آخرِ هاشمی را اگر بگیرم میرسم به حسین(ع). هيچوقت درست و درمان به این اتصال فکر نکرده بودم، هیچوقت. همیشه سیدِ مدرسه بودم، عید غدیر اسکناس نو میدادم به بچهها یا دفترخاطرات پنج هزار تومانی یا شکلات. سید بودن برایم یک عنوان جذاب بود، یک تمایز خاص، شبیه دست چپ بودن یا خالی که روی گونهام داشتم.
چندروز پیش روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و بعد یکهو نمیدانم چه شد، یادم آمد سیدم. بین حرفهای ناتمام با خواهرم چند کلمه از دهانم بیرون پرید «فکر کن آخرش ما میرسیم به امام حسین.» فکر کردم. واقعا آخر هاشمی را اگر میگرفتم به حسین(ع) میرسید؟
مامان یکبار در کودکیام گفته بود «وقتی سیدی، باید کمتر اشتباه کنی.» و من حرصم گرفته بود. با خودم کلنجار رفته بودم. «چرا باید بيشتر مواظب کارهام باشم؟» «یعنی چی که باید کمتر اشتباه کنم؟» دلم نمیخواست. این جبر بهتر بودن را توی ذهن پس میزدم و از آن فرار میکردم.
آن روز بعد از مرور این واقعیت سیادت، روی صندلی آشپزخانه، شرمساری اول ماجرایم بود. چطور با چنین کارنامهای از نوادگان حسینم؟ ترسیدم. خجالت کشیدم. فکر کردم. غرور مرا بالا برد و روحم را کشاند کربلا. دعا کردم. نمیدانستم چطور باید توی روی امامم نگاه کنم. دعا کردم مرا ببخشد. این نوهٔ خطاکار پریشانحالش را.
از آن وقت گیج گیجم. نمیدانم زمان کِی است و مکان کجاست. ما در کدام سده زندگی میکنیم و چرا امام حسین را شهید کردهاند. یکجور غریبی دلم میخواهد خودم را به فراموشی بزنم. غم امسال برایم سنگینتر شده و حال دلم خرابتر. آخرِ هاشمی را اگر بگیرم میرسد به حسین(ع). رویم نمیشود بگویم «من» نوهٔ اباعبدالله هستم. رویم نمیشود بروم دم حرم زار بزنم. رویم نمیشود عزاداری کنم، رویم نمیشود سرم را بالا بگیرم. من یک سید درماندهام که فاقد هیچ اعتباری جز حسین است، و صاحب همه اعتبار با حسین. جز شرم توشه ندارم، جز آه در بساط. درماندهام و شرمسار. درماندهام و عزادار.
___
چهارشنبه،
شبِ تاسوعای حسینی
___
دعایم میکنین؟
سخت محتاجِ آنم.
#محرم
حُر اندک اندک با حسین نزدیک شد.
مهاجر ابن اوس گفت «چه اندیشه داری؟ میخواهی بر وی حمله کنی؟» حر جواب نداد و اندام او را لرزه گرفته بود. مهاجر با او گفت «در کار تو سخت حیرانم. به خدا سوگند که از تو چنین موقفی ندیدم و اگر مرا از دلیرترین اهل کوفه پرسیدندی، از تو در نمیگذشتم.» حر گفت «والله، خود را میان دوزخ و بهشت مخیر میبینم و بر بهشت چیزی نمیگزینم، هرچند مرا پارهپاره کنند و بسوزانند.» آنگاه، اسب برانگیخت: دست بر سر نهاده و میگفت «بارخدایا، سوی تو بازگشتم. توبه من بپذیر که هول و رُعب در دل دوستان تو و فرزندان رسول تو افکندم.» به حسین بپیوست و با او گفت «فدای تو شوم یابن رسول الله، منم! که راه بازگشتن بر تو بستم و همراه تو شدم و در اینجای بر تو تنگ گرفتم. و نمیپنداشتم این مردم پیشنهاد تو را نپذیرند و کار را بدینجا کشانند و به خدا سوگند، که اگر دانستمی چنین شود که اکنون میبینم، هرگز راه بر تو نگرفتمی. اینک پشیمانم و به خدا از کار خویش توبه کنم. آیا تو برای من توبهای بینی؟» حسین گفت «آری، خدا توبهٔ تو را بپذیرد، فرود آی.»
