بابا حسابی تبدار است، من دارم بساط سوپ را علم میکنم و میم تازه رسیده خانه و خوابیده. پایم یخ کرده اما سر و صورتم گرم است. غلیانی آشفته از فکرهای جور واجور در سرم میپیچد و دنبال چارهام در اوج بیچارگی. هروقت برای چیزی جنگیدهام از ماجرای زندگیم بیبهانه حذف شده و برنامههای بیهوای نخواسته جایش را گرفته، درست مثل ده سالگی. روی نیمکتهای پارکِ شهر امیریه نشسته بودیم. من و مامانبزرگ، و نمیدانم چرا هر چه جز ما دونفر بود در آن لحظه حضور نداشت. نه دخترداییها و پسرخالهها بودند و نه هیچ خاله و زنداییای و نه حتی مامان که درد غربت مدام او را پهلوی مامانبزرگ مینشاند. نشسته بودیم روی نیمکتهای پارکِ شهر و نگاهم به اسکیتهای ششچرخهٔ پسربچهها بود که پرسید «چیو نگاه میکنی ریحانه خانوم؟» با کفِ کتانی سفیدم و آسفالتِ زمین بازی کردم و گفتم «اسکیت شیشچرخههاشونو. قشنگ نیست؟» گفت «چرا. خیلی. یکی برات میخرم.» و همین. قاطع و کوتاه و قابلاتکا. معجزهای شیرین وسط درختهای سبز پارک و همهمهٔ پسرکها و دخترکهایی که نمیدانستند من چقدر خوشبختم. مطمئن بودم که کار تمام است. بالاخره بعد یکسال چانه زدن با مامان و بابا، بیحرفِ پس و پیش، بیچانه زدن دوباره با مامان و بابا، صاحب یک جفت اسکیت ششچرخهٔ بنفش میشدم. آن لحظه شورِ شادی خودش را نشانم داد و من باشکوهترین نگاهم را به اسکیتهای ششچرخهٔ پسربچهها انداختم. باور کردم که وقت تحقق آرزویم رسیده. باور کردم که انتظار تمام است. غافل از آنکه هروقت برای چیزی جنگیدهام، زندگی بیهوا آن را از من قاپیده. بیتوضیح و عُذر و بهانه. بیشرمساری. مامانبزرگ دو روز بعد رفت بیمارستان، و چند ماه بعد، مُرده بود. من خیال اسکیت را فراموش نکردم اما دیگر هیچوقت نخواستمش، هيچوقت.
_______
شنبه،
سیزدهم آبانِ ١۴٠٢.
#خیالِ_اسکیتِ_ششچرخه