تنها مسیری های آذربایجان غربی
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوهجده #فصل_هجدهم بچه ها ساکت شدند، آمدند کنار عکس نشستند، مهدی عکس صمد را
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدونوزده
#فصل_هجدهم
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.»
همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خوابند برو، الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.»
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد، بعد خداحافظی کرد ، اما مهدی پشت سرش دوید ، آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت ، مهدی را بوسید، بردش آن اتاق ، اسباب بازی هایش را ریخت جلویش ، همین که سرگرم شد، بلند شد که برود ، این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.»
پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود، کلافه بود، هی غر می زد و صمد را صدا می کرد.
صمد چهارپایه ای آورد، گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.»
سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند ، انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت.
با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین.
از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم.
ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!»
هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق.
بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهداصلوات🍃
📚 #رمان_خوب
تنها مسیری های آذربایجان غربی
🔰 فرازی از #مناجات_شعبانیه 🌹« #روز_چهارم » بنده فراری ات ، کارنامه اش سیاه و تنهای تنهاست ؛😔 ولی
🔰 فرازی از #مناجات_شعبانیه
🌹« #روز_پنجم »
بنده ات نگران است ، نگران بعد از مرگ اش ؛
خودش عرض شرمندگی آورده به آستانت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسبی الله لا اله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم...🌱
برای تویی که دلت از این دنیا گرفته:
خدا حواسش به همه چی هست
صبور باش✨⛈
تنها مسیری های آذربایجان غربی
🔰 فرازی از #مناجات_شعبانیه 🌹« #روز_پنجم » بنده ات نگران است ، نگران بعد از مرگ اش ؛ خودش عرض شرمن
🔰 فرازی از #مناجات_شعبانیه
🌹« #روز_ششم »
موقع حساب که میشود ؛
به سابقه اش نگاه میکند
جز « ظَلَمت نَفسی » نیست
و به سابقه ات که نگاه میکند
جز « بِرَحمتکَ وَسعَت کلَ شَی »...
3177415420.mp3
9.72M
🌺 سخنرانی مهم و تاثیرگذار استاد پناهیان در صبح آخرین جمعه سال۹۹ از کنار حرم امام حسین(ع)
با موضوع:
❇️ حال خوب و رابطهاش با امام زمان(عج)
➖ پخش شده به صورت زنده از شبکه اول سیما
🍎@Gilan_tanhamasir
تنها مسیری های آذربایجان غربی
🌺 سخنرانی مهم و تاثیرگذار استاد پناهیان در صبح آخرین جمعه سال۹۹ از کنار حرم امام حسین(ع) با موضوع
سلام و شب بخیر خدمت شما سروران عزیز.🌹
فایل بالا رو همه شما عزیزان گوش بدید و نظرتون رو بگید تا بقیه هم انرژی بگیرن و گوش بدن
انصافا خیلی عالیه🌹❤️😌
تنها مسیری های آذربایجان غربی
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدونوزده #فصل_هجدهم بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠#قسمت_صدوبیست
#فصل_نوزدهم
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود، گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت، یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم ، پرسیدم: «چرا زودتر نگفتی؟!...»
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود، توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: «بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو، برادرم امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود ، خاک آلوده بود، با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
پدرشوهرم دستپاچه شد ، گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.»
گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم، مطمئنم در را بستم.»
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.»
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم، پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!»
با بی حوصلگی گفت: «جبهه!»
گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم، صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم ، من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد، با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده، نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!»
پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم ، خیلی خسته ام، جایم را بینداز بخوابم.»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
📚 #رمان_خوب
「🦋🌱」
-امامعلىعليهالسلام:
براى آنچه از دست رفته است اندوه به دلت راه مده، كه تو را از آنچه مىآيد بازمىدارد.
📗غررالحكمحدیث۱۰۴۳۴