۶ تیر ۱۴۰۲
بچگی آنجاست دم خانهٔ پلاک ٣٨. یا کنار حوض وسط حیاط و زیر سایهٔ درخت شاتوت. بچگی دویدن از این اتاق به آن اتاق است با دخترعمو. یا کمد رختخوابهاست، تمیز و خوشبو. بچگی جاده است و نیمهشب. شربت خنک شیره است توی لیوان دستهدار بلور. بچگی آن گلدان شمعدانی آخر است دم ایوان. یک آغوش سفت است توی راهرویی بلند. کاسهٔ سیبی است از عصر سهشنبه. سجادهای سبز است از دوماه پیش. لمس یک دست چروکِ سوزنخورده است در اتاق سیسییو. بچگی «زحمت کشیدی اومدی ریحانه جون.»است دم رفتن. پلکهای بسته است روی تخت آیسییو. خط صاف نبض است روی یک صفحه نمایش کوچک. قبر سه طبقه است وسط یک قبرستان شلوغ.
بچگی ضربهی آخر دایی است وقتِ تسلی.
که «بیمادربزرگ شدی ریحانه.»
که بیمادربزرگ شدم.
بیبچگی.
____
مرا حوصله نیست.
هیچ توان و تابی هم.
کسی مرا به آغوش کشید و گفت: «هنوز اولشه. هنوز جای خالیش رو حس نکردی.»
و من ترسیدم.
چندشنبه؟
شبی از تیر ١۴٠٢
#بیمادربزرگ
۶ تیر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا به درمانی التیام هست که تو گویی.
گاهی آنچنان نیستم، که صدای نفسهایم هم.
تو بخوان مرا به آن سمت که باید.
به آن راه که شاید.
وقتی چاره درد است و درد جبرِ زندگی،
چطور دم بگیرم و بازدم رها کنم؟
تو بگو. تو بخواه. تو نجاتم بده.
آن روزنههای نور کجاست یا رب؟
آنجا که عاقبت امن میشوم،
آنجا که امان مییابم کجاست؟
خواندم تو را.
خواندم «اَنَا عِندَ المُنکَسِرَةِ قُلُوبُهُم.»
پناهم بده. مرا ببخش. مرا بخوان.
نفسهایم را نمیشنوم.
تو اینجایی؟
صدایم میرسد یا رب؟
صدایم میرسد؟
___
جز وصلِ تو دل به هرچه بستم، توبه
#مُنکسِره_قلبی
۹ تیر ۱۴۰۲
۱۴ تیر ۱۴۰۲
عزیزم، در را ببند، ما عزاداریم.
پلکهایم درد میکرد، چشمهایم سرخ بود، ردِ اشک خشک نمیشد روی گونهها. آمده بودند برای عرض تسلیت. درِ خانه باز بود به رویشان، داغ تازه بود و تن هنوز روی خاک. عصر جمعه را داشت به غروب میرساند نورِ حیاط.
لشکر سیاهپوششان آمدند تو. راهروی خانهی مادربزرگ پر از ولوله شد. یکهو صدای سرفه آمد. سر برگرداندم سمت در اتاق. عمه بزرگ گفت «خوش اومدین به خونهٔ مادرم. که بیمادر شدم، بیخنده.»
عمه را بغل گرفتند به ضجه. با گریههای پرصدا و بیتصویر. من دیدم که اشکی نبود و آهی هم.
سرخ بودم، خیس و شور، جمعه میچپید لای برگهای شمعدانیِ تراس. لشکر سیاهپوش مرا بغل گرفت. دلم نمیخواست گریه کنم، که زار زدم. صدایشان روضه بود توی گوشم، روضهٔ بیمادربزرگی. نشستند روی مبلها، دورِ اتاق. کسی سرفه کرد و صدایش نشست توی گوش. سر چرخاندم سمت آشپزخانه. لشکر سیاهپوش حلوا میخورد با شربت خنک. بیصدا و تصویر، بی آه. اولی پرسید «چی شد؟» دومی یاد نجابت مادربزرگ کرد و سلیقه. بعد روی شیشهٔ میز دست کشید، خاکی نبود و گفت «عجب بانوی تمیزی بود این زن.»
سومی اما دلش کمی میتپید. گفت «روضههای هرسال چه نعمتی بود، حیف.» عمه زار زد. آرام و محکم، جگر سوخته و تبدار.