چی از خوابیدن میتونه قشنگتر باشه؟
بیداری تا خودِ صبح و بعد مستقیم سرکار رفتن و بلافاصله بازگشتن به خانه و خیمه زدن روی کارها و هيچوقت نرسیدن و باز دویدن و درگیرِ توالیِ بیتکرارِ زندگی شدن.
میم و دال و کاف هرسه گفتند «برو بخواب، ولش کن.»
قاف اما گفت «مگه بچهای؟ تمومش کن.»
میم و دال و کاف از سلولهای خاکستری مغز بودند و قاف از میانهٔ قلب.
قشنگتر از خواب فقط رویاست، هرکی مخالفه، بره بخوابه.
ما شاخههای سرکش سیبیم، عین هم
یک باغبان بیاید و پیوندمان زند.
مروری نوشته بودم برای سایت چیکتاب که میتونه شما رو با فضای کتاب وطندار آشنا کنه.
کتاب وطن دار | محمدسرور رجایی👇🏻
https://cheeketab.com/vatan-daar/
خواب دیدم پا برهنه توی خیابان میگشتم. مدام از تیزیِ تیغ کف پوست پایم هراس داشتم. میرفتم و نمیدانم به کجا، میرفتم و نمیدانم چقدر، اما پرشتاب بودم. از خواب که پریدم همین یادم بود. پای برهنه و خیابان در خیابان و من حیرانِ تنها مانده و عجول.
مامان گفت انشاالله خیر است و من آرزو کردم یا خیر باشد یا پوچ. از آن توهمهای کوتاه گذرا که هرازگاهی روحم را با خودش میکشاند. ولی بيشتر که فکر میکنم میبینم شاید آن خود منم. همان سرگشتگی و گیجی مبهوت را با خودم حمل میکنم هرروز. گاهی میدانم چه میخواهم و گاهی هیچ نمیدانم از دنیا.
دلم میخواهد چنگ بزنم به ریسمان محکمی و خودم را بالا بکشم. دلم میخواهد گذشته را رها کنم و بیم آینده را برهانم و از حال به سامان برسم. دلم میخواهد دست مطمئنی مرا از خلسهٔ خواب بیرون بکشد و یادم بیاید کجا هستم و چه میخواهم.
_______
شنبه،
بیست و یکمِ مرداد ١۴٠٢
از خانهٔ پدربزرگ بیرون میزنم بی آنکه خبر دهم. از سوپر سر کوچه خرید میکنم، و مسیر را باز میگردم. دوباره میرسم به خانه، بعد از جلوی ساختمان دو طبقهاش عبور میکنم، از جلوی نمای سنگ سابقاً سفیدش که حالا خاکستری کدری است و همه میگویند «نشست کرده.»
میروم تا تهِ کوچه، میروم و باز میگردم، به هیچکس نگفتهام، به مامان خبر ندادهام، از آخر کوچه راهِ راست را میگیرم، وارد کوچه کناری میشوم، بعد دوباره راه اولین کوچهٔ راست را میگیرم، دورِ خانهٔ اجدادیام میگردم، دورِ خاطرات تازه و قدیمی.
نمیدانم چند دقیقه اما زمان تند میگذرد. طواف چهارم یا پنجم است که دایی را آخر کوچه میبینم، نگران، با نگاهی پرسوال و کمی بُهتزده. میپرسد «کجا بودی؟» دست میبرم سمت کیفم، موبایل را جا گذاشتهام.
با هم میرویم توی خانه. دایی جلوتر میرود و وارد خانه میشود. عجله دارد نذریها را زودتر برساند. از پلههای راهرو بالا میرود و پيشنهاد میدهد «برو حیاط رو ببین حالت عوض شه.» بیاراده راهم را از دایی جدا میکنم.
از دالان بلند و کهنهٔ خانه میگذرم و وارد هال کوچک میشوم. روبهرویم درِ باز حیاط است و روی دیوارِ کنار در یک آینه خاکی.
وارد حیاط میشوم. درختها سرحالند. زیر دیگها خاموش است و باد خُنک به زور خودش را میچپاند لای برگهای شاتوت و یاس و انجیر.
