عرض سلام و ادب و شب بخیر همراهان و سروران گرامی
عزاداریهاتون قبول حق انشاءالله✔️
ادامه بحث #فاطمیه رو تقدیم حضورتون میکنیم
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#فاطمیه_۱ ⚫️ عرض سلام و ادب خدمت همراهان و سروران گرامی وقتتون بخیر... در #ایام_فاطمیه هستیم ا
#فاطمیه_۲
💞«محبّت» زبان مشترک همه دنیاست. محبت، یه موضوع فرادینی، فرامذهبی و فرافرهنگیه !
🌀 یکی از چیزایی که مرز نداره، محبّته〰✨
🌍 اینو همۀ دنیا میفهمن که «یه کسی رو دوست داشتن» قشنگه و لذّت داره ، قیمت داره
🌺💰👌
اینکه "امّتی" هستن که "مادر"ی رو در حدّ اعلا دوست دارن و چنین با شکوه از او ستایش میکنن !
💘اینکه اینقدر بهش عشق میورزن که حاضرن برای او بمیرن...!
🌷این برای همه زیبا و دیدنیه، همه دوست دارن این محبت رو ببینن !
☀️ میتونیم با نمایش این محبوبیت حضرت زهرا(س)، از همة مردم جهان دلبری کنیم.
⭕️ امّا اینکه چرا «انسان» به راحتی با محبت همه چیزو میفهمه و محبت برای همه قابل درکه ؟!
👈باید گفت که خدا انسان را اینگونه خلق کرده !
🌷 امام محمد باقر(ع) می فرماین✨
↩️ "هَلِ الدِّینُ إِلَّا الْحُبُّ " 💞
♥️ آیا دین چیزی جز محبته؟!
از اونجا که ؛
🔹 اولاً دین چیزی جز محبت نیست؛
🔸ثانیاً دین، مفطور به فطرت الهی انسانه
↩️میتونیم بگیم «انسان» چیزی جز محبّت نیست.✔️
✅ جایگاه محبت در انسان، امری فطریه !
لذا شما میتونید با مرام محبت، عالم را فتح کنید. محبت اکسیر عجیبیه 👌
🔴 در عالم شخصیتی مانند حضرت زهرا(س) اصلاً وجود نداره؛
📚 تمام فرهنگها ، تمدنها ، اساطیر و افسانههای جهانِ بشریت،
❌ هرگز نتونستن حتی در ابعاد بسیار بسیار کوچیکتر، شخصیتی دوست داشتنی مثل حضرت زهرا(س) رو بسازن !
🔍ما همین اطلاعات کمیم که از زندگی 18 سالۀ این بانوی بزرگوار داریم،
💥میتونیم در عالم غوغا کنیم، پس چرا به این مسأله نپردازیم؟!
📣 کافیه محبت شما به حضرت زهرا(س) به گوش مردم عالم برسه ○•
👂اگه این محبت را بشنون و بینن، مِیگساران پیالهها را بر زمین میکوبن 🍷
🤐رقاصا از رقص بازمیایستن و آوازه خوانها سکوت میکنن !
👀 تا محبت شما به حضرت زهرا(س) را به تماشا بشینن !
💚💙💜
📚 در طول تاریخ اهانتی به نام حضرت زهرا(س) صورت نگرفته !
🍂 حتی اون زمانی که نسبت به امیرالمومنین(ع) و نام ایشان جسارت می کردن،
نسبت به نام حضرت زهرا(س) بیاحترامی نکردن ❌
🕋 در جهان اسلام هم حتی کسایی که نسبت به مظلومیت حضرت، حرفایی دارن،
💚 نسبت به محبوبیت ایشان اعتراض ندارن و حتی خود را مدافع این محبوبیت هم میدونن.
💖محبت به حضرت زهرا(س) دستور صریح قرآنه
✨قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى✨
" بگو من هیچ پاداشی از شما بر انجام رسالتم نمیخواهم، مگر دوست داشتن نزدیکانم "
👈به دستور قرآن، محبت به اهلبیت پیامبر و حضرت زهرا(س) به عنوان مزد و اجر رسالت آخرین پیامبر، معرفی شده ✔️
✅ این تأکید قرآن، یکی از وجوه مشترک شیعه و سنیه!
💢بنابراین محبت حضرت زهرا(س) میتونه محور "وحدت شیعه و سنی" در مقابل دشمنای اسلام قرار بگیره
🌱 تَعالَوْا إِلى کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُم
"بیایید برآن وجه مشترک خودمان تأکید کنیم "
👈 وجه مشترک ما " فاطمه" (س) هست !
#آیههایآرامش
🌿بنَصْرِاللَّهِ يَنْصُرُمَنْيَشَاءُوَهُوَالْعَزِيزُالرَّحِيمُ
🔸به سبب نصرت و يارى خدا، هركس را بخواهد يارى مىدهد، و تنها او تواناى شكستناپذير و مهربان است
📗سوره روم، آیه 5
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#آیههایآرامش 🌿بنَصْرِاللَّهِ يَنْصُرُمَنْيَشَاءُوَهُوَالْعَزِيزُالرَّحِيمُ 🔸به سبب نصرت و يارى خ
♡
ما + خدا (بزرگتر از ) دنیا و مافیها همه
مطمئن باش☺️✋
#سلام_صباحالخیر_یااهلالخیر
نماهنگ بهار خونه ما.mp3
3.28M
📢نماهنگ | بهار خونه ما
🎙مهدی رسولی
#دهه_فاطمیه
#فاطمیه
تنها مسیری های آذربایجان غربی
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_و_هشتم اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی ب
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_و_نهم
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت. صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»
بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد،
دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام
نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.(پایان فصل دهم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب