May 11
May 11
وعده کردم چیزی بنویسم در این چهارچوبِ تنگِ مجاز.
به گمانم یادم رفته چطور شروع کنم،
و چطور به پایان برسانم.
و این یادآوری است بر نوشتن.
#برای_یادآوری
چهارشنبه لجوج است. با من تا نمیکند.
میگوید:"جان بکن." و میکنم. جان کندنی شیرین، و طولانی. شبیه لحظههای کشدار سرشاخ توی کشتی، وقتی دو بر یک پیش افتادهایم و یک دقیقه مانده تا آخر. ثانیهها دراز میشوند. هرکدام به قدر دقیقه شاید. یا بيشتر حتی.
من چهارشنبهها مینویسم و میخوانم و صوت ضبط میکنم. سهشنبهها را خالی کردهبودم برای این کار اما وقت کم میآید همیشه. چون سهشنبهها روز اتاق تکانی و آشپزخانه تکانی هم هست و روز شستن لباس چرکها و عوض کردن ملحفه و روبالشی تخت. برای همین سیاهی شب سهشنبه گیر میکند به صبح چهارشنبه. کارها میپیچد بههم و بیخواب میشوم باز.
بیخواب و امیدوار.
و کمی نگران.
هفدهم آبان ۱۴۰۱
من در جهان کوچک خودم چهکار میکنم؟
میروم پی چیزی دردی یا درمانی شاید. پدربزرگ میگفت صبح وقت زندگی است. تصور میکردم چه کار عجیبی میکند پنج صبحها. از تخت گرمش بلند میشود و روز را شروع میکند. حالا اما میفهمم که او زندگی میکرده. تا هشتاد سالگی دویده، واقعا دویده. من همیشه به شور زندگیش غبطه میخوردم. اینکه چطور اینهمه کار میکند و چطور میشود در پیوستگی حرکت ماند و نایستاد. حالا من آهسته میدوم. دلم میخواهد پدربزرگ باشد و مرا ببیند. کاش میشد پای خاطرههایش بنشینم و او بگوید:"نترس. برو. و اشتباه کن. اما جا نزن."
میگفت این را. بزرگ بود. میشد باشد و دستم را بگیرد و گوشهایم را بدهم به صدای گرم و گیرایش. به تجربههایش. امان از تجربههای نشنیده. امان از نصیحتهای نشده. نصیحت، نصیحت، این واژهی مغفول مانده و از دست رفته. چه کسی میگوید اکنون بهتر از گذشته است و اکنونیان برتر از گذشتگان؟ باید این گوش را باز کرد برای شنیدن. و دهان را بست برای اندکی تامل. من دارم چه کار میکنم؟
بیست و ششم آبان هزار ۱۴۰۱
در تایید تکثیر شادیهای کوچک و مهم.
عاقبت بُرد. و خونی که میجهد توی رگهایم و یادم میآورد "که" هستم. یک ایرانی. درست در لحظههای پرالتهاب، در مرز ناامیدی.
حالا به فاصلهای فکر میکنم که بین نفسهایمان کم و کمتر میشود و شور، نفس نفس زدن، با همهی وجود پریدن به هوا، و دستها را محکم به هم کوبیدن، از سر ذوق و عشق و احساس پیروزی، تا همیشه.
این لحظه یادم میماند. من خسته بودم اما بذر امید را کاشته بودم توی قلبم. میدانستم نباید خیال بافت اما مطمئن بودم جایی، روزنهای، نوری هست که از پس تاریکیها بیرون بزند. فوتبال برایم همهچیز نبود اما مهمترین چیز بود، در این روزهای بیتابی و گیجی. در برهوتی که برایمان ساخته بودند و خارهایی که به پوست کف پاهایمان تیغ کرده بودند، که جا بزنیم، قدم از قدم برنداریم و ببازیم، ساکن و صامت باشیم و در خود فرورفته. دستهای هم را رها کنیم و تن دهیم به جهانی که برایمان ساختهاند، رویاهای پوچی که ساختهاند، و انزوایی نابودکننده.