چهارمی شربت را سرکشید. گفت «خوب میخورد، حواسش به تغذیه بود، چطور شد؟» من روی صندلی نشسته بودم، بیصدا. عمه کمر خم کرد به تعارف. «بفرمایید حلوا. بفرمایید خرما.» غروب از سمت تراس میرسید به اتاق. صدای اِهِن سرفه میآمد هنوز. شمعدانی آب نداشت. اذان بود و صدای اذان نمیرسید. راهرو، پر از نفسهای مانده بود، گوشهایم پر از صدای سرفه. کسی میخواست از در اتاق تو بیاید و نمیآمد. کسی میخواست مرا بغل بگیرد و نمیگرفت. کسی میخواست بماند و رفته بود. من عزادار بودم که آمدند. برای عرضِ تسلیت.
______
از جمعه،
دوم تیرِ ١۴٠٢
#عرض_تسلیت
۱۴ تیر ۱۴۰۲
۱۶ تیر ۱۴۰۲
من آدمِ حرفهای کمم. گوش شنوای جملههای کوتاه. زمان برای من همیشه روی دور تند است و نوشتن از ماجراها و قصهها در قلمم خلاصه و چکیده.
ذهن من با انسجام فشردهای از کلماتِ کم تسکین میگیرد. شاید، این عادت موجزنویسی را از بابا به ارث بردم، از اختصار جملات روی زبانش، تا شغلش، که کلمات را مدام حذف میکند و جملهها را تصفیه. دوازده سال پیش کتاب را روی میز مامان دیدم و ورق زدم.
برخورد اولیهام با کتاب خوب نبود. از اسمش خوشم نیامد. یکجور کلیشهٔ پندگونه داشت. «آرامش پس از شناخت.» جملهها را که خواندم طور دیگری شد. بعضیهایشان راست بود و من دوست داشتم شبیه یک بند کوتاه یا بیت مثنوی گوشهٔ دفتر بنویسم. بعضیهایشان اما سنگین بود و سختفهم. و من حوصلهٔ صبر برای خواندنشان را نداشتم. تا هشت سال اجازه داشتم هروقت دلم میخواست کتاب را بردارم و بخوانم اما جایش همیشه روی میز مامان بود. مامان نمیگذاشت آن را بگذارم توی قفسه کنار بقیهٔ کتابها.
تا آخر یکروز پرسید «میخواهیش؟» و من خواستم. بعد گذاشتمش کنار تختم توی قفسه و گاهی که دلم میگرفت ورق میزدم. هنوز هم بعد چندسال شبهایی که حال خوشی ندارم یا روزهایی که نور به اتاقم نمیرسد، کتاب را باز میکنم. خواندنم اینطور نیست که از سر صبر باشد، شبیه خودم، عجول و بیطاقت و نامنظم صفحات را رد میکنم تا به یک جملهٔ نابتر برسم، بعد چندبار میخوانمش، چندین و چندبار. و خوب به حافظهٔ فراموشکارم میسپارم.
گاهی وقتها که یادم میرود گوینده کیست، حواسم را خوب جمع میکنم. «گوینده علی (ع) است.» و در جملههای روشن کتاب غرق میشوم.
هنوز هم اسم کتاب را دوست ندارم، هنوز هم اسمش برایم پر از کلیشهٔ پندگونه است، ولی خواندنش عجیب تسکينم میبخشد. خواندن جملههای امام روحم را صیقل میدهد و حال دلم را خوب میکند. کتاب در سه بخش خطبهها، نامهها، و حکمتهای امام است، گزینش شدهٔ انغام امیننسب از نهجالبلاغه. برای کوتاهخوان عجولِ مشوشی مثل من شبیه معجزهای گواراست. انگار که امام نشسته باشد روبهرویم و سخن تازه کند به راستی، به نور.
«همانا این دلها همانند بدنها افسرده میشوند، پس برای شادابی دلها، سخنان زیبای حکمتآمیز را بجویید.»
حکمت ٩١، صفحهٔ ۴۵٩.
____
عید مُبارکتان💚
____
جمعه،
هجدهم ذیالحجه ١۴۴۴
مصادف با
عید سعید غدیر خم
#عید_غدیر
۱۶ تیر ۱۴۰۲
۲۵ تیر ۱۴۰۲
لِگوی آدمک را از دهانت دربیاور دخترک. چندوقت دیگر بزرگ میشوی و پدربزرگ پایش را میگیرد جلوی پایت و تو را گیر میاندازد. بعد از تو اسمِ رمز میخواهد تا رهایت کند. بزرگتر که شوی وسایل تهِ حیاط را جمعوجور میکند تا بتوانی دور باغچه دوچرخهسواری کنی. مادربزرگ هم مینشیند از سر صبر موهایت را میبافد. بعد دست دختردایی را میگیری و باهم ردِ سیگارِ تعمیرکار لباسشویی را میگیرید و همه را برای بررسی بیشتر، از آشپزخانه بیرون میاندازید. شب، مادربزرگ را مجبور میکنید که پیتزا عماد سفارش دهد و شهر اشباح را برای بار دهم میبینید.
