ف میگوید اولین جایزه خیلی مهم است. به تو نشان میدهد راه را درست آمدی و اوضاع فعلاً خوب است.
امشب، توی آن سالن بزرگ و در هیاهویی که برای بار اول میدیدمش، احوال غریبی داشتم.
اول، بیتفاوتی بود. مطمئن بودم خبری از اسم من نیست. بین آنهمه نامدار با تجربهٔ چندین جلد کتاب، من کجای کار بودم؟
دوم، ترس بود. حالا اگر صدایم بزنند چه؟ چهکار کنم؟ چطور از بین این جمعیت و راهِ باریکِ عبور خودم را به بالا برسانم؟
سوم، دلآشوبه بود. دست الف را سفت گرفته بودم و سرما تنیده بود به جانم.
چهارم اما اغماء بود. یک خلأ منحصر به فرد در زمان و مکانی ناشناخته. فقط اسمم را شنیده بودم. فقط راه را از بین جمعیت باز میکردم. فقط پلهها را بالا میرفتم. نمیشنیدم مسعود فروتن چه میگوید یا اصلا یادم نیست صدای کف جمعیت تا کجا بالا رفت. فقط لوح را گرفتم. فقط خدا را شکر کردم.
پنجم، هپروت بود. حالتی بعد اغماء. استاد صدایم زد که «خانم هاشمی، چرا اون بالا ناراحت بودین آخه؟» و من نمیتوانستم اثبات کنم آن سکوت و درخودفرورفتگی نشانهٔ اغما بود. معنای روحی بود که به ناکجا سرکشیده، نه غصه و غمِ بیجا.
ششم، تازه شور بود. بعد از همهٔ آغوشها و مُبارکبادها. خوشحالیِ دیررخنه کرده در تنم، با هیجانی دویده در رگها.
هفتم هم ترس بود. میدانستم این دقیقاً اولِ راه است. نقطهٔ شروعی دوباره. پر از تجربههای بیشتر، و دلهرههای غلیظتر.
_________
از پنجشنبه،
بیست و پنجمِ آبانِ ١۴٠٢.
#اول_راه