eitaa logo
▫️وَعـدِه▫️
141 دنبال‌کننده
61 عکس
11 ویدیو
0 فایل
دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. ▫️برای وقت‌های هم‌صحبتی: @Reyhaneh_s_h
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  محمدامین نخعی
اولش حتی فکرش را هم نمی‌کردم یک وقتی بتوانیم بدون واسطه، کمک های مردمی را به دست برادران و خواهران مان در غزه برسانیم. برای ما این اتفاق در ابتدا صرفا یک ایده بود. اما ناگهان همت و اخلاص اهالی روایت انسان آمد پای کار و توانستیم این کار سخت را انجام دهیم. حالا کمک های شما مومنان روزه دار را به اهالی غزه رسانده ایم. کلی دوست اهل غزه پیدا کرده ایم که حتی بعضی هایشان در دوره کنارمان هستند‌. خواهش میکنم کمک های مالی خودتان را دست کم نگیرید و کوچک به حساب نیاورید. دشمن متجاوز صهیونیستی به وضوح دارد از سلاح گرسنگی علیه مردم غزه استفاده میکند. فلسطین میدان جنگ اراده ها، بین حق و باطل است. از همه تریبون دارها و هر کسی که مخاطبی دارد خواهش میکنم که در این جنگ بی طرف نباشند. صحنه واضح و شفاف است. ماجرا حتی یک نبرد ایدئولوژیک نیست. جنگ انسانیت و توحش است. اگر همت کنید و یک قدم بردارید، خواهید دید خداوند امداد میکند و راه های جدید جلوی رویتان باز میکند. از تک تک عزیزانی که اعتماد کردند و کمک هایشان را به ما سپردند صمیمانه تشکر میکنم اجر همگی با پدر امت و فاتح خیبر، امیرالمومنین علی ابن ابی طالب علیه الاف التحیه و السلام https://eitaa.com/joinchat/995557609Cbefd88e171
هدایت شده از  محمدامین نخعی
هدایت شده از  محمدامین نخعی
اگر آرزو داشتی کاش راهی بود تا لقمه دهان کودک گرسنه غزه بگذاری یا جرعه‌ای شیر به دست مادر باردارش برسانی. به همت روایت انسان راهی امن برای تحقق این رویا باز شده. شب قدر است همت کنیم دست به دست هم دهیم . جنگ غزه جنگ حق و باطل است ما هم می توانیم سهمی داشته باشیم.
٦۲۷۳۸۱۷۰۱۰۱۷۶۱۹۰
گروه جهادی بنت‌الهدی شماره حساب:
۵۰۳۹۸۰۱۱۵۰۲۳۲۳۸۲۹
شماره شبا: ir220150050398011502323829
دنیا بدن‌ها را فرسوده، و آرزوها را تازه می‌کند، مرگ را نزدیک، و خواسته‌ها را دور و دراز می‌سازد، کسی که به آن دست یافت خسته می‌شود، و آن‌که به دنیا نرسید رنج می‌برد. | حکمت ٧٢ صفحهٔ ۴۵۵ |
به سین گفتم «این‌که وقتی خیلی خسته‌ و لهیده‌م خوابم نمی‌بره، طبیعیه؟» گفت «اوهوم. منم همینم.» بعد گفت فلان و فلان که نمی‌توانم اینجا بنویسم. چرا نمی‌توانم بنویسم؟ چون بعضی دغدغه‌ها آن‌قدر شخصی‌اند که برای نوشتن ازشان باید بزرگ شوی. و من هنوز بزرگ نشدم. اما همان فلان و فلان اعصابم را خرد کرد. حرفش درست بود و این‌که درست بود بیشتر اعصابم را خرد کرد. هفتهٔ قبل‌ترش الف همان مضمون را گفته بود منتهی با یک جملهٔ دیگر. و من باز فرو رفتم. دوباره. به قولِ بابا «دخترهٔ خل.» وقت‌هایی که حسابی از دستم می‌خندد می‌گوید. ولی من از دست خودم نمی خندم. ناراحتم. شاید هم الکی فقط دارم شورش می‌کنم. شاید هم دقیقاً زده‌ام وسط خال و حالم خیلی خراب است. کِی می‌رسد بفهمم زندگی همین است؟ که مدام بدوی و نرسی و باز بدوی و کمی پیش بروی و تا فکر می‌کنی اوضاع خوب است بفهمی همه‌چیز بهم ریخته و باز بدوی و چون اُمید هست بدوی و خب البته جایی هست که تو باید بایستی. نفس بگیری برای بقا. می‌دانی سکون سهم تو نیست و دوباره ادامه می‌دهی. این مهم است. که من کجا ایستاده‌ام و اصلاً این را می‌فهمم یا نه؟ | از شنبه، هشتم اردیبهشتِ ١۴٠٣ |
عکس جهت تلطیفِ حال است. تزئینی نیست، واقعی‌ست. خودم خیلی دوستش دارم چون الکی قشنگ ‌شد، مثل متنی که برایش زور نمی‌زنی اما خوب از کار درمی‌آید. راست است که آدم خودش را وقتی در آنِ درستی‌ست بسیارتر دوست‌ می‌دارد.
خسته نباشید. صُبح شده. خیلی وقت است که صُبح شده. امروز کمی باران زد، میم می‌گوید دیشب هم. البته من تا طلوع بیدار بودم اما حواسم پیِ آسمان نبود. سرم توی گوشی بود، پیِ کار. اگر شما بودید می‌گفتید صبح وقت کار است نه شب. راست می‌گفتید. اما من از صبح کار کردم تا شب، و شب نرسیدم. و چون نرسیدم باز هم کار کردم تا طلوع. راستی شما کجایید؟ شنیدم آن‌طرف خیلی شلوغ است، از خواب‌ها و از نشانه‌ها. همزادتان می‌گفت خوابتان را دیده. می‌گفت مشغول کار بودید. سرتان حسابی شلوغ بود. من خندیدم و گفتم معلوم است که سرشان شلوغ است. می‌گفت وقت سرخاراندن نداشتید و حتی حواستان پی همزاد نبوده. توی خواب به قدر پلکی کوتاه نگاهش کردید و بعد دوباره گرم کار. گفتم باور نمی‌کنم. گفتم اینجای خواب می‌لنگد. قسم خوردم که در اوج شلوغی و دغدغه‌ همیشه آغوشتان به روی من باز بوده و شعرها ورد زبانتان. که هیچ بی‌حواسی از شما برنمی‌آید. همزاد می‌گفت خوب ممکن است اینجای خواب را درست ندیده باشم. خودش هم باورش نداشت. من می‌گویم چون دلش برای شما تنگ شده بود این را بافته. که حق هم دارد. دوری از شما آدم را بیچاره می‌کند. و البته دلتنگ. حالا که دارم می‌نویسم صدای صبح توی کوچه است. صدای صبح ترکیبی از طبیعت و صنعت است. گاهی پرنده‌ای ناگریز می‌خواند و گاهی باد کم‌زور می‌چپد لای پنجره و هو می‌کشد. اما بیشتر صدای ماشین است و لاستیک‌های سختش روی آسفالت. و موتورها. امان از موتورها. شما می‌دانید از چیزهای بی‌روح خوشم نمی‌آید. برای همین است که آدم‌ها را دوست دارم. برای همین است که از دنیای مدرن خوشم نمی‌آید. ببخشید. می‌دانم شما خوشتان می‌آمد. اندازه‌اش را مطمئن نیستم، که زیاد یا کم، ولی خوشتان می‌آمد دیگر. مگر نه؟ به خاطر اتاقتان می‌گویم. و وسایلی که هیچ آدمی به قاعده شما نمی‌شناخت و شما می‌شناختید. این‌که عاشق کشف بودید مرا سر ذوق می‌آورد. از ماجراهای جدید فرار نمی‌کردید و چقدر عاشق دوربین بودید. عاشق شعر. عاشق تایپ کردن سروده‌هاتان روی صفحه کلید لپ‌تاپ. عاشق رانندگی. سفر. هیجان. عاشق همهٔ چيزهای خوب. عاشق ما، نوه‌ها. خسته نباشید. نمی‌خواهم وقتتان را بگیرم. می‌دانم از وراجی‌های من استقبال می‌کنید اما شما هم می‌دانید که من خیلی اهل حرف نیستم. آن‌جا آدم‌های زیادی هستند که دوست دارند با شما ساعت‌ها گپ بزنند و حتماً سرتان حسابی شلوغ است. راستی، دیشب دست‌خط خوشتان را روی صفحهٔ دفترم دیدم و یادتان کردم. نوشته بودید: «نوۀ عزیزم ریحانه از من درخواست نوشتاری کرد که آن به یادگار بماند و به آن سطور، گذشتِ زمان سیطره نداشته باشد و زبانِ همیشهٔ تاریخ در آینده‌ای بسی دور باشد، تا بدین‌وسیله خاطرهٔ پدربزرگی که فریفتهٔ نوهٔ خویش است، زنده بماند.» بله پدربزرگ. کلمات شما زبانِ همیشهٔ تاریخ روی صفحهٔ دفتر من‌اند. یک‌روزی از شما می‌نویسم تا به یادگار بماند و به آن جملات، گذشتِ زمان سیطره نداشته باشد. چشم. سعی می‌کنم تا طلوع بیدار نمانم. حق با شماست، خواب صُبح اصلاً به درد نمی‌خورد. | از پنج‌شنبه، سیزدهم اردیبهشت ١۴٠٣ |
خیلی کوتاه نزدیک بود بمیریم. به خاطر یک حادثهٔ معمولی. گردش به چپ روی جدول بلندی که ندیدیم و بعد هیبت آهنی ماشین بود که خودش را داشت می‌انداخت روی تنهٔ راست. بعد از چند ساعت هنوز بهت و میخکوب شدنم را یادم هست. این حس عجز و ناتوانی در برابر محرک‌های بیرون حسابی تکانم داد. چطور می‌توانستم جلویش را بگیرم؟ چطور می‌توانستم نگذارم ماشین به راست غلت بخورد یا درجا نزند یا صاف و آرام بنشیند همان‌جا؟ چطور می‌توانستم مراقبت کنم که کسی از جلو به ما نزند یا از کنار خودش را نکوبد؟ چطور می‌توانستم؟ هیچ‌طور. حتی فرمان هم دستم نبود تا انتخابی داشته باشم. اولِ بزرگراه وقتی ماشین ایستاد، از پنجرهٔ کاملا باز، هوای تمیزِ شهر را نفس کشیدم. نفسی عمیق و طولانی. دیدم بله، همه‌چیز امن و امان است و ما همه نفس می‌کشیم و صدای قرآن از مسجدی دور می‌آید. به قولِ استاد ما در گُلدن تایم بودیم و حالی‌مان نبود. نور سه رنگ شده بود و آسمان پر از تضاد رنگی قشنگ. زندگی ادامه داشت که می‌توانست برای ما نداشته باشد. آسمان پر از تکه‌های برجستهٔ ابر بود که می‌توانست نباشد. و من، برای یک لحظهٔ طولانی، تمام غم‌هایم را فراموش کردم. | از جُمعه |
هوا خنک شده و بهار به خیابان بازگشته. باید بلند شوم و تمام حرف‌هایی که فقط حرف هستند را به میدان عمل بکشانم. به دویدن و باز دویدن. به خسته شدن، و ادامه دادن. با وجودِ حال زار. با وجودِ خستگیِ مفرط. با نهایتِ اُمید. | از سه‌شنبه |
هدایت شده از گاه گدار
سال گذشته، در روزهایی مثل همین روزها ما این‌جا جمع بودیم. ما یعنی ۲۰۰ نفر از دوستان مدرسه نویسندگی مبنا، یعنی آدم‌هایی از سراسر کشور که مدت‌ها بود گپ و گفت و کلاس‌هایشان مجازی بوده. فردا (پنج‌شنبه) این قرارمان باز تکرار می‌شود. باز هم دور هم هستیم، این بار با یک برنامه جذاب‌تر، با دوستانی بیشتر و گفتگوهایی عمیق‌تر. مشتاق دیدار همه دوستان مدرسه نویسندگی مبنا هستم، همه قدیمی‌ها، همه جدیدها.