چند قدم میآیم جلو، دیوارهای حیاط ترک خورده اما درختها بلندتر شدهاند. سبز و قطور با برگهایی که تا ساختمان پنج طبقهٔ پشتی بالا رفته. هنوز کامل وارد حیاط نشدهام، برمیگردم سمت دیوار راستم، پنجرهٔ اتاق پدربزرگ بسته است. پایم جلوتر نمیرود. میترسم در تیررسِ نگاهش باشم و او مرا نبیند. میترسم پنجره را باز نکند و صدایم نزند. میترسم زمین بخورم و نیاید دستم را بگیرد. عقب میروم. چشمم به خطی آشنا روی دیوار میافتد. مات میشوم به دیوار کنار پنجره، میخوانمش، یکبار و بيشتر. تند، آرام، غمگین و شاد.
کودکی، ناگهان مرا بغل میگیرد. یاد خوشیهای قبل سراغم میآید. دختردایی از ایوان بالا صدایم میزند «کجا رفتی؟» از نوشته روی دیوار عکسی می گیرم تا نشانش دهم.
هوا خوب است. دیگهای غذا خالی و حیاط ساکت است. روی داربستهای سمت چپ، شاخه های مو در هم پیچیده و یواش تاب می خورند. پایم میکشدم سمت یاسها. پشت سرم پنجره است. باید غمگین باشم ولی عجیب دل سپرده ام. سنگینی نگاهی را حس میکنم و میخندم. انگار کسی صدایم میزند، برنمیگردم. کسی پنجره را باز میکند و برنمیگردم. چشمهایش به من است و برنمیگردم. صبر میکنم. اگر جوابش را ندهم میآید توی حیاط. میشناسمش. عطرِ ریشهای سفیدش در مشامم مانده. میروم جلوتر سمت انجیر. پایم به شاخهای افتاده گیر میکند. زمین میخورم. بلند نمیشوم. منتظر میمانم.
__
از جُمعه،
عاشورای ١۴۴۵.
#عطرِ_ریشهای_سپید
من به برازندهترین شکل ممکن راهی میشوم. آنچنان که از میزبانی چون شما برمیآید. بیغلو غش، در سریعترین زمان ممکن، با بيشترین توقعی که یک آدم به طور معمول میتواند داشته باشد. با غُرور و بُهت. میگردم و میگردم پی علت و معلولهای بیشمار و باز میگردم دنبال خودم، متکبرانه، که چه کردهام و چرا اینجا قرار گرفتم؟ و حق جای دیگری است بیشک، نه در تن رنجور من و کمری که از درد سخت صاف میشود، و نه در روح بیبالوپری که سلانه سلانه خودش را به در و دیوار میکوبد تا راه خانهتان را باز پیدا کند. حق شمایی که مرا دیدی و شنیدی. حق شمایی سید بنیهاشم، پدر جدِّ بزرگوار من.
گفته بودم به مامان، گفته بودم خواب کربلا را دیدم. امان از فراموشی و این رنج که یادم نمیماند، حتی خوابهای خوش را. و جزئیات فریبندهٔ احتمالیش را هم. گفته بودم ولی، که خوابش را دیدم. بابا میگوید هرجا که قولش را به تو میدهم خدا زودتر وفا میکندش. مشهد را رفتی بی ما، و حالا کربلا و سفر بعدی کجاست ریحانه سادات؟
راست میگوید. من از نبودنشان بازهم قرار است به حال نزار بیفتم.
باید بهتان بگویم از دردی که توی تن مادرم پیچوتاب میخورد، باید قصهٔ روح زخمی پدرم را برایتان بازگو کنم آقای من. باید از رنجهای برادرم پیشتان سفره باز کنم، و از جهان گرگومیش خواهرم حرف بزنم. باید برای خودم، دعا کنم. باید دخیل ببندم از شرِّ گناه و حسد و ریا به ضریحتان آقا. پدر، عزیز، جدِّ بزرگوار من.
حالا که مرا میپذیری بگو چطور خوش داریَم؟ چگونه به سوی تو بیایم و راه را سر کنم؟ دردی هست توی کمرم، میانهٔ ستون فقرات، تیر میکشد شبیه میدانگاهی کوچک و مهیب، و بابا را میترساند. مامان میگوید چطور این همه با این درد خودت را میکشانی؟ میگویم خوب میشوم مامان. شب که خوابم ببرد، صبح که از راه برسد، خوب میشوم. مگر نه آقاجان؟ مگر نه جد بزرگوار من؟ بده نشانی آن راه را. که بیدرد چاره نیست و علاجی هم. و تویی مرا علاج و چاره. سفینه النجاة. اباعبدالله.
___
سهشنبه،
هفتم شهریور ١۴٠٢
#برازندهترین_میزبان
خاله نگذاشت فیلم را کامل کنم. خاکیِ کف حرم بودم، وقتِ رفتن شد. راه شلوغ و آدمها درهم و هوای گرم میپاشید توی صورتم. بُهت بودم و داغ و عرق کرده. داشتم از قدمها میگرفتم. از کفشها.
بعد دست خاله آمد بلندم کرد به قصد وداع. کربلا تمام بود. دیدار کوتاه و وقت خیلی کم.
اشکم نمیآمد. هیچ. حتی یک قطره از آن زاریهای ایران نمیجوشید توی چشمهایم. خاله دستم را که کشید رها شدم. مثل فشنگی که تازه راه خلاصی را پیدا کرده، قدم گذاشتم روی زمین، سرم را چرخاندم سمت حرم، و زار زدم. مجنون عُصیان زدهای بودم که در هوای امن معشوق پناه گرفته. حرم، گرم بود، درهم و بیهوا بود، کمرم داشت زیر سنگینی بارهایم میشکست اما حرم، امن هم بود، خیلی امن. پناهی غریب از تمامِ پناهها. دلم وداع را پس میزد و اشک راهش را نمیبست.
شبِ جمعه بود. پنج روز مانده به اربعین ١۴۴۵ هجری. کربلا.
___
#کربلا
رعد میزند، بوی خاک و باران و همهٔ چیزهای خوب میپیچد توی اتاق. فکر میکنم به زمان. به مکان. به آرزوها. وقت باران باید خیال بافته را پر داد سمت آسمانِ تر تا جذب ابرها شود.
دعا میکنم برای خودم، برای بعدا، برای فردا. برای دلتنگی دیروز و پریروز و سالهای قبل. برای مامان که امشب را با درد خوابید و برای خواهرم که با اضطراب.
دعا میکنم برای اشکهایی که نباید ریخت و غصههایی که نباید خورد و شادیهای که نباید کرد. برای بچهها، برای مادران، برای کوه خمیدهٔ پدران دعا میکنم. برای مظلوم بیپناهی که نور صبح را نمیبیند، برای منفور بیرگی که نالهٔ عذاب را نمیشنود، برای «أَرِنِی الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ» دعا میکنم. برای آخرش، تهِ تهش، آنجا که تنهاییم اثبات میشود، برای لحظهٔ جان کندنم دعا میکنم.
رعد میرسد به پردهٔ اتاق. برق مینشیند روی دیوار تاریک بیچراغ. خوابم میگیرد و دعا میکنم قبل خواب. دعا میکنم که آدم شوم.
_______
جُمعه،
بیست و یکمِ مهرِ ١۴٠٢.
#دعای_قبل_خواب
گله داشتم از بابا. از مامان. که چرا زور نکردید بروم بشوم آن کسی که بهتر است؟ که چرا راه را دادید دست خودم، و چاه را فقط از دور نشانم دادید و بعد گفتید برو. فی امان الله. گله داشتم و در برزخی بودم رها. مشوش. با تحلیلهای متناقض، با آدمهایی دور و نزدیک به خودم. تماشا کردم. شنیدم. بارها و بارها. شکستم و خشم شدم و فکر کردم همهچیز را میدانم تا یکروز پای صحبتی نشستم و خواستم دهان باز کنم و فهمیدم هیچ نمیدانم. و درد اینجا بود.
قصه کوتاه است. بُهت بخشی از ماجرای من بود. همیشه و هر روز. میرفتم جلو و فکر میکردم، و فکر میکردم و بحث میکردم و میجنگیدم و ذهن پر سؤال بود و هست و شب، شب میماند و روز خودش را نشان نمیداد و دعاهایم میرفت و بازنمیگشت و من میترسیدم. گزارههای کودکی و جوانی درهم تنیده بود و اصل یک چیز بود اما، اینکه خدا برایم همان خدا مانده بود و یادم نمیرفت برای حسین(ع) گریه کنم.
