#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
2#پارت
#ترلان
سلف رو محنا باز کرد و رفتیم پشت یه میز چهار نفره نشستیم
ِ
در .
دو سه دقیقه بعد َم َمد (همون محمد) که باهاش ُمچ بودیم و پیشخدمت اینجا
بود؛ اومد کنارمون و با لبخند شیطونی گفت:
-علیک سلام خانومهای شیطون. چیشده از کلاس شوتیدنتون بیرون؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
-تو یکی خفه! فقط این و بدون؛ میگم تا درصد فوضولیت یهو تبدیل نشه به
کنجکاوی! زدم دک و پوز استاد محمدی نیا رو مثل همیشه آوردم پایین!
با چشمای گرد شده نگام کرد و گفت:
-نچ نچ نچ خدا به دادت برسه. تو ِکی میخوای آدم بشی؟
خندهی مسخرهای کردم و گفتم:
-هر وقت آدم دور و برم ببینم!
اونم خندهای مسخرهتر از من کرد و گفت:
-والا اینهمه آدم دور و بر تو هست ولی تو بازم آدم نمیشی!
چیزی نگفتم و به چشماش زل زدم.
فکر کرد کم آوردم چون خندید و هه هه کرد!
منم با لبخند حرص دراری گفتم:
-آهان پس اونموقع من فرشتهام که آدم نمیشم و شما انسانهای آدمنما شیطان،
فرزندم. حالا برو گورت را گم کن و همان همیشگی را بیاور خرم!
اخمی کرد و از جلو چشمام محو شد.
محنا و محیا هر هر زدن زیر خنده و دمت گرمی گفتن.
خلاصه اینکه کیک شکلاتی و چاییامون رو خوردیم و هر کدوم راه افتادیم سمت
خونهی خودمون.
رفتم پارکینگ دانشگاه و سوار ماشین فراری مشکیم شدم و ضبط و روشن کردم
و راه افتادم سمت خونهامون.
خب دیگه وقتشه خودم رو معرفی کنم.
بنده ترلان تهرانی هستم، بیست و یک سالمه و اهل تهرانم.
یه داداش و یه آبجی به اسم تیرداد و تارا دارم که تیرداد بیست و شش سالشه و
تارا هم نوزده.
وضع مالیمون عالیه.
من رشتهام تاریخه و دارم برای لیسانس میخونم.
تیرداد هم رشتهاش مهندسی عمرانه و یه شرکت داره، فوق لیسانسش و هم
گرفته.
تارا هم داره برای کنکور میخونه.
بنده دو تا رفیق خل و چلتر از خودم دارم به اسم محنا و محیا که دوقلوان و
مثل من بیست و یک سالشونه.
باهاشون درواقع میشه گفت از اول راهنمایی رفیقم!
ه سال! ماشا ماشا بزنم به تخته
تقریبا میشه ن ! ُ
محنا از محیا پنج دقیقه بزرگتره و انقدر شبیه همن که با هم مو نمیزنن.
بعضی موقعها هم من با هم قاطیشون میکنم!
بله داشتم میگفتم من با این یارو فرزاد محمدی نیا که میشه استادمون؛ خیلــی
خیلــــی خیلــــــــی لجم و ازش متنفرم متنفــــر!
البته راسته که میگن دل به دل راه داره!
اونم همچین احساسی و نسبت به من داره.
اگه اون ازم بدش بیاد، من دو برابر این حس و نسبت بهش دارم!
اگه اون ازم خوشش بیاد که همچین چیزی و تو خواب باید ببینم؛ من صفر برابر
این حس و نسبت بهش دارم!
گرامی من جناب آقای طاها تهرانی هست که یه شرکت داروسازی داره و چهل
پدر
و دو سالشه.
مامانم تینا علیپور که سی و هفت سالشه و من هر دو تاشون و خیلی دوست
دارم.
