eitaa logo
تنها مسیری های آذربایجان غربی
386 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
76 فایل
جهت انتقاد پیشنهاد و ارائه ی مطلب با ادمینها ارتباط برقرار کنید.👇👇👇 @rahim_faraji @Hurarad1 💡 ان شاءالله در این کانال مباحث کاربردی و تربیتی تشکیلات تنهامسیر آرامش ارائه خواهدشد🌟 باماهمراه باشید👇👇👇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها مسیری های آذربایجان غربی
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#قسمت_صدوبیست #فصل_نوزدهم بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن
✫⇠ ✫⇠ با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است، بگذارید شام درست کنم.» گفت: «گرسنه نیستم، خیلی خوابم می آید، جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.» بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند، احوال شینا را از او پرسیدم، جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم، گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!» دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم، او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی، جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.» خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.» نشستم روبه رویش، هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد، انگار خط ها خراب است.» نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیر لب با خودش حرف می زد، هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم، بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.» برگشتم خانه، برادرم پیش بچه ها نبود، رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.» پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است، چی قرار است بشود، اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.» برگشتم توی هال ، باید برای شام چیزی درست می کردم، زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند. از دل شوره داشتم می مردم، دل توی دلم نبود، از خیر شام درست کردن گذشتم، دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 📚
عشق تو شیرین ترین داستان این دنیای تلخ است... 🌷 🌙 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی مـرا نگاه کنی ، رد شوی بـس است آنان که بی‌کَسند ، به یک در زدن خوشند... 💔
مجموعه 🔰بیانات رهبر انقلاب در دیدار با جمعی از فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران ۱۴۰۳/۱۱/۱۹ 🌷 🌷 ‌ ‌