یکروز نمیدانم وسط بین الحرمین بود یا توی راه کربلا، سنگهایم را با خودم وا کندم. اصل غیرقابل تغییر بود، اصل قابلیت معاوضه نداشت، و من باید یک راه، یک خط، یک مسیر مشخص را توی ذهن میکاشتم. میدانستم عشق حسین(ع) و علی(ع)، عشق محمد و آل محمد(ص) یک اتفاق درست است. محبوبِ درست داشتن اما همهٔ ماجرا نبود، نقطهٔ شروعی بود برای ادامه. برای عاقبت ماجرا. مسئله نماز نبود، که بود، یا روزه نبود، که بود، و حجاب نبود، که بود. مسئله باور قلبی من به حقیقت بود. خدا را میپرستیدم چون دوستش داشتم؟ چون با من خوب تا میکرد و فرصت زندگی داده بود؟ قصههای بچگی مرا محبّ رضا(ع) کرد یا مغناطیس عجیبی بین من و او در معصومیت کودکانهام شکل گرفت؟ اگر پذیرفتم که خدا خداست، و مسلمان شدنم را پی گرفتم تا علی و بعد رسیدم به منجی زمان، ورای روزمرگیهای خانواده بود؟ ورای جهان امنی که برایم ساخته بودند و خیال کردم که چه خوب، این همان خدایی است که میخواهم؟
هنوز کوچکم، برای پاسخ تمام این سؤالها. دارم میدوم یکبهیک خودم را از دل جوانیهایم بیرون بکشم تا بفهمم چه هستم. اما توی بینالحرمین یا نمیدانم در راه کربلا که بودم، به خاک داغ و کربدیدهاش قسم خوردم که حق را جدا از حسین(ع) نبینم. و دست بردارم از عاشقِ صِرف بودن. مطمئن شدم حق و باطل اصل ماجراست و هیچ چیز میانهٔ آن وجود ندارد. که اگر راه را گم میکنم به مصابیح دجی چنگ بزنم و ردِ روشنیشان را در این سیاهیِ منفور دنبال کنم. نگاه که میکنم میبینم اینروزها نبرد حق و باطل مصداق کوچکی دارد به نام فلسطین و اس.رائیل. و هیچچیز میانهٔ آن وجود ندارد. هیچچیز.
____
یکشنبه،
بیست و سوم مِهر ١۴٠٢
#فلسطین
هدایت شده از حانون | Hanoon
اگر از تو دربارهی غزه پرسیدند، بگو به آنها در آنجا
شهیدی است که شهیدی را حمل میکند و
شهیدی از وی عکس میگیرد و
شهیدی او را بدرقه میکند و
شهیدی بر وی نماز میخواند.
| محمود درویش |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
My dream is to become a doctor...
من، آرزویم این است که تو، پزشک شوی.
توی خانهٔ خودت. در بیمارستانی که امن بماند و شرِّ غاصب دور باشد از چشمهای مشکیِ تو.
مطبی بزنی در خیابانی که دوستش داری، کوچههای زندهٔ شهرت را گز کنی، بخندی، پدر و مادرت را به آغوش بکشی و اگر روزی از تو پرسیدند: «چرا پزشک شدی؟» در جواب بگویی: «به خاطر جنگ. همان جنگی که در آن سرزمینمان را از چنگالهای سرخشان پس گرفتیم.»
#فلسطین
#غزه
بابا حسابی تبدار است، من دارم بساط سوپ را علم میکنم و میم تازه رسیده خانه و خوابیده. پایم یخ کرده اما سر و صورتم گرم است. غلیانی آشفته از فکرهای جور واجور در سرم میپیچد و دنبال چارهام در اوج بیچارگی. هروقت برای چیزی جنگیدهام از ماجرای زندگیم بیبهانه حذف شده و برنامههای بیهوای نخواسته جایش را گرفته، درست مثل ده سالگی. روی نیمکتهای پارکِ شهر امیریه نشسته بودیم. من و مامانبزرگ، و نمیدانم چرا هر چه جز ما دونفر بود در آن لحظه حضور نداشت. نه دخترداییها و پسرخالهها بودند و نه هیچ خاله و زنداییای و نه حتی مامان که درد غربت مدام او را پهلوی مامانبزرگ مینشاند. نشسته بودیم روی نیمکتهای پارکِ شهر و نگاهم به اسکیتهای ششچرخهٔ پسربچهها بود که پرسید «چیو نگاه میکنی ریحانه خانوم؟» با کفِ کتانی سفیدم و آسفالتِ زمین بازی کردم و گفتم «اسکیت شیشچرخههاشونو. قشنگ نیست؟» گفت «چرا. خیلی. یکی برات میخرم.» و همین. قاطع و کوتاه و قابلاتکا. معجزهای شیرین وسط درختهای سبز پارک و همهمهٔ پسرکها و دخترکهایی که نمیدانستند من چقدر خوشبختم. مطمئن بودم که کار تمام است. بالاخره بعد یکسال چانه زدن با مامان و بابا، بیحرفِ پس و پیش، بیچانه زدن دوباره با مامان و بابا، صاحب یک جفت اسکیت ششچرخهٔ بنفش میشدم. آن لحظه شورِ شادی خودش را نشانم داد و من باشکوهترین نگاهم را به اسکیتهای ششچرخهٔ پسربچهها انداختم. باور کردم که وقت تحقق آرزویم رسیده. باور کردم که انتظار تمام است. غافل از آنکه هروقت برای چیزی جنگیدهام، زندگی بیهوا آن را از من قاپیده. بیتوضیح و عُذر و بهانه. بیشرمساری. مامانبزرگ دو روز بعد رفت بیمارستان، و چند ماه بعد، مُرده بود. من خیال اسکیت را فراموش نکردم اما دیگر هیچوقت نخواستمش، هيچوقت.
_______
شنبه،
سیزدهم آبانِ ١۴٠٢.
#خیالِ_اسکیتِ_ششچرخه
و واقعیت این است که هیچکس پس از من نیست. جادهای تا لبهٔ پرتگاهی، و بعد بُریده. ابتر بهتمام معنی. آخر هیچ میشود فکرش را کرد که صفی از اعماقِ بدویت تا جنگل تنک تمدن تهِ کوچهٔ فردوسی-تجریش این امانت را دست به دست یعنی نسل به نسل به تو برساند و تو کسی را در عقب نداشته باشی که بار را تحویل بدهی؟
| جلال آل احمد |
#جلال
فِر کردن بیدلیلِ مو، یعنی «نیاز دارم خودمو یه جور دیگه ببینم.»
شبیه پوشیدنِ لباسی که هيچوقت دوستش نداشتی، اسپری کردنِ عطر تلخی که بویش را هيچوقت نپسندیدهای و یا حتی خوردنِ فسنجانِ تُرشی که هيچوقت لب به آن نزدهای.
شورشی کوچک در جهانِ امن خودت، بیسلاح و لشکر و باروت.
بیدفاع.
| از جمُعه |
#جمعه
ف میگوید اولین جایزه خیلی مهم است. به تو نشان میدهد راه را درست آمدی و اوضاع فعلاً خوب است.
امشب، توی آن سالن بزرگ و در هیاهویی که برای بار اول میدیدمش، احوال غریبی داشتم.
اول، بیتفاوتی بود. مطمئن بودم خبری از اسم من نیست. بین آنهمه نامدار با تجربهٔ چندین جلد کتاب، من کجای کار بودم؟
دوم، ترس بود. حالا اگر صدایم بزنند چه؟ چهکار کنم؟ چطور از بین این جمعیت و راهِ باریکِ عبور خودم را به بالا برسانم؟
سوم، دلآشوبه بود. دست الف را سفت گرفته بودم و سرما تنیده بود به جانم.
چهارم اما اغماء بود. یک خلأ منحصر به فرد در زمان و مکانی ناشناخته. فقط اسمم را شنیده بودم. فقط راه را از بین جمعیت باز میکردم. فقط پلهها را بالا میرفتم. نمیشنیدم مسعود فروتن چه میگوید یا اصلا یادم نیست صدای کف جمعیت تا کجا بالا رفت. فقط لوح را گرفتم. فقط خدا را شکر کردم.
پنجم، هپروت بود. حالتی بعد اغماء. استاد صدایم زد که «خانم هاشمی، چرا اون بالا ناراحت بودین آخه؟» و من نمیتوانستم اثبات کنم آن سکوت و درخودفرورفتگی نشانهٔ اغما بود. معنای روحی بود که به ناکجا سرکشیده، نه غصه و غمِ بیجا.
ششم، تازه شور بود. بعد از همهٔ آغوشها و مُبارکبادها. خوشحالیِ دیررخنه کرده در تنم، با هیجانی دویده در رگها.
هفتم هم ترس بود. میدانستم این دقیقاً اولِ راه است. نقطهٔ شروعی دوباره. پر از تجربههای بیشتر، و دلهرههای غلیظتر.
_________
از پنجشنبه،
بیست و پنجمِ آبانِ ١۴٠٢.
#اول_راه