eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
147 دنبال‌کننده
63 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
«تو چقدر خوش‌بینی هاشمی.» این را معلم سوم راهنمایی‌ام می‌گفت. مشاور بود و مرا می‌شناخت. ولی من حواسم نبود. هيچ‌وقت تا آن روز خودم را دقیق برانداز نکرده بودم. برای همین تا صبح دلم اُمید داشت. برای همین به اُمید زنده‌ام. بعد از خشم و درد و اشک و در خود فرورفتن، جایی است که باید دوباره به خودم برگردم. یک اتفاق‌هایی روحِ آدم را دفن می‌کند توی غم، اما باید روح را بیرون کشید، باید ماند. نه فقط برای بقا، که برای رسیدن. که خوب است آدم هدفی داشته باشد و سوگِ لحظه، آرمانش را نگیرد. من باید قوی‌تر باشم و ازین گریزی نیست، باید تلاشگر و مصمم‌تر به راهم ادامه دهم. این تنها کاری است که می‌توانم بکنم. این بهترین کاری است که می‌توانم بکنم. سفرت به‌خیر اما. _______ | از روزِ ولادتِ امام رضا(ع)، ١۴۴۵ قمری |
نمی‌رسیم. هرچه می‌دویم نمی‌رسیم. هرچه آب خنک روی سر و صورتمان می‌ریزیم تا جان بگیریم، هرچه از بین جمعیت خودمان را جلو می‌کشیم و تندترین خطِ راه را پی می‌گیریم، نمی‌رسیم. اصلا خط تندی وجود ندارد. آدم‌ها درهم تنیده، همه مشکی، گرمازده، بی‌تاب. دست ز را می‌گیرم و خودمان را از بین جمعیت جلوتر می‌کشانم. باز هم پیش نمی‌رویم. خودم را اولِ مسیر بلندی می‌بینم که حالاحالاها به مقصد نمی‌رسد. روی موبایل اما به زبان بیگانه پیام می‌آید «آفرین! تو تونستی بیشتر از ده هزار قدم برداری.» خوشم نمی‌آید. ردش می‌کنم. ز می‌گوید «بیا از فرعی بریم. این‌طوری نمی‌رسیم.» قبول می‌کنم. راه فرعی مطمئنی نمی‌شناسم اما به چپ و راست می‌زنیم. مدام خط عوض می‌کنیم و خودمان را از پیاده‌رو جا می‌دهیم توی خیابان و از وسط خیابان توی پیاده‌رو. نشان را باز می‌کنم به اُمید کشف یک راه خوش‌مسیر. یک راه مطمئن و آسان‌تر. بدون سنگلاخ. نشان پیام می‌دهد «خطای مسیریابی.» فایده‌ای ندارد. کف پایم زُق‌رُق می‌کند. غُر می‌زنم که «چقدر گرمه.» و زنی از کنار به گوشم می‌خواند «اربعین نرفتی کربلا؟» برمی‌گردم به راست و می‌گویم «چرا چرا. ولی اون‌جا با شلنگ آب خنک می‌ریختم روی تمام چادرم.» ز می‌گوید «خب بیا بقیهٔ آب بطری‌ها رو بریزیم رو سرمون.» دلم نمی‌آید. می‌ترسم تشنه‌ام شود و آب گیرم نیاید و لای جمعیت تلف شوم. کمی می‌گذرد تا دوباره آب گیرم می‌آید. بطری خنکش را خالی می‌کنم روی تمام چادرم. روسری و صورتم خیس آب می‌شوند. باد می‌زند و هوای نفس کشیدن به سرم می‌رسد. صداها پشت صداها می‌پیچد توی گوشم. گاهی تکرار می‌کنم و گاهی نگاه. به پیرمرد فرزی که از آفتاب لالهٔ گوشش سرخ شده و یک قدمی من راه باز می‌کند. به زنی که چادر به لب گرفته و تند لخ‌لخ می‌کند و صدای فیس‌فیس دماغش که بالا کشیده، می‌آید و می‌گذرد. به پرچم‌ها نگاه می‌کنم، به رنگ‌ها، سیاه، سفید، سبز، قرمز. بعد سرم را بالا می‌گیرم و به آسمان نگاه می‌کنم. دوتا پرنده‌ای که نمی‌شناسم مورب آبی را می‌گیرند و پشت خانه‌های کوتاه-بلند خیابان گم می‌شوند. دلم می‌خواهد تافت بزنم روی لحظه. ز می‌پرسد «کجاییم؟» روی نقشه می‌زنم اما می‌چرخد و هیچ نشان نمی‌دهد. ز زنگ می‌زند و از کسی سؤال می‌پرسد «کجا رفتن؟ رسیدن به آزادی؟» نگاه می‌کنم که چهره‌اش دمغ شده. گوشی را قطع می‌کند. می‌پرسم «چی شد؟ رسیدن؟» آب بطری را جرعه‌جرعه می‌نوشد و جواب می‌دهد «آره. انگار رسیدن.» می‌روم توی جلد نصیحت‌های بزرگترانه. «یا باید می‌رفتیم نماز، یا می‌رفتیم سمت آزادی. دوتاش با هم جمع نمی‌شد.» چیزی نمی‌گوید. راستهٔ خیابان را می‌گیریم تا به مترو برسیم. بسته به ازدحام پاتند و کند می‌کنیم. مترو از دور و بعد از نزدیک معلوم می‌شود. جا برای آدمیزاد نیست. «چیکار کنیم؟» می‌رویم سمت خط بعدی. جمعیت جمع‌تر می‌شود و آب و گلابِ ریز روی سر و صورتمان می‌پاشند. ز خودش را می‌کشد به چپ و خوش‌حال می‌گوید «ببین. آزادیه!» خودم را می‌کشم به راست و مردد می‌گویم «پس کجان؟» چیزی نمی‌بینم. گردن بالا و چپ و راست می‌کنم اما خبری نیست. شعاع دور آدم‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و سیل‌های کوچکشان به این سو و آن سو می‌روند. ز دوتا بطری خالی آب را توی دستش محکم می‌کند و پوفی می‌کشد. نور روی پوست گندمی‌اش براق می‌شود. قدم می‌زنیم تا سیل کوچکمان را به مترو برسانیم. یک پیام روی گوشی‌ام ظاهر می‌شود. «آفرین! تو تونستی بیشتر از پانزده هزار قدم برداری.» پیام را با سرانگشت رد می‌کنم. به ز می‌گویم حالا که نرسیدیم بیا کمی بایستیم و نفس چاق کنیم. کنار میله‌های بلوار، ضلع جنوبی آزادی، پا از قدم برمی‌داریم. می‌ایستم و به پرچم تکان خورده در باد نگاه می‌کنم. کسی زنگ می‌زند به گوشی‌ام و سؤال می‌کند: «رسیدین شما؟» جواب می‌دهم «نه، نرسیدیم.» و ز را می‌بینم که بندهای کتانی‌اش را سفت می‌کند. باد، پارچۀ سه‌رنگ پرچم را محکم تاب می‌دهد و تاب می‌دهد. شکلِ هوای باد توی شکمِ پرچم، قشنگ و قشنگ‌تر می‌شود. _______ | از چهارشنبه، دوم خرداد ١۴٠٣ |
شقایق را وحشی می‌خوانند، چرا که آزاده است و رنگی از تعلق ندارد. در دشت‌های دور، لابه‌لای سنگ‌ها می‌روید و به آب باران قناعت می‌کند تا همواره تشنه باشد و بسوزد. داغ دلش و گلبرگ‌های به خون آغشته‌اش، راستی که او را به شهید ماننده می‌کند و عجبا از این تمثیل که چه به‌جاست! | از مرتضی آوینی |
خدایا. مرا از فکرهای بیخودی دور کن. به من بگو تصمیم آخرم درست بوده. یک خواب خوب نصیبم کن و بگذار رویاهایم واقعی شوند. خدایا. من را به هیچ‌کس جز خودت محتاج نکن، اگر می‌کنی محتاج یک آدمیزادِ حسابی بکن. به من رفیق‌های خوب بده، و رفاقت‌های خوب قدیمی‌ام را حفظ کن. خدایا. من خیلی نمی‌فهمم و خیلی مسخره‌ام. مثل نوسانِ یک آونگ چپ و راست می‌زنم، خودت مرا به سمت راه درست سوق بده. خودت اگر غلط می‌کنم بزن توی گوشم و خدایا، اگر می‌زنی، یواش بزن. خدایا. من از فردا بی‌خبرم ولی تو فردا را قشنگ کن. و کمکم کن آدم شوم. مایهٔ پزت که بگویی «این دختر طفلکی را خودم خلق کردم. نگاهش کنین.» نه این‌که توی قبر نرفته خودت خاک بریزی رویم تا دفن شوم و صدایش را درنیاوری که من بنده‌ات بوده‌ام. خدایا. به من پولِ زیاد بده تا محتاج تخفیف‌های زورکی نباشم. و سلامتیِ زیاد بده تا محتاج پزشک‌های سربه‌هوا نباشم، و خدایا، مرا از مرضِ خرید کتاب‌های جدید رهایی ببخش. آمین. شبت به‌خیر. | از جُمعه، چهارمِ خردادِ ١۴٠٣ |
هدایت شده از گاه گدار
ما توی مبنا در دنیای عجیبی داریم زندگی می‌کنیم. همین الان، توی همین دقیقه‌ها که من دارم این کلمه‌ها را می‌نویسم، همه ما نگران یک دوست و همکار عزیز هستیم. همکاری که همشهری خیلی از ماها نیست و تا به حال چهره‌اش را هم ندیده‌ایم. دوست عزیزی که از پر کارترین ها در جمع ماست و حضورش و دقت بالایش در کار همیشه اسباب خیال راحتی است. این دوست عزیز این روزها در بیمارستان است، سطح هوشیاری‌اش پایین است و توی مراقبت‌های ویژه بستری است. ما نگرانش هستیم، مثل خانواده‌اش. من البته به خدا خوش‌بینم و می‌دانم که لطفش همیشه پیش پای ما بنده‌هاست اما این را هم می‌دانم که گره‌های زیادی در زندگی هست که باز شدنش به واسطه دعاهای ماست. برای این دوست ما دعا کنید. با هر کلمه و جمله‌ای که بین شما و خدا صمیمی‌تر است، برای این دوست ما دعا کنید. ما نگرانش هستیم.