فوتبال برایم مهم بود و یادم آورد برای پیش رفتن و حال خوب، تکثیر امید مهمترین است، اصل است، هستهی ماجراست. باید رفت، دوید، جان کند، باید به جای فریادهای بلند و زخمهای خیس، مرهم حال های نزار شد و آنقدر عرق ریخت تا به گل رسید. به لحظهی کوفتن کف دستهای سرد به هم. و گرم شدن. زندگی همین است. سرشار شدن از شادیهای کوچک و مهم و به خاطر سپردن لحظهی کامیابی، تا ابد، برای وقتهای ناخوشی، و لحظههای بیتابی.
بیتاریخ، تا همیشه.
آذر میرود و بیآنکه روزها را شمرده باشم یا فراغتی برای مکث بماند، شب میشود. پیشترها مادربزرگ بزرگترین یادآور آذر بود برایم. نوزدهم آذر که میشد، یادم میآمد دوشنبهای را که رفت و آن جادهای که با بابا گذراندیم تا برسیم تهران برای تسلی. مامان و خالهها و چشمهایشان و بوی خانهی مادربزرگ وقتی که نیست، شکل عجیبی از ماتم به خود گرفته بود. من آذر را آنطور به یاد میآوردم، همیشه و هرسال، شکلِ غمِ سکوت جاده وقتی ما را میرساند به فرهنگ و شکلِ غربت خانه وقتی صاحبخانه نبود.
حالا اما آذر جور دیگری پیش میرود. رنگ مدرسه است و شلوغی و گیجی و پر از دلهرههای خوشطعم پیشبرنده. نمیدانم تا کی، تا کجا، این تجربه درگیر حس خوشایندِ موفقیت است، اما خوب حواسم هست که در چه برههی خوشبختی از زندگی هستم و قدرشناسی موهبتی است که باید به خودم گره بزنم. من، با اینکه هیچ از ترسها و شکستهای احتمالی پیشرو نمیدانم، اما دلخوشانه درگیر چالش زیستنی تازه هستم، درحال مزه کردن طعم روزگاری متفاوت، در قالبی نو، طوری که هیچوقت نبودهام، به شکلی که هرگز خودم را نمیدیدم.
راستش، رویاهای من بزرگ بودند تا وقتی که روی تخت کتاب میخواندم یا فیلم تماشا میکردم، یا زمانی که به ابرهای خیال مجال خیال میدادم. اما حالا رویاهایم کوچک شدهاند، از وقتی که بلند شدم و دویدن را آغاز کردم، و از وقتی که با وجود درد بسیاری که داشت، فهمیدم ابدا بینقص نیستم. این کوچک شدن رویاها اولش برایم ترس داشت. فکر میکردم حالا بزرگترین و موثرترین نویسندهی قرن جهان نمیشوم، اسمم را نمیشناسند و دیگر بعید است آدم منحصر به فردِ شناسی شوم. آن آرزوهای بزرگ و خاص جایشان را به خواستههای بزرگ و معمولی تری دادند، اینکه توی مدرسه به شکل تاثیرگذاری حضور داشته باشم، بهترین خودم باشم و بچهها دوستم داشته باشند. و این خوب است. ترس نرسیدن کمتر است و فرصتِ اندوه ناچیز. شاید این حتی باعث شود بيشتر به مرگ فکر کنم و اینکه بافتن رویاها، خرابههای اندوه میشوند بعد مرگ برای روح سرکشی که از تن گریخته. زیستن گاهی فقط به قدمهای آهستهای نیاز دارد که برای هدفهای کوچک برمیدارم. و عبور از خاطرات. بازنگشتن به رنجی که در گذشته قلبم را خراشیده. به آذرهای قبل، سالهای پیش، وقتی خودم را کمتر دوست داشتم.
