تنها مسیری های آذربایجان غربی
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هفتاد #فصل_پانزدهم شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_هفتاد_و_یک
#فصل_پانزدهم
اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!»
از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.»
صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانه ی این خواهر بودیم و شام خانه ی آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همه ی فامیل را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود.
همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید.
روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانه ی خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانه ی خودمان.»
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانه ی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانه ی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم.
موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم.
عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.
ادامه دارد...
📚 #رمان_خوب
🔶 برخی از عزیزان میگن که ما خیلی دوست داریم توی نماز حضور قلب داشته باشیم ولی خب هر کاری میکنیم نمیشه! نکنه خدا از ما راضی نیست و....
🔷 خیر. اینطور نیست. نماز به طور طبیعی موجب میشه که انسان از گناه فاصله بگیره اما چه نمازی؟
🔸نماز با حضور قلب؟
خیر!
✔️ نماز مودبانه هست که میتونه بین ما و گناه فاصله بندازه....
✅ که البته یکی از جلوه های نماز مودبانه، خوندن نماز اول وقت هست....
شبتون نورانی ✨
☘️«يَا أَحَبَّ مِنْ كُلِّ حَبِيبٍ»
″به نام محبوبتر از هر محبوب″
سلام و نور🐣✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موسیقی | ویژه #یلدا 🍉
امشب همه هستن، حیفه تو نباشی
یه امشبو میشه، که مهمون ما شی؟
حیفه تو نباشی | حسین حقیقی
🥀در آخرین پنجشنبه آذر ماه و آخرین پنجشنبه پائیز و در آستانه شب یلدا و میلاد حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها
یاد میکنیم از تمام شهدا، صلحا، علما، همه درگذشتگان به خصوص مادرهای آسمانی خاله و عمه و دختر های پرکشیده
از همه عزیزانی که سالهای قبل در کنار ما سر سفره یلدا بودند ولی حالا اسیر خاک هستند😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
هدیه به روح همشون فاتحه و #صلواتی ختم میکنیم 🙏
خداوندا به حرمت حضرت زهرا سلاماللهعلیها همین ساعت هر گیر و گرفتاری در آن سوی هستی عالم برزخ دارند رفع بنما و روحشان را به برکت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها قرین شادی و رحمت و مغفرت قرار بده🤲
تنها مسیری های آذربایجان غربی
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_هفتاد_و_یک #فصل_پانزدهم اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات
#دختر_شینا
✨ #قسمت_هفتاد_و_دو
این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودیم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همه خانه را موکت می کنم.»
فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود.
عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.»
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!»
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.
داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.»
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
یک ماهی می شد رفته بود. من با خانه جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم.
آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانه همسایه دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.»
خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شوره بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظه دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم.
ادامه دارد...✒️
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گـر قـسـمـتـم شود که تماشـا کنم تـو را
ای نور دیده جان و دل اهـدا کنم تـو را
هر صبحِ جمعه ندبهکنان در دعای صبح
از پـــروردگار خـویـش تـمـنـا کنم تـو را🤲🏻
صبح جمعتون منور به نگاه حضرت 💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
👌[ ایده ای ناب برای شب یلدا ]
🪴شب یلدا که دور هم جمع میشید در کنار کتاب حافظ نهج البلاغه هم بزارید،به مهمونا و بچه ها بگید به نوبت هر کدام از ۱ تا ۴۸۰ یه عدد انتخاب کنن ، ۴۸۰ رو از کجا آوردیم؟
📗ما ۴۸۰ #حکمت نهج البلاغه داریم که حکمت های امام هم مثل امام مظلوم موندن، بعد کتاب رو بردارین و حکمت مورد نظر رو بیارین، با آب و تاب عدد انتخابی رو پیدا کنید بلند بخونید تا همه گوش کنن، میتونید هم بدین هرکس خودش بلند رزقش رو بخونه
و بگید این رزق امشب ما از امیرالمؤمنین بوده و سعی کنیم بهش عمل کنیم🌱✨️
🪴اگه ده نفر دور هم باشید ده حکمت باهم مرور کردید و این خیلی تاثیر گذار و به یاد موندنی میشه ضمن اینکه یه قدم هم جهت ترویج کتاب #نهج_البلاغه برداشتید.
💫#امیرِ_عالم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙏 #مهدویت | واقعیت انتظار فرج
✅ @west_tanhamasir