«تو چقدر خوش‌بینی هاشمی.» این را معلم سوم راهنمایی‌ام می‌گفت. مشاور بود و مرا می‌شناخت. ولی من حواسم نبود. هيچ‌وقت تا آن روز خودم را دقیق برانداز نکرده بودم. برای همین تا صبح دلم اُمید داشت. برای همین به اُمید زنده‌ام. بعد از خشم و درد و اشک و در خود فرورفتن، جایی است که باید دوباره به خودم برگردم. یک اتفاق‌هایی روحِ آدم را دفن می‌کند توی غم، اما باید روح را بیرون کشید، باید ماند. نه فقط برای بقا، که برای رسیدن. که خوب است آدم هدفی داشته باشد و سوگِ لحظه، آرمانش را نگیرد. من باید قوی‌تر باشم و ازین گریزی نیست، باید تلاشگر و مصمم‌تر به راهم ادامه دهم. این تنها کاری است که می‌توانم بکنم. این بهترین کاری است که می‌توانم بکنم. سفرت به‌خیر اما. _______ | از روزِ ولادتِ امام رضا(ع)، ١۴۴۵ قمری |
نمی‌رسیم. هرچه می‌دویم نمی‌رسیم. هرچه آب خنک روی سر و صورتمان می‌ریزیم تا جان بگیریم، هرچه از بین جمعیت خودمان را جلو می‌کشیم و تندترین خطِ راه را پی می‌گیریم، نمی‌رسیم. اصلا خط تندی وجود ندارد. آدم‌ها درهم تنیده، همه مشکی، گرمازده، بی‌تاب. دست ز را می‌گیرم و خودمان را از بین جمعیت جلوتر می‌کشانم. باز هم پیش نمی‌رویم. خودم را اولِ مسیر بلندی می‌بینم که حالاحالاها به مقصد نمی‌رسد. روی موبایل اما به زبان بیگانه پیام می‌آید «آفرین! تو تونستی بیشتر از ده هزار قدم برداری.» خوشم نمی‌آید. ردش می‌کنم. ز می‌گوید «بیا از فرعی بریم. این‌طوری نمی‌رسیم.» قبول می‌کنم. راه فرعی مطمئنی نمی‌شناسم اما به چپ و راست می‌زنیم. مدام خط عوض می‌کنیم و خودمان را از پیاده‌رو جا می‌دهیم توی خیابان و از وسط خیابان توی پیاده‌رو. نشان را باز می‌کنم به اُمید کشف یک راه خوش‌مسیر. یک راه مطمئن و آسان‌تر. بدون سنگلاخ. نشان پیام می‌دهد «خطای مسیریابی.» فایده‌ای ندارد. کف پایم زُق‌رُق می‌کند. غُر می‌زنم که «چقدر گرمه.» و زنی از کنار به گوشم می‌خواند «اربعین نرفتی کربلا؟» برمی‌گردم به راست و می‌گویم «چرا چرا. ولی اون‌جا با شلنگ آب خنک می‌ریختم روی تمام چادرم.» ز می‌گوید «خب بیا بقیهٔ آب بطری‌ها رو بریزیم رو سرمون.» دلم نمی‌آید. می‌ترسم تشنه‌ام شود و آب گیرم نیاید و لای جمعیت تلف شوم. کمی می‌گذرد تا دوباره آب گیرم می‌آید. بطری خنکش را خالی می‌کنم روی تمام چادرم. روسری و صورتم خیس آب می‌شوند. باد می‌زند و هوای نفس کشیدن به سرم می‌رسد. صداها پشت صداها می‌پیچد توی گوشم. گاهی تکرار می‌کنم و گاهی نگاه. به پیرمرد فرزی که از آفتاب لالهٔ گوشش سرخ شده و یک قدمی من راه باز می‌کند. به زنی که چادر به لب گرفته و تند لخ‌لخ می‌کند و صدای فیس‌فیس دماغش