چهاردهم آذر ۱۴۰۱
یا امام کجایی؟ من توی خانهی کوچکی هستم نبش کوچهای بلند، آنسوی پارک. روی زمین نشستهام به انتظار. صفحه سیاه میکنم به بیچارگی. هی فکر میکنم تماشای جهان برای چشمهای بصیرِ تو چه حالی دارد. هی فکر میکنم و واژه میبافم. دنیا را دارند رنگ میکنند، سیاه و سفید. تاریک و روشن. بعضیها آدم میکشند و دوستداشتنی میشوند، بعضیها میمیرند و لعن. خوانده بودم بد میشود خوب و خوب میشود بد. یکجور جایشان عوض میشود که گمان میکنی کورند. بصیر که نگو، بینا که مپرس. یا امام آدمهای زیادی را میکشند. گاهی به نام دین و گاهی بینام و نشان. زور دارند، و پولهای افسانهای. توی خانهی ما نمیشود صفرهایشان را شمرد، توی خانهای دیگر، شاید. میگویند جنگ خوب نیست اما میجنگند. میآیند دستهایشان را دور گردنمان قلاب میکنند. لبخند میزنند که:"نفس بکش!" و جان را میبخشند اگر قسم بخوریم که راست میگویند. یا امام! راست نمیگویند. ما نوری را که انداخته بودید سمت راه گم کردیم. تا یکجایی آمدیم اما نفهمیدیم چه شد دستمان را کشیدند. رفتیم به بيراههای دور، به جهانی تیره و سیاه. خوانده بودم از نگه داشتن آتش توی دست سختتر است. من دارم میسوزم یا امام. بعضی حرفها را همهجا نمیشود گفت چون الگوریتمها تو را خط میزنند. حذف شدن در جهان مجاز مثل خاموش کردن چراغ مطالعه کوچک من است. سرانگشتم را که میکشم روی دکمهاش، صفحهی سفید کاغذ سیاه میشود.
یا امام کجایی؟ من وقتی العجل العجل میخوانم زار نمیزنم. تصورم این است که باید بزنم. سهبار میزنم روی پای راستم و صدا میکنم تو را. خبری از زاری نیست اما داغ میشوم از اشک. خوانده بودم که فقط زور تو به آنها میرسد. که صبح میشود نیمهشبِ سیاهمان آخر. که من اینهمه حرف میزنم ولی اصلش را نگه میدارم توی دلم. یا امام نگذار بیچاره جان دهم از دنیا. چاره شو قبل از آنکه سفید شود مویم و پردرد شود استخوانهایم. چاره شو که چشمها کورند و گوشها کر، چاره شو که دردها بی درماناند و جهان بیمار. خوانده بودم یرونهُ بعیدا و صبح به صبح که میرسد به خودم میگویم قریبا. قریبا. قریبا. یا امام وقتی من دارم چشمهایم را میگردانم روی صفحهی سفید کاغذ، وقتی صبح را میرسانم به شب و شب را به صبح، تو دقیقا کجایی؟
جمعه
بیست و پنجم آذر ۱۴۰۱
جوری بغلش کردم انگار که رفیق صمیمیام را. پرسیدم:"اینجا چیکار میکنی؟" و تعجب را رساندم به ابروها.
گفت:"اینجام دیگه. به نظرم جالبه."
چادر سرش بود و طور دیگری شده بود، ریمل چشمهایش کمتر بود و لباسهایش سنگینتر.
وقتی خداحافظی میکردیم، از خودم شرمسار بودم. از فکرهای قدیمی، از حسی که قبل این دیدار از او میگرفتم و رابطهی دوستانهای که نمیگذاشتم عمیق شود.
تا دوشنبه که دوباره ببینمش، هزاربار آن لحظهی اتفاقیِ دیدار را مرور کردم. چقدر زود قضاوت کردهبودم، چقدر خجالتبار بود.
سه روز بعد، دوشنبه، دم عصر، کنار حوض کوچک حیاط، گفت که "از اسلام متنفرم." و "همهچیز، به معنای واقعی گند خورده."