دخترک، گوش کن چه میگویم. تو کودکیِ فوقالعادهای خواهی داشت. این را روی پیشانیات میخوانم. تهِ شیشه شیرت هم همین رد است. میگويد تو به آرزویت میرسی و خواهردار میشوی، و دخترخاله روی پشتبام خانهٔ مادربزرگ خبرش را میدهد. بعد یاد میگیری شعرهای بیقافیه بسرایی و پدربزرگ برایت کف میزند. کتابهای کتابخانهٔ بابا را میخوانی، همهٔ کتابهای کودکی و نوجوانیاش را. و بابا اصرار میکند تو باید نویسنده شوی و تو دوست داری بیشتر شاعر باشی.
دخترک، اینطور نگاه نکن. راست میگویم. خیلی زود دلت برای همین پشتی طلایی و آن فرشهای لاکی و حتی این لِگوی خیسِ توی دهانت تنگ میشود. مادربزرگ میرود، پدربزرگ میرود، و مادربزرگ هم. و تو که همیشه حساب سرانگشتی تعداد عزیزانت را خوب داشتهای، میمانی با «یکی» تنها و عزادار. با «یکی» غمگین.
دخترک، من برای تو خوشحالم. تو کودکیِ فوقالعادهای خواهی داشت. خدا دوستت دارد. اگر باور نمیکنی اصراری نیست اما، نشان به این نشان که اسم رمز «فیتل غوز» است و این را هیچکس نمیداند جز دختردایی و چند نوهٔ دیگر.
به من قول بده وقتی بزرگتر شدی هيچوقت خاطرات خوبِ فرهنگ را فراموش نکنی. به من قول بده همیشه به یاد خانهٔ پلاک سی و هشت بمانی. به یاد آن کاسه سیب پوستکنده و آن خاطرهٔ نزدیکِ آغوش. به من قول بده زود بزرگ نشوی.
تولدت مُبارک دخترک.
تولدت مُبارک.
گیرنده: ریحانه
فرستنده: همان.
_______
یکشنبه،
شبِ بیست و ششمِ تیر ١۴٠٢
#تولدی_دیگر
۲۵ تیر ۱۴۰۲
تو گویی جسم خوب و
روح هوشیار.
نه از کابوسها ردی،
نه از خواب.
خانم کاف گفت: «بریم؟»
و من رفتن را بلد شدم.
#محرم
۱ مرداد ۱۴۰۲
۴ مرداد ۱۴۰۲
آخرِ هاشمی را اگر بگیرم میرسم به حسین(ع). هيچوقت درست و درمان به این اتصال فکر نکرده بودم، هیچوقت. همیشه سیدِ مدرسه بودم، عید غدیر اسکناس نو میدادم به بچهها یا دفترخاطرات پنج هزار تومانی یا شکلات. سید بودن برایم یک عنوان جذاب بود، یک تمایز خاص، شبیه دست چپ بودن یا خالی که روی گونهام داشتم.
چندروز پیش روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و بعد یکهو نمیدانم چه شد، یادم آمد سیدم. بین حرفهای ناتمام با خواهرم چند کلمه از دهانم بیرون پرید «فکر کن آخرش ما میرسیم به امام حسین.» فکر کردم. واقعا آخر هاشمی را اگر میگرفتم به حسین(ع) میرسید؟
مامان یکبار در کودکیام گفته بود «وقتی سیدی، باید کمتر اشتباه کنی.» و من حرصم گرفته بود. با خودم کلنجار رفته بودم. «چرا باید بيشتر مواظب کارهام باشم؟» «یعنی چی که باید کمتر اشتباه کنم؟» دلم نمیخواست. این جبر بهتر بودن را توی ذهن پس میزدم و از آن فرار میکردم.