هــوف خیلی حرفیدما نه؟ بسه دیگه بزارین به آهنگم گوش بدم...:
_تو بگی نگی من گیره پام
نمیاد کسی به چشام
ای وای ای وای
بی من قول بده تو جایی نری
جذا ی ِب تودل
ای وای ای وای
بدجوری به تو گیرم من
بری میمیرم من
کسی نمیاد به چشمم
چشم نخوری عشقم
من دل ندارم
انگاری به تو گیره کارم
مگه من تو دنیا آخه چند تا یهدونه دارم...؟
ِب تو ِدلــے_حسیــن منتظــرے...
[جــذا
❈💛❈➺#مدیر
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
نظرتون تا اینجا در مورد رمان؟😅😅
https://harfeto.timefriend.net/16762125798805
#فور_لطفا_همسایه_ها
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
3#پارت
جلو در خونهامون ترمز کردم و چند تا بوق زدم تا مش رمضون در و باز کنه.بعد یه
دقیقه در باز شد و منم رفتم تو و در حالی که برای عمو مش رمضون بوق میزدم،
بلند داد زدم:
دیگه صداش و نشنیدم چون با ترمز وحشتناکی که جلو در خونه کردم گوشمسلام عمو جـــون.
نشنفت!
یا ننه پلنگ صورتی! َنَنم خونه نباشه هــا وگرنه زنده به گورم میکنه با این ماشین
روندنم!
با استرس و پاورچین پاورچین از پلههای خونهامون بالا رفتم و در و یواشکی باز
کردم و به دور و برم نگاه کردم.
نه انگاری وضعیت سفیده!
با خیال راحت کفشام و شوتیدم تو جا کفشی؛ دمپایی رو فرشیام و که مدل
خرگوش بود پوشیدم و همین که خواستم پام و بزارم رو اولین پله؛ مادر عزیزتر از
جانم با جیغ گفت:
-تــــرلان این چه وضع ماشین روندنه هـــــان؟
چشمم و بستم و دهنم و کمی کج کردم!
بدبخت شدم رفــــت!
با قیافهی درب و داغونی برگشتم سمتش و گفتم:
ًلا
-مامــــــان توروخدا بیخی. امروز دو تا خر مزاحمم شده بودن حوصله ندارم اص
ً
و ابدا!
دستش و گذاشت زیر چونهاش و با حالت متفکری گفت:
-دو تا خر؟ اونم تو خیابون؟ جالب شد!
با قیافهی متعجبی جوری نگاهش کردم که انگار خنگ عالم؛ فقط این ننهی منه!
آخه یکی نیست بهش بگه ننهی من، مامی من، مادر من، مامان من خر اونم تو
خیابون چیکار میکنه هـــــا؟
دو هزاریش هنوز نیوفتاده بعد اونموقع به من میگه گیج! ای خـــــدا.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
-بای بای مامی.
و بعد از پلهها رفتم بالا و گذاشتم تو خیالات خنگولانش باقی بمونه!
در اتاقم و با ضرب باز کردم و کیفم و انداختم رو تختم و مقنعه ام و بشمر سه از
سرم در آوردم.
خلاصه اینکه لباسام و در آوردم و چون تو فصل پائیز بودیم یه لباس گرم
پوشیدم.
َتم رو پوشیدم که رنگش یشمی بود.
بلوز و شلوار ِس
موهام و فرق باز کردم و تل خرگوشیم و زدم به موهام و نشستم جلو میز آرایشم
و به خودم نگاه کردم.
من یه دختر فوق العاده خوشگل و جذاب و تو دل بروام!
ًلا اعتماد به نفسم تو حلقتون!
اص
چشمام فوق العاده درشت و کشیده اس؛ به رنگ طوسی و مژه هام پرپشت و
بلنده.
ابروهام مدل هشتیان و پوستم سفیده و لبای خوشگلی دارم.
شبیه پروتزه ولی اینطوری نیست.
لب بالاییم مثل بقیهی لبا شکستگی نداره و این جذاب ترم کرده.
از حق نگذریم عمل کردم
دماغم و انصافا .
موهامم که تا پایین باسنم میرسه و مشکی و لخته که من عاشقشونم.
فوق العاده جذابه که دل هر دختری و
تیرداد هم یه پسر چشم و ابرو مشکیِ
میبره.