زیر ماسک دهانم باز شده بود و ادامهی کلمات سردش را نمیشنیدم. خواستم بگویم:"پس اونروز، اونجا، چیکار میکردی؟" خواستم بپرسم:"تو کدومی؟" نگفتم. نپرسیدم. چشمهایم روی سنگینی سیاهِ مژههایش، روی لبهای سرخش، و موهای بژِ بیرون زده از روسری قفل مانده بود. او میگفت و من نه پیِ کلمه، که دنبالِ حرف میگشتم. دنبال رسوخ کوچکی در جانش، یک نشانهی خوب و روشن، چیزی که نجاتبخش هردویمان باشد، اما دهانم بسته بود. گوش کردم و صبر و سکوت. و معجون دردناکی بود، پر از خاکستر و دود. پر از تنهایی.
وقتِ خداحافظی چنان بغلم کرد که یک دوست واقعی را. و من تمام بعد روز را فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. به این که آدم چطور میتواند دو جور باشد. دو شکل باشد، دو تناقض غلیظ باشد روی صفحهی بوم. دو مصرع بیربط یک بیتِ مثنوی باشد. و آدم اگر پی حقیقت است، پی راستی است، چرا یکی نیست، چرا یکجور نیست، شکل خودش، آنطور که فکر میکند، آنطور که واقعا میخواهد؟
سهشنبه
بیست و نهم آذر ۱۴۰۱
دو پیام صوتی از خانم ح دارم و دو ایمیل. خانم ح ۱۴ تا عکس فرستاده و ۴۲ متن. میگوید:"خودت یه کاریش بکن."
میپرسم:"چهکارش بکنم؟"
جواب میدهد:"نمیدونم، درستش کن، با خلاقیت خودت."
با خلاقیت خودم؟
خدایا! تمام روز دربارهی خلاقیت و ابتکار و ایدههای بدیع وراجی کردهام، اما به شب نرسیده ترس میخزد زیر پوست گرمم و تنم را یخ و بیرنگ میکند. هیچ ایدهای نیست، هیچ فکر تازهای.
خانم ح میگوید:" تا شنبه."
و "اولِ صبح" را میکشد.
خدایا. من چاهی ندارم که از آن آب بکشم یا چشمهی جوشانی فراخ.
خواب میخواهم و خواب، و کمی آسودگی.
چهارشنبه
سیام آذر ۱۴۰۱
بهار گفت از غم ننویسم. اینجور نه، اما همین حرف را داشت.
"همهی متنهاتون رو خوندم و خیلی خوب بود. اما بیشترشون پر از ناامیدیه."
گفتم خودم هستم. بدون هیچ فاصلهای با غمها. بعد فکر کردم پس سهم شادیهایم کجاست؟ سهم روزی که برای بار اول دخترکان روشن مدرسه را دیدم، روزی که دایی سرزده برایمان غذای نذری آورد، آن دوساعتی که پشت تلفن با زهرا غشغش خنده راه انداخته بودم، سهم سهشنبه، که از صبح تا غروب مهمان روضه بودیم و عجب حال خوشی داشتم، سهمِ دقیقهای که خواهرم پرتقال توی دستش را پوست کند و نصفش را داد به من، و آن دو روز بارانیِ تهران، دور از خاکستری آسمان. سهم اینها کجا بود در متنهای من؟
بعد دیدم راست میگوید. و من چقدر به رنجها نزدیکترم. و این خوب است؟ بد است؟ نمیدانم. فقط انگار یاد گرفتهام جنس کلمههایم جورِ غم باشد، جورِ فکر آشفتهای که تمام روز با خودم حمل میکنم و دم غروب میکشانم خانه.
وقتی روز تمام میشود و یادم میآید بنویسم، من فقط مینویسم. بدون فکر، بدون مقصد. متنهایم اینجا شبیه یکجور بیهوانویسیِ سامانیافته است، بیآنکه نگران کلمهها باشم آنها را میرسانم به قلم، بدون مکث و نگرانی.