آن روز بعد از مرور این واقعیت سیادت، روی صندلی آشپزخانه، شرمساری اول ماجرایم بود. چطور با چنین کارنامهای از نوادگان حسینم؟ ترسیدم. خجالت کشیدم. فکر کردم. غرور مرا بالا برد و روحم را کشاند کربلا. دعا کردم. نمیدانستم چطور باید توی روی امامم نگاه کنم. دعا کردم مرا ببخشد. این نوهٔ خطاکار پریشانحالش را.
از آن وقت گیج گیجم. نمیدانم زمان کِی است و مکان کجاست. ما در کدام سده زندگی میکنیم و چرا امام حسین را شهید کردهاند. یکجور غریبی دلم میخواهد خودم را به فراموشی بزنم. غم امسال برایم سنگینتر شده و حال دلم خرابتر. آخرِ هاشمی را اگر بگیرم میرسد به حسین(ع). رویم نمیشود بگویم «من» نوهٔ اباعبدالله هستم. رویم نمیشود بروم دم حرم زار بزنم. رویم نمیشود عزاداری کنم، رویم نمیشود سرم را بالا بگیرم. من یک سید درماندهام که فاقد هیچ اعتباری جز حسین است، و صاحب همه اعتبار با حسین. جز شرم توشه ندارم، جز آه در بساط. درماندهام و شرمسار. درماندهام و عزادار.
___
چهارشنبه،
شبِ تاسوعای حسینی
___
دعایم میکنین؟
سخت محتاجِ آنم.
#محرم
۴ مرداد ۱۴۰۲
حُر اندک اندک با حسین نزدیک شد.
مهاجر ابن اوس گفت «چه اندیشه داری؟ میخواهی بر وی حمله کنی؟» حر جواب نداد و اندام او را لرزه گرفته بود. مهاجر با او گفت «در کار تو سخت حیرانم. به خدا سوگند که از تو چنین موقفی ندیدم و اگر مرا از دلیرترین اهل کوفه پرسیدندی، از تو در نمیگذشتم.» حر گفت «والله، خود را میان دوزخ و بهشت مخیر میبینم و بر بهشت چیزی نمیگزینم، هرچند مرا پارهپاره کنند و بسوزانند.» آنگاه، اسب برانگیخت: دست بر سر نهاده و میگفت «بارخدایا، سوی تو بازگشتم. توبه من بپذیر که هول و رُعب در دل دوستان تو و فرزندان رسول تو افکندم.» به حسین بپیوست و با او گفت «فدای تو شوم یابن رسول الله، منم! که راه بازگشتن بر تو بستم و همراه تو شدم و در اینجای بر تو تنگ گرفتم. و نمیپنداشتم این مردم پیشنهاد تو را نپذیرند و کار را بدینجا کشانند و به خدا سوگند، که اگر دانستمی چنین شود که اکنون میبینم، هرگز راه بر تو نگرفتمی. اینک پشیمانم و به خدا از کار خویش توبه کنم. آیا تو برای من توبهای بینی؟» حسین گفت «آری، خدا توبهٔ تو را بپذیرد، فرود آی.»
۷ مرداد ۱۴۰۲
۷ مرداد ۱۴۰۲
۷ مرداد ۱۴۰۲
چی از خوابیدن میتونه قشنگتر باشه؟
بیداری تا خودِ صبح و بعد مستقیم سرکار رفتن و بلافاصله بازگشتن به خانه و خیمه زدن روی کارها و هيچوقت نرسیدن و باز دویدن و درگیرِ توالیِ بیتکرارِ زندگی شدن.
میم و دال و کاف هرسه گفتند «برو بخواب، ولش کن.»
قاف اما گفت «مگه بچهای؟ تمومش کن.»
میم و دال و کاف از سلولهای خاکستری مغز بودند و قاف از میانهٔ قلب.
قشنگتر از خواب فقط رویاست، هرکی مخالفه، بره بخوابه.
۷ مرداد ۱۴۰۲
ما شاخههای سرکش سیبیم، عین هم
یک باغبان بیاید و پیوندمان زند.
مروری نوشته بودم برای سایت چیکتاب که میتونه شما رو با فضای کتاب وطندار آشنا کنه.
کتاب وطن دار | محمدسرور رجایی👇🏻
https://cheeketab.com/vatan-daar/
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
خواب دیدم پا برهنه توی خیابان میگشتم. مدام از تیزیِ تیغ کف پوست پایم هراس داشتم. میرفتم و نمیدانم به کجا، میرفتم و نمیدانم چقدر، اما پرشتاب بودم. از خواب که پریدم همین یادم بود. پای برهنه و خیابان در خیابان و من حیرانِ تنها مانده و عجول.