موهای خامهای و لخت مشکی، چشمای کمی خمار و مشکی، ابروهای مشکیای که
کمی زیرش تمیز کرده، دماغ عقابی، پوست برنزه و یه ته ریش که دل و ایمان من
یکی و برده بدجور!
اگه داداشم نبود خودم زنش میشدم! به جون تو!
و اما تارا خانم خواهر بنده که کلا صد و هشتاد درجه با من و تیرداد فرق میکنه!
من و تیرداد چهرهی شرقی داریم ولی تارا نه. تارا چهرهی اروپایی داره.
موهای طلایی رنگ کوتاه و چشمای طوسی که رگههای آبی داره، ابروهای هشتی،
پوست سفید، لبای غنچهای و سرخ رنگ، دماغ عروسکی که اونم عمل کرده بود.
هر سهتامون خوشگل بودیم و من و تیرداد شبیه بابا طاها بودیم ولی تارا به مامان
تینا رفته بود...
❈💛❈➺#مدیر
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
#استاد_و_دانشجوی_مغرور_و_شیطون
4#پارت
سرم و تکون دادم و از جام بلند شدم. از اتاقم زدم بیرون و رفتم سمت اتاق تارا و
با یه ضرب در و باز کردم که دیدم گوشیش دستش بود؛ ولی تا در باز شد زودی
گوشی و انداخت زیر پتوی تختش و کتابش و باز کرد و جوری وانمود کرد که مثلا
من دارم عر میزنم! (همون درس خوندن!(
تکیه دادم به در و دستام و زدم زیر بغلم و بهش نگاه کردم.
یه تای ابروم و انداختم بالا و گفتم:
_آها یعنی فکر کردی منم عر عر؟
دستاش و که گذاشته بود رو گوشاش برداشت و بهم با تعجب نگاه کرد و گفت:
_اوا آبجی اینجایی؟ کی اومدی؟!
چیزی نگفتم فقط مثل این مشکوکا بهش نگاه کردم.
میدونستم یه خبراییه
اما چه خبرایی؟ نمیدونم!
رفتم نشستم کنارش رو تخت و بهش نگاه کردم.
رنگش پریده بود بدجور!
یه بوهایی میاد به جون شما!
یهو بیمقدمه گوشیش و از زیر پتوی تختش برداشتم و بهش نگاه کردم.
با دیدن پیاماش از تعجب خشکم زد.
یا پیغمبــــر این خره داره با کی چت میکنـــــه؟
بهش با خشم نگاه کردم.
رنگش پریدهتر شد و با تتهپته گفت:_ترلان چیـ..چیزه.
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_چلمنگ میدونی این یارو کیــــه؟
آب دهنش و قورت داد و گفت:
_یه بنده خدایی دیگه کی میخواد باشه؟
یکی زدم پس گردنش و گفتم:
َخوی شماست
_مگس سمی ایشون ا !
با جیغ و چشمایی که شبیه چشای گوزن شده بود، گفت:_تیــــــــــرداده؟
چند ثانیه بعد همین که خواستم از ُشک جیغش بیام بیرون؛ تیرداد در اتاقش و باز
کرد و گوشی به دست بهمون نگاه کرد و گفت:
_با من بودی؟
تارا با یه حالتی که تو ُشک بود برگشت سمت تیرداد و گفت:
_تو..تو.
من و که دیگه نگو از خنده کم مونده بود از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم
بشم!
فکر کن با داداشت رل بزنی!
تیرداد با چشمای ریز شده بهمون نگاه کرد و رو به تارا گفت:
_سوزنت گیر کرده باز؟
تارا به خودش اومد و بالشت تخت و برداشت و با عصبانیت پرت کرد سمت
تیرداد و با جیغ گفت:
_گمشو بیرون چلغوز حقه بـــــــاز.
تیرداد جاخالی داد و به من که از خنده داشتم تشک تخت تارا رو گاز میزدم، با
تعجب گفت:
_این چشه؟ چرا پاچه میگیره؟
با نفسنفس و خندهای که دیگه اشک از چشمام در آورده بود، گفتم:
_هیـ..هیچی شکسـ..شکست عشقی خورده آخ خـــــدا دلــــــم!
