سراسر کشور که مدتها بود گپ و گفت و کلاسهایشان مجازی بوده.
فردا (پنجشنبه) این قرارمان باز تکرار میشود. باز هم دور هم هستیم، این بار با یک برنامه جذابتر، با دوستانی بیشتر و گفتگوهایی عمیقتر.
مشتاق دیدار همه دوستان مدرسه نویسندگی مبنا هستم، همه قدیمیها، همه جدیدها.
«تو چقدر خوشبینی هاشمی.» این را معلم سوم راهنماییام میگفت. مشاور بود و مرا میشناخت. ولی من حواسم نبود. هيچوقت تا آن روز خودم را دقیق برانداز نکرده بودم.
برای همین تا صبح دلم اُمید داشت. برای همین به اُمید زندهام. بعد از خشم و درد و اشک و در خود فرورفتن، جایی است که باید دوباره به خودم برگردم.
یک اتفاقهایی روحِ آدم را دفن میکند توی غم، اما باید روح را بیرون کشید، باید ماند. نه فقط برای بقا، که برای رسیدن. که خوب است آدم هدفی داشته باشد و سوگِ لحظه، آرمانش را نگیرد. من باید قویتر باشم و ازین گریزی نیست، باید تلاشگر و مصممتر به راهم ادامه دهم. این تنها کاری است که میتوانم بکنم. این بهترین کاری است که میتوانم بکنم.
سفرت بهخیر اما.
_______
| از روزِ ولادتِ امام رضا(ع)،
١۴۴۵ قمری |
#شهید_جمهور
نمیرسیم. هرچه میدویم نمیرسیم. هرچه آب خنک روی سر و صورتمان میریزیم تا جان بگیریم، هرچه از بین جمعیت خودمان را جلو میکشیم و تندترین خطِ راه را پی میگیریم، نمیرسیم. اصلا خط تندی وجود ندارد. آدمها درهم تنیده، همه مشکی، گرمازده، بیتاب. دست ز را میگیرم و خودمان را از بین جمعیت جلوتر میکشانم. باز هم پیش نمیرویم. خودم را اولِ مسیر بلندی میبینم که حالاحالاها به مقصد نمیرسد. روی موبایل اما به زبان بیگانه پیام میآید «آفرین! تو تونستی بیشتر از ده هزار قدم برداری.» خوشم نمیآید. ردش میکنم. ز میگوید «بیا از فرعی بریم. اینطوری نمیرسیم.» قبول میکنم. راه فرعی مطمئنی نمیشناسم اما به چپ و راست میزنیم. مدام خط عوض میکنیم و خودمان را از پیادهرو جا میدهیم توی خیابان و از وسط خیابان توی پیادهرو. نشان را باز میکنم به اُمید کشف یک راه خوشمسیر. یک راه مطمئن و آسانتر. بدون سنگلاخ. نشان پیام میدهد «خطای مسیریابی.» فایدهای ندارد. کف پایم زُقرُق میکند. غُر میزنم که «چقدر گرمه.» و زنی از کنار به گوشم میخواند «اربعین نرفتی کربلا؟» برمیگردم به راست و میگویم «چرا چرا. ولی اونجا با شلنگ آب خنک میریختم روی تمام چادرم.» ز میگوید «خب بیا بقیهٔ آب بطریها رو بریزیم رو سرمون.» دلم نمیآید. میترسم تشنهام شود و آب گیرم نیاید و لای جمعیت تلف شوم. کمی میگذرد تا دوباره آب گیرم میآید. بطری خنکش را خالی میکنم روی تمام چادرم. روسری و صورتم خیس آب میشوند. باد میزند و هوای نفس کشیدن به سرم میرسد. صداها پشت صداها میپیچد توی گوشم. گاهی تکرار میکنم و گاهی نگاه. به پیرمرد فرزی که از آفتاب لالهٔ گوشش سرخ شده و یک قدمی من راه باز میکند. به زنی که چادر به لب گرفته و تند لخلخ میکند و صدای فیسفیس دماغش که بالا کشیده، میآید و میگذرد. به پرچمها نگاه میکنم، به رنگها، سیاه، سفید، سبز، قرمز. بعد سرم را بالا میگیرم و به آسمان نگاه میکنم. دوتا پرندهای که نمیشناسم مورب آبی را میگیرند و پشت خانههای کوتاه-بلند خیابان گم میشوند. دلم میخواهد تافت بزنم روی لحظه. ز میپرسد «کجاییم؟» روی نقشه میزنم اما میچرخد و هیچ نشان نمیدهد. ز زنگ میزند و از کسی سؤال میپرسد «کجا رفتن؟ رسیدن به آزادی؟» نگاه میکنم که چهرهاش دمغ شده. گوشی را قطع میکند. میپرسم «چی شد؟ رسیدن؟» آب بطری را جرعهجرعه مینوشد و جواب میدهد «آره. انگار رسیدن.»