مامان گفت انشاالله خیر است و من آرزو کردم یا خیر باشد یا پوچ. از آن توهمهای کوتاه گذرا که هرازگاهی روحم را با خودش میکشاند. ولی بيشتر که فکر میکنم میبینم شاید آن خود منم. همان سرگشتگی و گیجی مبهوت را با خودم حمل میکنم هرروز. گاهی میدانم چه میخواهم و گاهی هیچ نمیدانم از دنیا.
دلم میخواهد چنگ بزنم به ریسمان محکمی و خودم را بالا بکشم. دلم میخواهد گذشته را رها کنم و بیم آینده را برهانم و از حال به سامان برسم. دلم میخواهد دست مطمئنی مرا از خلسهٔ خواب بیرون بکشد و یادم بیاید کجا هستم و چه میخواهم.
_______
شنبه،
بیست و یکمِ مرداد ١۴٠٢
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
۲ شهریور ۱۴۰۲
از خانهٔ پدربزرگ بیرون میزنم بی آنکه خبر دهم. از سوپر سر کوچه خرید میکنم، و مسیر را باز میگردم. دوباره میرسم به خانه، بعد از جلوی ساختمان دو طبقهاش عبور میکنم، از جلوی نمای سنگ سابقاً سفیدش که حالا خاکستری کدری است و همه میگویند «نشست کرده.»
میروم تا تهِ کوچه، میروم و باز میگردم، به هیچکس نگفتهام، به مامان خبر ندادهام، از آخر کوچه راهِ راست را میگیرم، وارد کوچه کناری میشوم، بعد دوباره راه اولین کوچهٔ راست را میگیرم، دورِ خانهٔ اجدادیام میگردم، دورِ خاطرات تازه و قدیمی.
نمیدانم چند دقیقه اما زمان تند میگذرد. طواف چهارم یا پنجم است که دایی را آخر کوچه میبینم، نگران، با نگاهی پرسوال و کمی بُهتزده. میپرسد «کجا بودی؟» دست میبرم سمت کیفم، موبایل را جا گذاشتهام.
با هم میرویم توی خانه. دایی جلوتر میرود و وارد خانه میشود. عجله دارد نذریها را زودتر برساند. از پلههای راهرو بالا میرود و پيشنهاد میدهد «برو حیاط رو ببین حالت عوض شه.» بیاراده راهم را از دایی جدا میکنم.
از دالان بلند و کهنهٔ خانه میگذرم و وارد هال کوچک میشوم. روبهرویم درِ باز حیاط است و روی دیوارِ کنار در یک آینه خاکی.
وارد حیاط میشوم. درختها سرحالند. زیر دیگها خاموش است و باد خُنک به زور خودش را میچپاند لای برگهای شاتوت و یاس و انجیر.
چند قدم میآیم جلو، دیوارهای حیاط ترک خورده اما درختها بلندتر شدهاند. سبز و قطور با برگهایی که تا ساختمان پنج طبقهٔ پشتی بالا رفته. هنوز کامل وارد حیاط نشدهام، برمیگردم سمت دیوار راستم، پنجرهٔ اتاق پدربزرگ بسته است. پایم جلوتر نمیرود. میترسم در تیررسِ نگاهش باشم و او مرا نبیند. میترسم پنجره را باز نکند و صدایم نزند. میترسم زمین بخورم و نیاید دستم را بگیرد. عقب میروم. چشمم به خطی آشنا روی دیوار میافتد. مات میشوم به دیوار کنار پنجره، میخوانمش، یکبار و بيشتر. تند، آرام، غمگین و شاد.
کودکی، ناگهان مرا بغل میگیرد. یاد خوشیهای قبل سراغم میآید. دختردایی از ایوان بالا صدایم میزند «کجا رفتی؟» از نوشته روی دیوار عکسی می گیرم تا نشانش دهم.
هوا خوب است. دیگهای غذا خالی و حیاط ساکت است. روی داربستهای سمت چپ، شاخه های مو در هم پیچیده و یواش تاب می خورند. پایم میکشدم سمت یاسها. پشت سرم پنجره است. باید غمگین باشم ولی عجیب دل سپرده ام. سنگینی نگاهی را حس میکنم و میخندم. انگار کسی صدایم میزند، برنمیگردم. کسی پنجره را باز میکند و برنمیگردم. چشمهایش به من است و برنمیگردم. صبر میکنم. اگر جوابش را ندهم میآید توی حیاط. میشناسمش. عطرِ ریشهای سفیدش در مشامم مانده. میروم جلوتر سمت انجیر. پایم به شاخهای افتاده گیر میکند. زمین میخورم. بلند نمیشوم. منتظر میمانم.