گفتم حوصلهٔ شوخی‌ بی‌مزه ندارم. گفتم بیا بگو همه‌چيز یه بازی احمقانه بوده. قبول‌ نکردی بی‌وفا؟ قبول نکردی؟ همین؟ رفتی؟ بهت گفتم منتظرم. میثاق. دختر قوی. میثاق. کجا رفتی؟ هنوز یه عالمه داستان ننوشته داری. تازه سی سالت شده. میثاق. یعنی اگه صدات کنم جوابم رو نمی‌دی؟ بسه. حالم از دنیایی که تو رو نداره بهم می‌خوره. دختر صبور. قوی. مهربون. وقتی به تو فکر می‌کنم از خودم خجالت می‌کشم. اون چشم‌های قشنگت حالا بسته‌س؟ نه. حالم از دنیا بهم می‌خوره. حالم از روزهای سیاه بهم می‌خوره. کجایی بگی ریحان. ریحان. خسته‌م. خیلی. و حتی تنها. تو اما حالا دیگه تنها نیستی. رفتی پیش خواهرت. پیش مارال. باشه. باشه. بی‌معرفت. برو. سفر به سلامت. بی‌وفا.
هدایت شده از [ هُرنو ]
وصیت.mp3
10.78M
میان به ما تسلیت می‌گن... قبول داری که منطق نداره؟ ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم... من درک نمی‌کنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمی‌فهمم چه‌مون شده؟ من آدم گریه‌کنی نیستم. توی جمع سخت گریه می‌کنم. توی روضه باید همهٔ عضله‌های صورتمو فشرده کنم تا پلک‌هام نم‌ناک بشه. من درک نمی‌کنم که چرا تا سرمو می‌چرخونم، اشکم درمیاد؟ من درک ندارم. چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟! پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتن‌های تلقین‌خوانِ فردا می‌ترسم. برای خودم می‌ترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدم‌هایی که تا حالا ندیده بودی‌شون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه می‌کنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچاله‌شده‌مونه... این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟ ؟ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
ساعت کوک می‌کنم. برچسب زنگ هشدار را می‌نويسم «خاکسپاری میثاق.» بعد بغض دوباره خودش را تا پشت چشم بالا می‌کشد، و به زور قورتش می‌دهم. همه خوابیده‌اند و خوش نیست با هق‌هق دوباره من بیدار شوند. توی مترو، مثل دیوانه‌ها گریه می‌کردم. هر نشانهٔ کوچکی کافی بود تا دوباره یادم بیایی. تا سوگ را مرور کنم. تا غم توی خیالم جان بگیرد و توی واقعیت هم. به آدم‌ها که رسیدم و حرف زدیم، از چشم‌های پف کرده‌ام که گذشتند، به حرف‌های همیشگی رسیدند. زمان گذشت و من در شلوغی روز گم شدم. تا رسیدم به آن درِ آبی قشنگ. که عکسش را برایت گرفته بودم. بعد پتک شد توی سرم. که روز تولدت را در پس‌زمینهٔ فیروزه‌ایِ این در تبریک گفته بودم. و دوباره بغض، خیسی، و ز کاف که پیامش را روی صفحهٔ چت خواندم که «بیا با هم سوگواری کنیم.» و گفتم که من درد سوگ را در خلسهٔ تنهایی می‌پذیرم. اما بعد، که خواندم لباس تو(به گفتهٔ مادرت که نتوانست بگوید کفن) متبرک به حرم‌های امن پرنور است، خیسی چشمانم را گرفتم. «چه مرگت شده ریحان؟ من جام خیلی خوبه. دیگه درد نمی‌کشم و قراره بهترین لباس دنیا رو بپوشم.» احساس کردم گوش‌هایم دارند این زمزمهٔ تو را می‌شنوند. احساس کردم نشسته‌ای روبه‌رویم و حالا می‌توانم بغلت کنم، کاری که هيچ‌وقت فرصتش را نداشتم(یا ندادی) و اکنون خیالم به خوبی از پسش برمی‌آید و همین‌طور احساس کردم، به طرز غریبی به من نزدیک‌تر شده‌ای، و این فکر، مرا درهم شکست که، دست از ناله‌های بی‌فایده برای تو، و مسکن برای خودم، بردارم. برایت قرآن خواندم، سفارش مادرت را اجرا کردم که گفت برایت ذکر لااله‌الا‌الله بگوییم، و هم‌زمان ذهنم پرکشید روی آخرین داستانی که نوشتی. اصرار داشتی کمکت کنم یک اسم خوب برایش انتخاب کنی و نیمه‌شب پیغام دادی که «ریحان، بیا بگو کدوم خوبه؟» بعد داستانت را فرستادی که بخوانم و من کیف کردم و سر اسمش با هم چانه زدیم و آخرش از تو پرسیدم که «بهم بگو ته‌ش اسمشو چی می‌ذاری.» و تو نگفتی، یا نرسیدی بگویی، و این آخرین داستان تو بود و من هنوز هم نمی‌دانم اسمش را چه انتخاب کرده‌ای. عزیزم. من ساعت را کوک کرده‌ام برای فردا، دیدار اول ما توی مزارستانی سبز است و دیدار آخرمان توی مزارستانی سبز. هنوز گنگ و آزرده از دنیایم و هیچ نمی‌فهمم و چقدر دلم می‌خواهد دستی بیاید و تمام کلماتی را که نثار هم کرده‌ایم پاک کند یا تو را برگرداند. من آدم خوشبختی هستم که تو را در زندگی‌ام داشته‌ام، و بعدِ رفتنت، زمان و مکان و عُمر را مرور می‌کنم که چطور هرجا پا می‌گذارم، به این فکر نکنم که تو چقدر دوست داشتی کنار من، کنار ما، و تمام آدم‌های عادیِ مسخرهٔ غُرغُرو، قدم بزنی و زندگی کنی. و شاید نه، این از حماقت من است که بازهم تو را کنار خودمان تصور می‌کنم، که تو بالاتری، چه خودت را لوس کنی و بگویی «واقعا می‌گی ریحان؟» چه از ته قلب قبولش داشته باشی. ________ سفرت به خیر اما. دختر قوی و مهربان. دختر صبور. حسابی جنگیدی. خداقوت. من برایت دلتنگ می‌مانم، حتی اگر به دردت نخورد، تا همیشه. امضا. ریحان.
هدایت شده از دویست‌وشصت‌وهشت
• منت سرمون بذارید و برای دوست و همکار عزیزمون نماز شب اول قبر بخونید. ان شاءالله که روزی هم آدم‌هایی باشن برای ما بخونن و توشه راهمون کنن...😔 نماز لیله الدفن: دو رکعت رکعت اول حمد و آیه الکرسی رکعت دوم حمد و ده مرتبه سوره قدر بعد از سلام نماز، این دعا خونده بشه: اللهم صل علی محمد و آل محمد و ابعَث ثوابَها الی قبر میثاق بنت مهدی...
کاف، الف، شین. کاش؛ بودی و بیشتر می‌نوشتی. جایت خوب است، شک ندارم. به خاطر خودم است که ناله می‌کنم. جای خالی عزیزی که مهربان بوده، تا ابد در قلب دلتنگِ سوگوار می‌ماند. چه بخواهی چه نخواهی، بُغضِ نبودنت، مثلِ آینهٔ دقِ صفحهٔ چتمان، یا مثلِ بُریدهٔ «میثاق الله الذی اخذه و وکده»، حالاها حالا مرا می‌بلعد. خدا به مادر و پدرت صبر بدهد، و ما را از این فراقِ لعنتی بیرون بکشد، یا دست‌کم، تو را به خوابمان بیاورد.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سال‌ها بعد به آن برمی‌گردیم و می‌گوییم: یادش بخیر! سه‌شنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ @modaam_magazine