〖 🌿'! 〗
.
•
|لَبخـــندِحـٰاجقـٰاسِـــم . . .
|دیـــگَرشُعبـہاینَـدارد . . .💔'!
#حرفِدل(:
ڪاش بشود
بعد از آنڪھ گذر دنیا
را پشت سر گذاشتیم؛
در پس و واپس حسابرسے ها
نامه یِ چگونه زیستن و
خرج کردن جَوانے را
بریدن ها و دل ڪندن ها را
در دست راست بگیریم
در صف شَهیدان بِدویم و فَریاد بزنیم :
| حُسین بِخوانَد💚! |
دوستان از شما میخواهیم که اول عکس بالا رو ببینید ☝🏼
یک دقیقه فکر کنید ...
و به باطن این عکس پی ببرید🌐
بعد از فکر کردن چیزی که به ذهنتون میرسه رو بنویسید✍🏼
و در همین گروه ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/3568500838C06c52d758e
برای دیدن عکس درکانال وارد شده و نظر بدید
🌹🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷🌹
گرمای محبت⛅️
کوچه خلوت تر از همیشه بود باد سردی می وزید🌬
مصطفی مثل هر روز از خانه بیرون آمده بود تا به مدرسه برود🏫
هوا سردتر از روزهای پیش بود اما مصطفی مجبور بود راه مدرسه را پیدا کردم مصطفی چمران در کودکی هم خیلی سر سخت بود.💪💪💪
برای اینکه کمی گرم شود دست هایش را داخل جیبش فرو برد دستش به سکه های پول خورد مدتها بود پولهایش را برای خرید یک جفت دستکش🧤 جمع میکرد که با صدای جیرینگ جرینگ سکه ها،لبخندی بر صورتش شکفت😃😃😃 با خودش گفت:{{فکر میکنم امروز به توانم دستکشی را که می خواهم بخرم😌😌😌}}این فکر به سرعتش افزود تا زودتر به مدرسه برسد🏫🏫🏫
از کوچه گذشته وارد خیابان شد خیابان خیلی سرد از کوچه بود باد با سرعت بیشتری می رسید💨💨💨 مصطفی خودش رو کنار دیوار کشاند.
دلش گرم بود که دیگر قرار بود یه جفت دستکش داشته باشد که با آنها دست را گرم بکند.😇😇😇
{{مروز خیلی سرد است اما عیبی ندارد تحمل می کنم فردا حتما دستکش میخرم فقط موقعی که مدرسه میروم دیگر دست هایم از سرما خشک نمیشود😬😬😬.}}
سرما بیشتر شده بود چند قدم جلوتر رفت و ناگهان صدایی را شنید فردی را دید پیرمرد بود؛؛ ناگهان دلش به درد آمد.....
ادامه داد.....
داستانی از کودکی شهید چمران
#داستانک
╔══════🇮🇷══🌐══🇮🇷══════╗
https://eitaa.com/joinchat/451215405C0fe68395b2
╚══════🇮🇷══🌐══🇮🇷═════