__
از جُمعه،
عاشورای ١۴۴۵.
#عطرِ_ریشهای_سپید
۲ شهریور ۱۴۰۲
۷ شهریور ۱۴۰۲
من به برازندهترین شکل ممکن راهی میشوم. آنچنان که از میزبانی چون شما برمیآید. بیغلو غش، در سریعترین زمان ممکن، با بيشترین توقعی که یک آدم به طور معمول میتواند داشته باشد. با غُرور و بُهت. میگردم و میگردم پی علت و معلولهای بیشمار و باز میگردم دنبال خودم، متکبرانه، که چه کردهام و چرا اینجا قرار گرفتم؟ و حق جای دیگری است بیشک، نه در تن رنجور من و کمری که از درد سخت صاف میشود، و نه در روح بیبالوپری که سلانه سلانه خودش را به در و دیوار میکوبد تا راه خانهتان را باز پیدا کند. حق شمایی که مرا دیدی و شنیدی. حق شمایی سید بنیهاشم، پدر جدِّ بزرگوار من.
گفته بودم به مامان، گفته بودم خواب کربلا را دیدم. امان از فراموشی و این رنج که یادم نمیماند، حتی خوابهای خوش را. و جزئیات فریبندهٔ احتمالیش را هم. گفته بودم ولی، که خوابش را دیدم. بابا میگوید هرجا که قولش را به تو میدهم خدا زودتر وفا میکندش. مشهد را رفتی بی ما، و حالا کربلا و سفر بعدی کجاست ریحانه سادات؟
راست میگوید. من از نبودنشان بازهم قرار است به حال نزار بیفتم.
باید بهتان بگویم از دردی که توی تن مادرم پیچوتاب میخورد، باید قصهٔ روح زخمی پدرم را برایتان بازگو کنم آقای من. باید از رنجهای برادرم پیشتان سفره باز کنم، و از جهان گرگومیش خواهرم حرف بزنم. باید برای خودم، دعا کنم. باید دخیل ببندم از شرِّ گناه و حسد و ریا به ضریحتان آقا. پدر، عزیز، جدِّ بزرگوار من.
حالا که مرا میپذیری بگو چطور خوش داریَم؟ چگونه به سوی تو بیایم و راه را سر کنم؟ دردی هست توی کمرم، میانهٔ ستون فقرات، تیر میکشد شبیه میدانگاهی کوچک و مهیب، و بابا را میترساند. مامان میگوید چطور این همه با این درد خودت را میکشانی؟ میگویم خوب میشوم مامان. شب که خوابم ببرد، صبح که از راه برسد، خوب میشوم. مگر نه آقاجان؟ مگر نه جد بزرگوار من؟ بده نشانی آن راه را. که بیدرد چاره نیست و علاجی هم. و تویی مرا علاج و چاره. سفینه النجاة. اباعبدالله.
___
سهشنبه،
هفتم شهریور ١۴٠٢
#برازندهترین_میزبان
۷ شهریور ۱۴۰۲
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
خاله نگذاشت فیلم را کامل کنم. خاکیِ کف حرم بودم، وقتِ رفتن شد. راه شلوغ و آدمها درهم و هوای گرم میپاشید توی صورتم. بُهت بودم و داغ و عرق کرده. داشتم از قدمها میگرفتم. از کفشها.
بعد دست خاله آمد بلندم کرد به قصد وداع. کربلا تمام بود. دیدار کوتاه و وقت خیلی کم.
اشکم نمیآمد. هیچ. حتی یک قطره از آن زاریهای ایران نمیجوشید توی چشمهایم. خاله دستم را که کشید رها شدم. مثل فشنگی که تازه راه خلاصی را پیدا کرده، قدم گذاشتم روی زمین، سرم را چرخاندم سمت حرم، و زار زدم. مجنون عُصیان زدهای بودم که در هوای امن معشوق پناه گرفته. حرم، گرم بود، درهم و بیهوا بود، کمرم داشت زیر سنگینی بارهایم میشکست اما حرم، امن هم بود، خیلی امن. پناهی غریب از تمامِ پناهها. دلم وداع را پس میزد و اشک راهش را نمیبست.
شبِ جمعه بود. پنج روز مانده به اربعین ١۴۴۵ هجری. کربلا.
___
#کربلا
۱۹ شهریور ۱۴۰۲