که بالا کشیده، می‌آید و می‌گذرد. به پرچم‌ها نگاه می‌کنم، به رنگ‌ها، سیاه، سفید، سبز، قرمز. بعد سرم را بالا می‌گیرم و به آسمان نگاه می‌کنم. دوتا پرنده‌ای که نمی‌شناسم مورب آبی را می‌گیرند و پشت خانه‌های کوتاه-بلند خیابان گم می‌شوند. دلم می‌خواهد تافت بزنم روی لحظه. ز می‌پرسد «کجاییم؟» روی نقشه می‌زنم اما می‌چرخد و هیچ نشان نمی‌دهد. ز زنگ می‌زند و از کسی سؤال می‌پرسد «کجا رفتن؟ رسیدن به آزادی؟» نگاه می‌کنم که چهره‌اش دمغ شده. گوشی را قطع می‌کند. می‌پرسم «چی شد؟ رسیدن؟» آب بطری را جرعه‌جرعه می‌نوشد و جواب می‌دهد «آره. انگار رسیدن.» می‌روم توی جلد نصیحت‌های بزرگترانه. «یا باید می‌رفتیم نماز، یا می‌رفتیم سمت آزادی. دوتاش با هم جمع نمی‌شد.» چیزی نمی‌گوید. راستهٔ خیابان را می‌گیریم تا به مترو برسیم. بسته به ازدحام پاتند و کند می‌کنیم. مترو از دور و بعد از نزدیک معلوم می‌شود. جا برای آدمیزاد نیست. «چیکار کنیم؟» می‌رویم سمت خط بعدی. جمعیت جمع‌تر می‌شود و آب و گلابِ ریز روی سر و صورتمان می‌پاشند. ز خودش را می‌کشد به چپ و خوش‌حال می‌گوید «ببین. آزادیه!» خودم را می‌کشم به راست و مردد می‌گویم «پس کجان؟» چیزی نمی‌بینم. گردن بالا و چپ و راست می‌کنم اما خبری نیست. شعاع دور آدم‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و سیل‌های کوچکشان به این سو و آن سو می‌روند. ز دوتا بطری خالی آب را توی دستش محکم می‌کند و پوفی می‌کشد. نور روی پوست گندمی‌اش براق می‌شود. قدم می‌زنیم تا سیل کوچکمان را به مترو برسانیم. یک پیام روی گوشی‌ام ظاهر می‌شود. «آفرین! تو تونستی بیشتر از پانزده هزار قدم برداری.» پیام را با سرانگشت رد می‌کنم. به ز می‌گویم حالا که نرسیدیم بیا کمی بایستیم و نفس چاق کنیم. کنار میله‌های بلوار، ضلع جنوبی آزادی، پا از قدم برمی‌داریم. می‌ایستم و به پرچم تکان خورده در باد نگاه می‌کنم. کسی زنگ می‌زند به گوشی‌ام و سؤال می‌کند: «رسیدین شما؟» جواب می‌دهم «نه، نرسیدیم.» و ز را می‌بینم که بندهای کتانی‌اش را سفت می‌کند. باد، پارچۀ سه‌رنگ پرچم را محکم تاب می‌دهد و تاب می‌دهد. شکلِ هوای باد توی شکمِ پرچم، قشنگ و قشنگ‌تر می‌شود. _______ | از چهارشنبه، دوم خرداد ١۴٠٣ |
شقایق را وحشی می‌خوانند، چرا که آزاده است و رنگی از تعلق ندارد. در دشت‌های دور، لابه‌لای سنگ‌ها می‌روید و به آب باران قناعت می‌کند تا همواره تشنه باشد و بسوزد. داغ دلش و گلبرگ‌های به خون آغشته‌اش، راستی که او را به شهید ماننده می‌کند و عجبا از این تمثیل که چه به‌جاست! | از مرتضی آوینی |