میروم توی جلد نصیحتهای بزرگترانه. «یا باید میرفتیم نماز، یا میرفتیم سمت آزادی. دوتاش با هم جمع نمیشد.» چیزی نمیگوید. راستهٔ خیابان را میگیریم تا به مترو برسیم. بسته به ازدحام پاتند و کند میکنیم. مترو از دور و بعد از نزدیک معلوم میشود. جا برای آدمیزاد نیست. «چیکار کنیم؟» میرویم سمت خط بعدی. جمعیت جمعتر میشود و آب و گلابِ ریز روی سر و صورتمان میپاشند. ز خودش را میکشد به چپ و خوشحال میگوید «ببین. آزادیه!» خودم را میکشم به راست و مردد میگویم «پس کجان؟» چیزی نمیبینم. گردن بالا و چپ و راست میکنم اما خبری نیست. شعاع دور آدمها بزرگ و بزرگتر میشود و سیلهای کوچکشان به این سو و آن سو میروند. ز دوتا بطری خالی آب را توی دستش محکم میکند و پوفی میکشد. نور روی پوست گندمیاش براق میشود. قدم میزنیم تا سیل کوچکمان را به مترو برسانیم. یک پیام روی گوشیام ظاهر میشود. «آفرین! تو تونستی بیشتر از پانزده هزار قدم برداری.» پیام را با سرانگشت رد میکنم. به ز میگویم حالا که نرسیدیم بیا کمی بایستیم و نفس چاق کنیم. کنار میلههای بلوار، ضلع جنوبی آزادی، پا از قدم برمیداریم. میایستم و به پرچم تکان خورده در باد نگاه میکنم. کسی زنگ میزند به گوشیام و سؤال میکند: «رسیدین شما؟» جواب میدهم «نه، نرسیدیم.» و ز را میبینم که بندهای کتانیاش را سفت میکند. باد، پارچۀ سهرنگ پرچم را محکم تاب میدهد و تاب میدهد. شکلِ هوای باد توی شکمِ پرچم، قشنگ و قشنگتر میشود.
_______
| از چهارشنبه،
دوم خرداد ١۴٠٣ |
شقایق را وحشی میخوانند، چرا که آزاده است و رنگی از تعلق ندارد. در دشتهای دور، لابهلای سنگها میروید و به آب باران قناعت میکند تا همواره تشنه باشد و بسوزد. داغ دلش و گلبرگهای به خون آغشتهاش، راستی که او را به شهید ماننده میکند و عجبا از این تمثیل که چه بهجاست!
| از مرتضی آوینی |
خدایا. مرا از فکرهای بیخودی دور کن. به من بگو تصمیم آخرم درست بوده. یک خواب خوب نصیبم کن و بگذار رویاهایم واقعی شوند. خدایا. من را به هیچکس جز خودت محتاج نکن، اگر میکنی محتاج یک آدمیزادِ حسابی بکن. به من رفیقهای خوب بده، و رفاقتهای خوب قدیمیام را حفظ کن. خدایا. من خیلی نمیفهمم و خیلی مسخرهام. مثل نوسانِ یک آونگ چپ و راست میزنم، خودت مرا به سمت راه درست سوق بده. خودت اگر غلط میکنم بزن توی گوشم و خدایا، اگر میزنی، یواش بزن.
خدایا. من از فردا بیخبرم ولی تو فردا را قشنگ کن. و کمکم کن آدم شوم. مایهٔ پزت که بگویی «این دختر طفلکی را خودم خلق کردم. نگاهش کنین.» نه اینکه توی قبر نرفته خودت خاک بریزی رویم تا دفن شوم و صدایش را درنیاوری که من بندهات بودهام.
خدایا. به من پولِ زیاد بده تا محتاج تخفیفهای زورکی نباشم. و سلامتیِ زیاد بده تا محتاج پزشکهای سربههوا نباشم، و خدایا، مرا از مرضِ خرید کتابهای جدید رهایی ببخش.
آمین.
شبت بهخیر.
| از جُمعه،
چهارمِ خردادِ ١۴٠٣ |