eitaa logo
❖ وِلایَتــــ ☫ مَـدارانـــــ ❖
772 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
111 فایل
〘﷽〙 مومن باش! ولــی در مدار ولایتــــ☫ ولایت در کربـــلا قضا شد حسیـــن(ع) را شهید کردند! 『ولایــت قضا شود همه چیز را از دست داده ایم』 ❖شروط➥ @velayatmadar_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
هرکِھ‌شد‌گُمنام‌تر‌؛ زهرا‌ۜخریدارش‌شود.. !'(:
〖 🌿'! 〗 . • |لَبخـــند‌ِحـٰاج‌قـٰاسِـــم‌ . . . |دیـــگَر‌شُعبـہ‌ای‌نَـدارد‌ . . .💔'!
(: ڪاش بشود بعد از آنڪھ گذر دنیا را پشت سر گذاشتیم؛ در پس و واپس حسابرسے ها نامه یِ چگونه زیستن و خرج کردن جَوانے را بریدن ها و دل ڪندن ها را در دست راست بگیریم در صف شَهیدان بِدویم و فَریاد بزنیم : | حُسین بِخوانَد💚! |
باور نمی‌کنند چه از دست داده‌اند آن‌ها که از نگاه تو دور ایستاده‌اند
حفره ای بود پر از خون وسط سینه من؛ مهرت افتاد به قلبم ضربان شکل گرفت..
دست منو تو نیست اگر نوکرش شدیم؛ خیلی حسین زحمت مارا کشیده است..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جهان حرف توی این عکس است. خانه هرکدامشان باشد سادگی حیرت آوری دارد. از زیلوی زیر پاشان بگیر تا قفسه‌های کتابخانه‌ای که توی دورترین شهرها دیگر پیدا نمی‌شود. سه مرد قوی جهان توی این قابند. نمی‌شود چیزی نوشت. به لبخندها نگاه کنید لذت ببرید. گاهی فقط باید سکوت کرد.
دوستان از شما میخواهیم که اول عکس بالا رو ببینید ☝🏼 یک دقیقه فکر کنید ... و به باطن این عکس پی ببرید🌐 بعد از فکر کردن چیزی که به ذهنتون میرسه رو بنویسید✍🏼 و در همین گروه ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/3568500838C06c52d758e برای دیدن عکس درکانال وارد شده و نظر بدید
🌹🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷🌹 گرمای محبت⛅️ کوچه خلوت تر از همیشه بود باد سردی می وزید🌬 مصطفی مثل هر روز از خانه بیرون آمده بود تا به مدرسه برود🏫 هوا سردتر از روزهای پیش بود اما مصطفی مجبور بود راه مدرسه را پیدا کردم مصطفی چمران در کودکی هم خیلی سر سخت بود.💪💪💪 برای اینکه کمی گرم شود دست هایش را داخل جیبش فرو برد دستش به سکه های پول خورد مدت‌ها بود پول‌هایش را برای خرید یک جفت دستکش🧤 جمع می‌کرد که با صدای جیرینگ جرینگ سکه ها،لبخندی بر صورتش شکفت😃😃😃 با خودش گفت:{{فکر می‌کنم امروز به توانم دستکشی را که می خواهم بخرم😌😌😌}}این فکر به سرعتش افزود تا زودتر به مدرسه برسد🏫🏫🏫 از کوچه گذشته وارد خیابان شد خیابان خیلی سرد از کوچه بود باد با سرعت بیشتری می رسید💨💨💨 مصطفی خودش رو کنار دیوار کشاند. دلش گرم بود که دیگر قرار بود یه جفت دستکش داشته باشد که با آنها دست را گرم بکند.😇😇😇 {{مروز خیلی سرد است اما عیبی ندارد تحمل می کنم فردا حتما دستکش میخرم فقط موقعی که مدرسه میروم دیگر دست هایم از سرما خشک نمیشود😬😬😬.}} سرما بیشتر شده بود چند قدم جلوتر رفت و ناگهان صدایی را شنید فردی را دید پیرمرد بود؛؛ ناگهان دلش به درد آمد..... ادامه داد..... داستانی از کودکی شهید چمران ╔══════🇮🇷══🌐══🇮🇷══════╗ https://eitaa.com/joinchat/451215405C0fe68395b2 ╚══════🇮🇷══🌐══🇮🇷═════