خدایا. مرا از فکرهای بیخودی دور کن. به من بگو تصمیم آخرم درست بوده. یک خواب خوب نصیبم کن و بگذار رویاهایم واقعی شوند. خدایا. من را به هیچ‌کس جز خودت محتاج نکن، اگر می‌کنی محتاج یک آدمیزادِ حسابی بکن. به من رفیق‌های خوب بده، و رفاقت‌های خوب قدیمی‌ام را حفظ کن. خدایا. من خیلی نمی‌فهمم و خیلی مسخره‌ام. مثل نوسانِ یک آونگ چپ و راست می‌زنم، خودت مرا به سمت راه درست سوق بده. خودت اگر غلط می‌کنم بزن توی گوشم و خدایا، اگر می‌زنی، یواش بزن. خدایا. من از فردا بی‌خبرم ولی تو فردا را قشنگ کن. و کمکم کن آدم شوم. مایهٔ پزت که بگویی «این دختر طفلکی را خودم خلق کردم. نگاهش کنین.» نه این‌که توی قبر نرفته خودت خاک بریزی رویم تا دفن شوم و صدایش را درنیاوری که من بنده‌ات بوده‌ام. خدایا. به من پولِ زیاد بده تا محتاج تخفیف‌های زورکی نباشم. و سلامتیِ زیاد بده تا محتاج پزشک‌های سربه‌هوا نباشم، و خدایا، مرا از مرضِ خرید کتاب‌های جدید رهایی ببخش. آمین. شبت به‌خیر. | از جُمعه، چهارمِ خردادِ ١۴٠٣ |
هدایت شده از گاه گدار
ما توی مبنا در دنیای عجیبی داریم زندگی می‌کنیم. همین الان، توی همین دقیقه‌ها که من دارم این کلمه‌ها را می‌نویسم، همه ما نگران یک دوست و همکار عزیز هستیم. همکاری که همشهری خیلی از ماها نیست و تا به حال چهره‌اش را هم ندیده‌ایم. دوست عزیزی که از پر کارترین ها در جمع ماست و حضورش و دقت بالایش در کار همیشه اسباب خیال راحتی است. این دوست عزیز این روزها در بیمارستان است، سطح هوشیاری‌اش پایین است و توی مراقبت‌های ویژه بستری است. ما نگرانش هستیم، مثل خانواده‌اش. من البته به خدا خوش‌بینم و می‌دانم که لطفش همیشه پیش پای ما بنده‌هاست اما این را هم می‌دانم که گره‌های زیادی در زندگی هست که باز شدنش به واسطه دعاهای ماست. برای این دوست ما دعا کنید. با هر کلمه و جمله‌ای که بین شما و خدا صمیمی‌تر است، برای این دوست ما دعا کنید. ما نگرانش هستیم.
گفتم حوصلهٔ شوخی‌ بی‌مزه ندارم. گفتم بیا بگو همه‌چيز یه بازی احمقانه بوده. قبول‌ نکردی بی‌وفا؟ قبول نکردی؟ همین؟ رفتی؟ بهت گفتم منتظرم. میثاق. دختر قوی. میثاق. کجا رفتی؟ هنوز یه عالمه داستان ننوشته داری. تازه سی سالت شده. میثاق. یعنی اگه صدات کنم جوابم رو نمی‌دی؟ بسه. حالم از دنیایی که تو رو نداره بهم می‌خوره. دختر صبور. قوی. مهربون. وقتی به تو فکر می‌کنم از خودم خجالت می‌کشم. اون چشم‌های قشنگت حالا بسته‌س؟ نه. حالم از دنیا بهم می‌خوره. حالم از روزهای سیاه بهم می‌خوره. کجایی بگی ریحان. ریحان. خسته‌م. خیلی. و حتی تنها. تو اما حالا دیگه تنها نیستی. رفتی پیش خواهرت. پیش مارال. باشه. باشه. بی‌معرفت. برو. سفر به سلامت. بی‌وفا.