به من و تارا با تعجب نگاه کرد و دستاش و برد بالا و گفت:
_خدایا به اینا شفا نده بزار یکم بخندیم.
بعد پوفی کرد و گوشیش و نزدیک دهنش برد و با لحنی که همه رو خر میکرد،
گفت:
_عشقـــــم؟ چرا جواب نمیدی؟
صدای پیام اومدن گوشی تارا بلند شد!
هر سهتامون برگشتیم به گوشی تارا نگاه کردیم.
دیگه خندهام بند اومده بود.
نمیخواستم لو بره، میخواستم یکم سر به سرش بزاریم و آی بخندیم آی
بخندیم!
تیرداد با تعجب گفت:
_به گوشی تو پیام اومد؟
از جام بلند شدم و در حالی که داشتم هولش میدادم بیرون، گفتم:
بوفالو
ِ
_برو برو به تو فوضولیش نیومده برو ببینم. د برو دیگه خر !
با قیافهی مشکوکی رفت تو اتاقش و منم با خنده برگشتم سمت تارا که با ُشک
ویسی که تیرداد فرستاده بود و گوش میداد!
آخییییی الهی از داداشش شکست عشقی خورد.
نشستم کنارش و گفتم:
_عاشق داداشت که نشده بودی؟
+توله بز عکس خودشم نفرستاده بود! عنتر مرغی. قیمهقیمهات میکنم تیرداد.
زدم زیر خنده و بهش گفتم:
_ببینم برنامهای داری که صدات و عوض کنه؟ تا حالا که براش ویس نفرستادی؟
سرش و انداخت بالا و گفت:
_نه نفرستادم. چرا برنامه رو دارم.
دستام و به هم مالیدم و گفتم:
_عکس خودتم که نفرستادی؟
ابروهاش و انداخت بالا و گفت:_نفرستادم ولی یکی دیگه رو فرستادم ببین
چجوری حالش و میگیرم من.
دراز کشیدم رو تختش و بهش گفتم:_دراز بکش.
دراز کشید کنارم و با هیجان گفت:
_خب؟
هیسی گفتم و دستم و گذاشتم رو ضبط کنندهی صدا و با ناز گفتم:
_جونم عشقم همینجام ببخشید داشتم با مامانم حرف میزدم!
بعد صدام و عوض کردم و براش ارسال کردم و منتظر جوابش شدم...
❈💛❈➺#مدیر
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
🌿#شھیدانہ
هیچ وقت ندیدم که ابراهیم،
به دنبال لذت شخصی خودش باشد.
لذت برای او تعریف دیگری داشت...
اگر دل کسی را شاد میکرد،
خودش بیشتر لذت میبرد.
اگر پولی دستش میرسید
سعی میکرد به دیگران کمک کند.
خودش به کمترینها قانع بود،
اما تا میتوانست به دیگران کمک میکرد.
🌹#شهید_ابراهیم_هادی
📗سلام بر ابراهیم ؛ جلد دوم ، ص ۳۲
🌿#شھیدانہ
هیچ وقت ندیدم که ابراهیم،
به دنبال لذت شخصی خودش باشد.
لذت برای او تعریف دیگری داشت...
اگر دل کسی را شاد میکرد،
خودش بیشتر لذت میبرد.
اگر پولی دستش میرسید
سعی میکرد به دیگران کمک کند.
خودش به کمترینها قانع بود،
اما تا میتوانست به دیگران کمک میکرد.
🌹#شهید_ابراهیم_هادی
📗سلام بر ابراهیم ؛ جلد دوم ، ص ۳۲
❈💛❈➺#شهیدانه
❥💛❥{https://eitaa.com/joinchat/1434714432C3c2332a1a5}
سلاااام
💙🦋 چالش داریم 🦋💙
💙🦋 نوعش : راندی 🦋💙
💙🦋 ظرفیت : هر چقد شد 🦋💙
💙🦋 جآیزه:نابح 🦋💙
💙🦋 شرط : پیام اضافی ندین،باختین لف ندین🦋💙
آیدیم :
@Ryhan110
#فووورلطفا