حرفی که بهار زد مرا نشاند سرجایم و بعد از مدتها دوباره به کلمههایم فکر کردم. چهچیزی بود که شکل نوشتههایم را پر از درد و رنج میکرد؟ بازگشتم و دوباره خواندمشان. به اُمیدِ آنکه چیزی را در خودم پیدا کنم، به اُمیدِ اُمید. یادم آمد وقتی این متنها را مینوشتم چه احساسی داشتم، گاهی خوش بودم و گاهی بیقرار. و حالا اعتراف میکنم که خواندنشان امید را نمینشاند توی قلب، شاید، تنها، فکر را به کار میانداخت. دریچهای میشد که من از آن به دنیا نگاه میکنم و میگذاشتم دوستانم هم از همانجا، جهان را سیر کنند. رد امید را میشود در ذهن شلوغم پیدا کرد، در ذهن آشفتهای که دارد تکههای هزاران پاره جورچینش را کنار هم میچیند. ولی در متنهایم چیزی هست که میگوید:"این تو هستی." و میپرسد:"پس شادیها کجایند؟"
نوشتن از قیمه نذری روز سهشنبه که دایی سرزده آورد دمِ خانهمان، ابدا ایدهی بدی نیست. یا نوشتن از تماشای ریزههای سفید برف پشت پنجرهی کلاس، یا نوشتن از حال خوب روضهی دوم توی خانهای پنجاه متری، در کوچه پس کوچههای تنگ تهران. دارم به نقطههای روشنی فکر میکنم که میشود ردشان را روی کاغذ گذاشت. مثلا روزی که برایم نوشت:"اما شما بهم کلی امید میدادین و این باعث شد الان این همه پرانگیزه باشم برای نوشتن."
دارم به روزهای خوب فکر میکنم و اتفاقات خوشِ ساختنی. به سالی که با بهار شروع کردم و زمستانی که به سر میرسد. به صبحی که از جا بلند شدم و دیدم آفتاب بالا آمده. به شادی، سُرور، خندههای ماندنی.
ممنونم بهار.
پنجشنبه
هشتم دی ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظاره کن نگاهِ ما را
که پردهای دیگر بکنم
برهنه میکنم صدا را
که با دلت حرفی بزنم...
❄️🌨️💙
#برفی_که_نیامد
من جزو دستهی بیخیالها بودم. یک عکس ماجرایم را به هم ریخت. نیمهشبی که گذشت و صبحی که نیامد، فهمیدم خبری شده. اول، عکس بود و غم و بهت و سؤالها. بعد اما فقط بیچارگی. اول پرسیدم:"که بود؟" شنیدم:"فرمانده." بعد پرسیدم:"چه کرده بود؟" شنیدم:"دفاع." جنگ بود مگر؟ صدایی نمیآمد از کوچه و خیابانمان. صبح که چای را دم میکردم، نان را میگذاشتم گرم شود، و پنجره را باز میگذاشتم تا بوی صبح بدمد توی اتاق، خبری از گلوله و آتش و خشم نبود، خبری از ترس و تشویش و دلآشوبه. مادرم گفت:"باید رفت." پدرم از جا بلند شد. من کوتاهیِ خودم را بلند کردم سر طاقچه، تا جهان را دید بزنم، و تماشا کردم امنی را که داشتم و امانی را که بود.
امروز دوباره صبح شد و چای را دم کردم. حواسم رفت روی زمان. خانه ساکت بود. میشد نشست دم پنجره و به نور تابیده روی گلدان نگاه کرد. میشد برای نان داغ سنگک برنامه ریخت. میشد انتخاب کرد بین پنیر شور و مربای شیرین. میشد دمی را نفس کشید و نترسید. و نفهمید که "ترس" یعنی چه. میشد روی صندلی لم داد و با سرانگشتان سفت روی صفحهی مجاز نوشت:"همهچیز فدای امنیت؟" و باز نوشید و خورد و خوابید و زندگی کرد. میشد بیخیال بود و تاریخ را مُرور نکرد.
اما من، همهچیز را مُرور کردم.
سهشنبه
سیزدهم دی ۱۴۰۱
#جان_فدا