هدایت شده از [ هُرنو ]
وصیت.mp3
10.78M
میان به ما تسلیت می‌گن... قبول داری که منطق نداره؟ ما خودمون باید بریم به پدر و مادرت تسلیت بگیم... من درک نمی‌کنم که چه شده. صبح سیداحمد نوشت که مصطفا من خیلی دعا کردم... گفتم سید من اصلا نمی‌فهمم چه‌مون شده؟ من آدم گریه‌کنی نیستم. توی جمع سخت گریه می‌کنم. توی روضه باید همهٔ عضله‌های صورتمو فشرده کنم تا پلک‌هام نم‌ناک بشه. من درک نمی‌کنم که چرا تا سرمو می‌چرخونم، اشکم درمیاد؟ من درک ندارم. چجوری تونستی اینجوری جیگرمونو بسوزونی خواهر من؟! پانوشت: نوشته بودی که ترس، برای آنهایی است که منتظر ندارند. من از اسمع افهم گفتن‌های تلقین‌خوانِ فردا می‌ترسم. برای خودم می‌ترسم. لطفا فردا منتظرمون باش. آدم‌هایی که تا حالا ندیده بودی‌شون دارن میان. منتظرمون باش که نترسیم. اگه دیدی داریم گریه می‌کنیم، واسه تو نیست. واسه خاطر خودِ مچاله‌شده‌مونه... این مداحی رو چندبار گوش داده باشم خوبه؟ ؟ @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
ساعت کوک می‌کنم. برچسب زنگ هشدار را می‌نويسم «خاکسپاری میثاق.» بعد بغض دوباره خودش را تا پشت چشم بالا می‌کشد، و به زور قورتش می‌دهم. همه خوابیده‌اند و خوش نیست با هق‌هق دوباره من بیدار شوند. توی مترو، مثل دیوانه‌ها گریه می‌کردم. هر نشانهٔ کوچکی کافی بود تا دوباره یادم بیایی. تا سوگ را مرور کنم. تا غم توی خیالم جان بگیرد و توی واقعیت هم. به آدم‌ها که رسیدم و حرف زدیم، از چشم‌های پف کرده‌ام که گذشتند، به حرف‌های همیشگی رسیدند. زمان گذشت و من در شلوغی روز گم شدم. تا رسیدم به آن درِ آبی قشنگ. که عکسش را برایت گرفته بودم. بعد پتک شد توی سرم. که روز تولدت را در پس‌زمینهٔ فیروزه‌ایِ این در تبریک گفته بودم. و دوباره بغض، خیسی، و ز کاف که پیامش را روی صفحهٔ چت خواندم که «بیا با هم سوگواری کنیم.» و گفتم که من درد سوگ را در خلسهٔ تنهایی می‌پذیرم. اما بعد، که خواندم لباس تو(به گفتهٔ مادرت که نتوانست بگوید کفن) متبرک به حرم‌های امن پرنور است، خیسی چشمانم را گرفتم. «چه مرگت شده ریحان؟ من جام خیلی خوبه. دیگه درد نمی‌کشم و قراره بهترین لباس دنیا رو بپوشم.» احساس کردم گوش‌هایم دارند این زمزمهٔ تو را می‌شنوند. احساس کردم نشسته‌ای روبه‌رویم و حالا می‌توانم بغلت کنم، کاری که هيچ‌وقت فرصتش را نداشتم(یا ندادی) و اکنون خیالم به خوبی از پسش برمی‌آید و همین‌طور احساس کردم، به طرز غریبی به من نزدیک‌تر شده‌ای، و این فکر، مرا درهم شکست که، دست از ناله‌های بی‌فایده برای تو، و مسکن برای خودم، بردارم. برایت قرآن خواندم، سفارش مادرت را اجرا کردم که گفت برایت ذکر لااله‌الا‌الله بگوییم، و هم‌زمان ذهنم پرکشید روی آخرین داستانی که نوشتی. اصرار داشتی کمکت کنم یک اسم خوب برایش انتخاب کنی و نیمه‌شب پیغام دادی که «ریحان، بیا بگو کدوم خوبه؟» بعد داستانت را فرستادی که بخوانم و من کیف کردم و سر اسمش با هم چانه زدیم و آخرش از تو پرسیدم که «بهم بگو ته‌ش اسمشو چی می‌ذاری.» و تو نگفتی، یا نرسیدی بگویی، و این آخرین داستان تو بود و من هنوز هم نمی‌دانم اسمش را چه انتخاب کرده‌ای. عزیزم. من ساعت را کوک کرده‌ام برای فردا، دیدار اول ما توی مزارستانی سبز است و دیدار آخرمان توی مزارستانی سبز. هنوز گنگ و آزرده از دنیایم و هیچ نمی‌فهمم و چقدر دلم می‌خواهد دستی بیاید و تمام کلماتی را که نثار هم کرده‌ایم پاک کند یا تو را برگرداند. من آدم خوشبختی هستم که تو را در زندگی‌ام داشته‌ام، و بعدِ رفتنت، زمان و مکان و عُمر را مرور می‌کنم که چطور هرجا پا می‌گذارم، به این فکر نکنم که تو چقدر دوست داشتی کنار من، کنار ما، و تمام آدم‌های عادیِ مسخرهٔ غُرغُرو، قدم بزنی و زندگی کنی. و شاید نه، این از حماقت من است که بازهم تو را کنار خودمان تصور می‌کنم، که تو بالاتری، چه خودت را لوس کنی و بگویی «واقعا می‌گی ریحان؟» چه از ته قلب قبولش داشته باشی. ________ سفرت به خیر اما. دختر قوی و مهربان. دختر صبور. حسابی جنگیدی. خداقوت. من برایت دلتنگ می‌مانم، حتی اگر به دردت نخورد، تا همیشه. امضا. ریحان.
هدایت شده از دویست‌وشصت‌وهشت
• منت سرمون بذارید و برای دوست و همکار عزیزمون نماز شب اول قبر بخونید. ان شاءالله که روزی هم آدم‌هایی باشن برای ما بخونن و توشه راهمون کنن...😔 نماز لیله الدفن: دو رکعت رکعت اول حمد و آیه الکرسی رکعت دوم حمد و ده مرتبه سوره قدر بعد از سلام نماز، این دعا خونده بشه: اللهم صل علی محمد و آل محمد و ابعَث ثوابَها الی قبر میثاق بنت مهدی...
کاف، الف، شین. کاش؛ بودی و بیشتر می‌نوشتی. جایت خوب است، شک ندارم. به خاطر خودم است که ناله می‌کنم. جای خالی عزیزی که مهربان بوده، تا ابد در قلب دلتنگِ سوگوار می‌ماند. چه بخواهی چه نخواهی، بُغضِ نبودنت، مثلِ آینهٔ دقِ صفحهٔ چتمان، یا مثلِ بُریدهٔ «میثاق الله الذی اخذه و وکده»، حالاها حالا مرا می‌بلعد. خدا به مادر و پدرت صبر بدهد، و ما را از این فراقِ لعنتی بیرون بکشد، یا دست‌کم، تو را به خوابمان بیاورد.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سال‌ها بعد به آن برمی‌گردیم و می‌گوییم: یادش بخیر! سه‌شنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ @modaam_magazine